-
[ بدون عنوان ]
1403/11/25 11:42
بله. تحت تاثیر قرار گرفتم. برای چند لحظه. لحظهی ورود. الکس چیلتون. قبلش اما مقالهای کوتاه از آقای نمیدانم که. قبلش بوی علفی که پیچیده بودم. قبلشدرد زانوی چپ. تاثیر خودشان را میگذارند. گره کراواتم را شل میکنم. به خانمی که آمده گوش میکنم. از صدایش برمیخورد به زیبایی اهمیت بدهد. نگاهش میکنم. اینطور نیست. سومین...
-
[ بدون عنوان ]
1403/11/15 11:47
توی یک نقشهی قدیمی پیدایش کردم. بعد چیزهایی را به خاطر آوردم. دکتر ماساکی توضیح کاملی ارائه داده بودند. دیدن ایشان غیرمنتظره بود. با اینحال ایشان متوجه ترس بنده شده و خواستند نترسم و به حرفهای ایشان توجه کنم. جایی روی نقشه برای من معنی نامفهومی میدهد. چیزی درگذشته چشمک میزند. دکتر ماساکی خواستند به درخواستهای...
-
[ بدون عنوان ]
1403/11/13 09:39
نامهای که داده بودم دوباره به خودم بازگشته. باز میکنم. خودم را جای دریافت کننده قرار میدهم. با اینکه یک دریافت کنندهام همزمان حس فرستنده را باخودم حمل میکنم. باز هم این دو نفر پیدایشان شده. چرا هیچکس از این دوتا خوشش نمیآید؟ از جایم بلند میشوم. یکیشان سلام میدهد و به دستگاه قهوه اشاره میکند. سفارش هر روز....
-
[ بدون عنوان ]
1403/11/08 12:11
تام یورک موقع شستن ظرفها. یکی این را از برق بکشد. حالم را بهم میزند. همینطور صحبت از آینده هوش مصنوعی و بیکاری آدمها. حالا چه کار کنیم؟ دست میکشم روی میز چوبی و میگویم چوب. دست میکشم روی چاقو و میگویم آخ. حالا چه کار کنیم؟ یک دست لباس جدید برای کاسپار هاوزر. یک فیلم جدید از جیمز کامرون. علف جنت آباد و نیم نگاهی...
-
[ بدون عنوان ]
1403/10/06 11:20
سوفی از رنج دوست بیخبر است. گویی از هر جانب رنجی فرا میرسدو از پس و پیش نیز رنجهایی تازه. بحرانی بی وقفه و مدام. بی هیچ سکونتی و امنیتی. با این حال از همان ابتدا داستان با سرعت، تعلیق و تردید آغاز میشود. رویای آدم مضحک. ایدهآل گرایی انسان را دیوانه میکند. حالا من هم دیوانه آقای سوفوکلس. بفرمایید ما را به دنیای...
-
[ بدون عنوان ]
1403/10/05 16:28
هزار و بیست و چهار بار دیگر هم بمیرم باز جا دارم. یک گیگ برای خودش زمانی اندازهی بزرگی به حساب میآمده. پلی استیشن دو هم خفن بوده. خاک گیری و دوباره راه انداختن ماشین زمان. یک دوم عددی ناشناخته که به تو دادهاند. تو یک رادیکال میخواستی. یک گیتار برقی با جارو برای خودت درست کرده بودی. تو قبلا همهی اینها را بودهای....
-
[ بدون عنوان ]
1403/10/05 03:54
هنوز دستم نلرزیده. قبل اینکه برای نوشتن اقدام کنم تمام ماجرا را برای خودم مرور کردم. داشت گریهام میگرفت. این روزها همیشه این اتفاق میافتد. چیزی در گذشته امانم نمیدهد. در تمامی خوابها. میان شبگردیها و بیداری کشیدنها. چیزی من را با خودش میکِشاند. کودکیام حالا به من نیاز دارد. شاید قرار بود زن باشم. بدنم خودش را...
-
[ بدون عنوان ]
1403/09/29 12:08
سرم خورده به یک جای جدید. گوشه نشینِ هرجا. ناخدای مسلط بر دریاها. ریاضیِ نامها و نشانهها. این را هم شناختم. خرمگس معرکه. کاش زودتر فهمیده بود. این را به خودش میگوید تا کمی آرام بگیرد. میگوید شاید مجارستان. سر تکان دادنی بی وقفه برای حفظ توجه. فقط به من نگاه کن! من مارتیا دوساله هستم. من هستم. تِقتِقا هست. همه...
-
[ بدون عنوان ]
1403/09/12 06:47
راستی چرا وقت نکردم چیزی بنویسم؟ داشت یادم میرفت برای امروز با بچهها قرار گذاشتهام برویم شهربازی. گفته بودم دوشنبه و توی ذهنم هنوز به شنبه نرسیدم. خواستم بگویم خانم فلاح! شما اینقدر به نور نزدیک شدهاید که دیگر اثری از سایهتان نمیبینم. با این حال نقاشی رنگ روغن شما آنقدرها هم از دل طبیعتتان در نیامده. حتما...
-
اثری از جک لندن
1403/07/13 06:37
آب های در پشت من را می بینند در حالیکه زانو زده خیالِ پرشی آرام را تداعی می کنم. چیزی از شیرجه یا پرش آرام از جلوی چشمم می گذرد. حالا من گوزنم. روی کاغذ هنوز نتوانسته ام شعری آماده کنم. سپید دندان. اثری از جک لندن. آقای رسول حمزه به جایگاه! ناگهان تلویزیون از گوشه صحنه به مرکز پرتاب می شود و در راس چیزی نیست تا...
-
[ بدون عنوان ]
1403/07/10 22:38
حالا هم چیزی جز این نیست. دیدن این حال شما طبعاً من را خوشحال نمیکند. نهنگی را در خواب ملاقات کردن پشت پستپردههای سینمای پست داینامیکِ کسشر. نهنگی آبی با جلوههای ویژه، شما و چوب ماهیگیریتان را باهم پایین کشانید. حالا شما آن پایین قدتان چند سانتیمتر است. شما اینجا کی تشریف آوردید جنابِ. توی دستم یک نارنجک دستی...
-
[ بدون عنوان ]
1403/07/08 16:42
یکی که از گوش راستِ باباچاهی بیرون پریده. علفی که روی زانو درآمده. همین دوتا کافی. چک کردن دفترمشق خانم حمزه به شما ایدهی تازهای داده. دفترخودتان را هم چک میکنید. دستخط شما کمی افت کرده. یکجور چند دستگی. این ازنامه نوشتن شما کاملا مشخص بود. تردید در فرم نوشتار و آن چیز اضافهای که میخواستید به نامهتان بدهید....
-
[ بدون عنوان ]
1403/06/28 02:17
برای خانم الف که پرسیدند کجایی باید عرض کنم حالا روی فرش کِرِمی اتاق دراز کشیدهام و با وجود اینکه خیالِ خواب پریده، خیالِ چیز دیگری هم نیست. پدرِ دوستم همین روزها میمیرد. آن یکی دیگرهم وقتی دیدمش تعریفی نداشت. آغوشم را رها نمی کرد و چنان محکم گرفته بود که انگار میکردم این هم یک چیزیش بشود. جا برای دلتنگیها...
-
[ بدون عنوان ]
1403/06/01 17:07
نه! کجا؟ چرا بیرون میری؟ ماهواره ی عشقی:
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/21 11:11
یک بیت برای آقای نوروزی. یک اتاق که بشود راه رفت. یک تابستان تماما کثیف زیر بلوز و پنکه. چند تکه سنگ. هرکدام به نحوی تحت تاثیرتان قرار داده. دستِ کم این یک نیاز اساسی به حساب نمی آید. یک برگ دستمال برای آبریزش فصلی. فصلی کاغذی برای یک فوتبالِ بعدازظهری. تکان دادن پای چپ به مدت سه دقیقه. بعد تماسی کوتاه با آقای بخشنده...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/14 12:03
این یک ترس واقعی است. نگاه چپ چپ. با چوب توی کون یکی کرده. جیغ و داد. ترس های شبانه. استرس دیدن دیوانه ها. سوار ماشین یکی شدن و داد و بیداد کردن. سلام دادن به عوامل شهرداری. آقای مدانلو. خانم روشن. ترس از پشت عینک. حرف عوض کردن. خانم دکتر روشن. نگاه کردن برای شناسایی. یک چیز اینجا بنویسید. با خودکار آبی مشکی سبز....
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/10 10:16
منتظر مانده ام تا اولین چراغ ها را روشن کنند. بلوز شبانه. پیاده روی در ساعات ناخوشایند. آیا می توانست همه چیز را به زبان بیاورد قبل از اینکه دیر بشود؟ حدس می زنم می خواستم. برای روزی بزرگ آماده ام. فصل انجیرهای درشت. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد. حالا مدت زیادی از این حرف ها گذشته. اشک ها و لبخند ها. برای حالا...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/10 09:27
let's turn up our amps And we know we're used to without a plan We can play a Stones song, sitting on a fence And it'll sound pretty good, til I forget how it ends And there's a big day coming, about a mile away There's a big day coming, I can hardly wait
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/09 14:59
یک روز به گرد جهان. هربار به گرد خودم. ماشین لباسشویی شاید. بهتر شاید. اگر دقیق باشم. هر دوری که می گذرد پاها روی زمین دست ها رو به فضایی خالی. شاید به بالا شاید به پایین. در هر جهت. چرخشی تند شونده. اگر دقیق باشم می توانم از همین دریچه سلام بدهم. خبر خوب برای شما. خبر بد برای شما. فقط اگر می شد شما را ببینم. فقط اگر...
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/09 07:26
بعد به کتاب ها راه پیدا کردیم. بعد برای لمس خواب هایمان یک ساعت دیواری آویزان کردیم. ساعتی بیمار که به دقت درد می کشید و تو این ها را زودتر فهمیده بودی. از همین نشانه ها و همین نقشه ها پیدایمان کردند. خندیدن بلد بودیم. چند فعل گذشته ی دیگر هم از اینجا رفته اند. یک خالی بزرگ. تقسیمش کنیم؟ خندیدن برای اینکه زمان نگذرد....
-
[ بدون عنوان ]
1403/05/06 14:12
در خواب ها تصویری سه گانه پانویس: باید چه کنیم؟ یک عامل غیر طبیعی می تواند تصوری جدید بدست بدهد. شاید بهت زدگی کلمه ی بهتری نباشد اما چیزی شبیه به همین. حرف هایی به زبان هلندی. موسیقی شبانه برای بعد از ظهری غیر طبیعی. چه کسی برای من چنین حالتی را تداعی کرده؟ توی خواب ها ردی بجا نگذاشته ام. برعکس او هربار در ظاهری...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/30 02:23
به یه گُل آب دادم به یه گربه آروم گفتم پیس! داشتم توی راهروی بیمارستان قدم میزدم. داشتم به عکس روی صفحه کامپیوتر نگاه میکردم. داشتم دستپاچه میشدم. بهش گفتم یه بار فقط اسمتُ اشتباه گفتم. یه لحظه رفت تو حساب کتاب. دوباره رفتم توی بیمارستان. صدای یکی از این دستگاهها که باهاش نبضُ چک میکنن. هر دو ثانیه یا کمتر یا...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/26 03:50
اینم هست منتها صداها توش مرده ن. من یه کار بهتر سراغ دارم. یه لندسکیپ جدید. یه جوری که یه سره خونده بشه. از یه جاهایی به بعد روحمُ با خودش می بره. یه تغییر اساسی لازمه. وقتش که برسه خبر می دم که چنتا کفتر آزاد کنن. به سلامتی! به زیر کرکره نگاه می کنم. پنجره ماشین خرابه بالا نمی ره. منم خرابم. پایین نمیام. هرکدوم حواسش...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/25 19:16
با این شدن دوتا. یکی هم توی راهه. شاید بزارم بعد که دیگه وقتی بهش فکر کردم مثل امروز نباشم. دیروز هم یه روز دیگه شده برام. حرفی نیست. خلاص. رفتم یکی از اون سیگارها بخرم که عکس سه تا گاو داره. دو تا قرمز یکی سیاه. مثل روزگار آقای اسمیت. خلاص. حرف پشت حرف که یکی در بیاد بگه شما اهل معامله نیستید و خلاص. هرکی یه راه...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/25 16:37
ادی هم رفت. یه جورایی من رفتم اما حالا دیگه فرقی نمی کنه. خواستم بگم خسته شدم. نگفتم چون اونقدر خسته بودم که دیگه حالش نبود. افتادم توی اتاق و با بچه ی داداشم بازی می کنم. سوارِ یه سبد زرد کردمش و دور خودم می گردونمش. بچه ی منم هست. می خنده. بهم چنتا عکس نشون داده. نقاشی دوستشُ نگاه می کنه می پرسه چطوره؟ من همین که...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/14 17:20
همیشه یکی این چیزها را تجربه می کند. بعد دیگری می بیند یاد می گیرد. تمام توانش را می گذارد تا بهتر دیده بشود. دست راستش را بالا می آورد و نگاهی به جمعیت می کند فریاد می زند: کونی ها! همه تان برید به دَرَک! لاشی ها! اینها تمام زندگی اش بودند. همین کلمات. همین اراجیف که شما فکر می کنید زبان کثیفی است. زبانِ کثیف هم دارد...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/14 12:51
این سایه ها بیایند بگردند پروانه ی خوشی هایم گل بوته ی غریب خدایی را بار دگر بر چهره ام بزن کاین گونه مرده ام این جا با این ستارگان در مشت ماه غمین بر انگشت. چیزهایی برای انجام دادن. همه پریده اند. خوابشان را می بینم. فکرها هرگز تمام نمی شوند. کسی هست که مدام در را باز می کند چیزی را از روی میز برمی دارد. نگاهم می کند...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/09 16:12
فکر کردم شاید اینجا بسته باشد. آقای مترز یا روح آقای مترز اینجا روی صندلی نشسته و هنوز سلام نداده سیگارروشن میکنم. تبریک آقای مترز. تبریک سال نو. خندهاش گرفته با این حال من را به حساب نمیآورد. توی دستش عکسی را گرفته نگاه میکند. نزدیک که می شوم میبینم عکس یک فوتبالیست دهه نودی توی دستش است. اسمش را میپرسم میگوید...
-
[ بدون عنوان ]
1403/04/07 12:48
رضا اصغری از کربلا برگشت. ابوالفضل اصغری از خدمت برگشت. او رفت. این آمد. آن ها برمی گردند. پستچی با دوچرخه ور رفته بود. تمام روز دویده بود و سبیلش بلندتر می شد.هرچه تندتر می دوید سبیلش زودتر بلند می شد. هم خنده اش گرفته بود هم از بس دویده بود گریه اش گرفته بود. اما می خواست سبیل های بلندی داشته باشد. می خواست تا...
-
[ بدون عنوان ]
1403/03/29 14:20
لطفا از روی این صندلی بلند شوید. لطفا روی این صندلی بنشینید. شما داغ هستید. لطفا بایستید. یک پایتان را بالا بیاورید. حالا کمی قدم بزنید. بفرمایید اینجا دراز بکشید. بفرمایید چند مدت است که برای نوشیدن یک لیوان آب معطلید؟ آقای اسمیت چیزی یادداشت می کند. چشمکی می زند و دوباره ادامه می دهند. لطفا دست راست خود را بالا...