حالا او به جای من میخواند. ترانهای ایرلندی. حدس میزنم او را در برنامهای تلویزیونی دیده باشم. نزدیک سال هزار و نهصد و نود و دو. وقتی هنوز یکسال بیشتر نداشتم. در خوابی عمیق. شنیدن آن صدا. میخواستم چیز بیشتری را بفهمم. فهمیدم برای دیدن ابرها لحظهای معطل نخواهم کرد. نورهای آبی درست همان چیزی هستند که قبلتر بودند. دارم خودم را با این حرفها سرگرم میکنم تا خوابم ببرد. راستش شوخیهای دیگران حوصلهام را سر میبرد. بیشتر آدمها قبل از اینکه چیزی را خوب بشنوند یا ببینند یا لمس کنند، حرف میزنند. چیزهای خودشان را میگویند. برای همین دلم برای ترانههای ایرلندی تنگ میشود. گرمای توی اتاق. خانهی آقای سلیمانی. گریهام میگیرد. همین حالا.
چندبار نفس عمیق کشیده ام. سینه ام هنوز سنگینی می کند. ممکن بود برای شبی بارانی همه چیز را از دست بدهم. اگر چیزی وجود داشته باشد. خطرات هستند. همیشه هستند. موجوداتی بی دست و پا با ظاهری سیاه که می توانند هر لحظه ظاهر بشوند و برای تو نقشه ای بکشند. مغزهای کامپیوتری شان تو را به هر نقطه ای وصل می کنند. حالا برگشته ام و نمی توانم دروغ تازه ای بگویم. اینطور تصور کنید که خاموش شده ام. ویروس ها کار خودشان را می کنند. کرم ها. درشت مولکول ها. دارم خفه می شوم. سینه ام سنگینی می کند و راه را گم کرده ام. باورتان می شود حتی نمی توانم برای او چند خط بنویسم و همین ها را توضیح بدهم؟ با این حال این انتظار تا چه حد می تواند کشنده باشد؟ درخت روبرو چندبار تکان خورده و فکر می کنم کار را همین جا به پایان برسانم.
حتما چیزی اشتباه شده. به خودم یادآوری می کنم که هستم. این چیزها را هیچ وقت به نمایش نخواهم گذاشت. با این حال فکری توی سرم نمی گذرد و وضعیت حال شباهتی به مردن دارد. همین حالا نشسته ام پشت بار. تصویری به ذهنم می رسد و بعد من آن را دنبال خواهم کرد. دوست دارم برقصم. دارم می رقصم. بعد به بادهای کنار ساحل فکر می کنم. امواج و تدارکی برای شب.
با اینکه خوابم نبرده اما میتوانم خوابیدن او را به تماشا بنشینم. یک پا جمع شده در سینه. پای دیگر برای یافتن مکانی خنکتر از جهتی به جهتی دیگر منتقل میشود. برای همین لحظه شاید کافی باشد. بعد مطمئن میشوم شدت باد بیشتر شده و پنجره که کمی باز مانده حالا دارد تکانهای کوچکی میخورَد. فکر میکنم میشد خوابیده باشم. به پشوآ فکر میکنم. ممکن بود خودِ او باشم. فقط اگر چند کلمه کمتر نوشته بود. اگر اینهمه دقت به خرج نداده بود. ممکن بود رویایی که میدیدم شباهت به همان چیزی میداشت که انتظارش را داشتم. صدای زوزهی باد. درختی که حالا ارزش بیشتری برایش قائلم.
صحبت از نورها بود. توی خیالم چقدر دوستش دارم می گویم و باقی ماجرا. حالا احساس بهتری وجود دارد. می گویم از این دستبندها مدت ها بود که نداشته ام. می خواستم یکی داشته باشم. حالا دارم و باقی ماجرا. دست کم وقتی کنارش باشم می توانم به انتهای چیزی فکر نکنم. یک جورهایی شاید همین دور بودن از او این چیزها را از من بگیرد. اسمش را آزادی بگذاریم؟ آزادی برای اینکه به انتهای چیزی فکر نکنی. بعد با دست توی هوا دایره ای می کشم و تمام خیالام را توی آن جا می کنم. پایینش را گره می زنم و رهایش می کنم. حالا احساس می کنم رنگ سرخ گونه هام کشیده شده تا بالای پیشانی و دیگر کاری از من ساخته نیست.
گفتم این جان مارتین کارش درسته. یه لبخند تابستونی میندازه روی صورتت. بعد گفت آره مصاحبه شو دیدم. پاره شدم از خنده. همین موقع بود که یه چاقش اومد و یه چیز خنده دار تعریف کرد. بعد میجر تام. رقصیدن روی یک پا. می تونست یه روز خسته کننده باشه. بعد اون همه حرف که کلی طول کشید تا گفته بشه. دلم گرفته ولی به روی خودم نمیارم. یه سیگار دیگه و یه وی سیکستی برای دوست خوبم.
نشستهام. تمام مدت ایستاده بودم و قدم میزدم. حالا وقتش رسیده دستها را از دو طرف رها کنم و تمام وزنم را برسانم به انتهای رانها. چسبیده به ستون فقرات. برایش عکسی فرستادم. یکپا در حالیکه قدمی برمیداشت. معلق مانده در هوا. هنوز تکلیفش معلوم نیست. با اینکه اکنون اینجا نشستهام و نگاهش میکنم اما بنظر میرسد چیزی حذف شده. شاید تاثیر همین نشستن و استراحت کردن باشد. دارم خودم را با این جملهها گول میزنم. آمده بودم چیزی تازه بنویسم. چیزی که امروز به خاطرم آمد و یک گوشه یادداشت کردم. فکر میکردم برای امشب به درد بخورد. با اینکه فراموش کردهام اما هنوز میتوانم دست روی چیزهایی که در خاطرم مانده بگذارم. در خواب سه نفر بودیم. هرسه خودم بودم. هرکدام هربار چیزی را فراموش میکرد و دوتای دیگر متوقف میشدند و پچ پچ میکردند. بعد آن نگاهها. چشمهای تیز و نگاه برنده. خندیدن و دوباره ادامه دادن. تا دوباره یکی از آنها که هربار مشخص نبود چه کسی است فراموش میکرد و بعد دوتای دیگر همان طور که قبل. به پاهایم نگاه کردم. فقط یک پای راست. به آن دو اشاره کردم که این فرق میکند.بعد هردو ناپدید شدند. گفت کفشها. گفتم آره کفشها. بعد به عکس نگاه کردم. هنوز هم برق میزنند. هوای ابری. پنجرهی سمت چپ خانهی روبرو.
وقتش رسیده بود تماشایش کنم. مثل هر وقت دیگری. درست از زمانیکه خورشید بالا میآید و در نهایت همراهی با ماه که هربار رنگ عوض میکند. میپرسم آیا شما خیال میکنید متوجه نشدهام چیزی شما را آزار میدهد؟ خیال میکنید فراموش کردهام شما به کنج دیوارها اهمیت میدهید؟ یک نقاشی از آن توی تصورم کشیدهام. فکر میکردم به خودتان نشان بدهم. اما شب بخیر گفتم و به موجها فکر کردم. اینکه سفیدیشان مسخام میکند. اینکه با شما نشستن و دراز کشیدن روی شنهای آفتابخورده چیزی شبیه عکسهای قدیمی بنظر میرسد. نور زیاد. رنگهای نارنجی، زرد. حالا یک چیز جالب توی دستم دارم. میچرخانم و میگیرم جلوی هرچیز. بعد هزارتا از آن چیز آن تو پیداست. گرفتنش جلوی صورت شما. بعد خندهای که فکر میکنم شبیهش را هیچوقت به خاطر نمیآورم. گرمای این روزها. سردرد شب اول.
بله. زمانی هم مشتاق بودهام اینجا بنشینم. بدون اینکه نیاز باشد به چیزی بیرونی فکر کنم. حتی همین نوشتن هم شاید اضافه باشد. غلط نکنم کمی احساساتی شده ام. اینجا نشستن و این موزیک که دارد من را بگا میدهد. چند سال گذشته؟ هنوز همان گوشهی کانتر. ریتم گرفتن با پا. در حالیکه یکی از پاها را یله دادی روی آن یکی. دلتنگ شدهام. بله. روزهای گرفتاری. گه کاریهای زیاد و دکمهی خروج.
قلابش را چندبار نگاه میکند. بنظر میرسد هربار چیز تازهای نمیفهمد. تنها به این کار عادت کرده. چک میکند و بعد دوباره انگار از چیزی مطمئن نباشد. این را صدبار توی دفترم نوشتهام و بنظر میرسد قرار نیست چیز تازهای در کار باشد، چیزهای تازه. یک چیز تازه! کوچهی بیژن. وقتی رسیدم، یادم افتاد یک روزی اینجا خانه داشتم. هرچند کوتاه و بعد کار به کمالزاده کشید. آنجا هم همین. نگاه کردن دوبارهشان وقتی برای خوابیدن شانسی قائل نیستی. نگاه کردن دوبارهشان وقتی دیگر صدایت در نمیآید تا چیزی بگویی. حالا این برگ سبز درشت خودش را انداخته جلوی صورتم و کنارش میزنم. زردها راست تصویر. آبیها چپ تصویر. سرخ در بالا و اندکی هم درست در مرکز.
از کدام زاویه به من نگاه میکنید؟ بنظرتان چیز احمقانهای در من وجود دارد؟ گفتم از این شکلاتها خوشم آمده و نگاهی بهشان میاندازم. سه تا. هیچ فرقی با یکدیگر نمیکنند. شبیه اینهایی که خودشان را به هر دری میزنند تا ثابت کنند از پس کارهای زیادی برمیآیند. اینها که تا دستشان به تو میرسد زاویه نگاهشان تغییر میکند. میگوید جواب هم ندهم خودش میفهمد. اما چیزی که نمیفهمد این است که نیاز به فهم او از اتفاقات اطرافم ندارم و میخواهم که تنهایم بگذارد. حالا توی آسانسور یک شرکت متوقف شدهام و سرم را کردهام توی موبایلم تا چیزی را بنویسم. چیزی که همواره من را عذاب داده و هنوز از آن سردرنمیآورم. به خواب میروم و دوباره پایینتر بیدار میشوم. بالاتر میخوابم. پایینتر بیدار میشوم. بالاتر میخوابم. پایینتر میزنم روی دکمهی سبز. سلام میدهد. نمیشناسم. بعد میگوید از جلوی آینه کنار بروم. فکر میکنم آینه؟ میگوید شیشه.
و من آنچنان در ماجرا گم شده بودم که خیال میکنی ماه با تمام اندازهی متوسطش در جایی دقیق شده که به تو بفهماند این چیزها شوخی ندارد. هرچه سعی میکنی به آسمان نگاه نکنی و رد ستارهها را نزنی اما سرت انگار دست خودت نباشد، مدام بازمیگردد و مستقیما به ماه اشاره میکند. گفته بودم قبلا هم که او را ابتدا روی ماه دیده بودم. در شبی زمستانی که آسمان تکهای جدا افتاده از همه چیز و یخ تمام ماجرا بود. چشمها در حالیکه باز مانده بودند، تصویر ماه آبی را برای اولین بار در ذهن او بازسازی میکردند. این بود تمام ماجرا. در نوبت بعدی اما شک نداشت که ماه، رنگی صورتی دارد و این را در یادداشتی نوشته و کنج آینه قرار داده بود. با این حال چیزی که اهمیت داشت رنگ ماه که نه. صورت او بود که خودش میگفت این همان است که خوابش را دیده بودم. و بعد به خوابی اشاره کرد که در آن روبروی آینه ایستاده و دارد زاییدن زنی را در شبی بارانی در میانهی جنگل میبیند. چیزی که از لای پا بیرون میآمد موجودی با دو سر، یکی سر خودش و دیگری سر خودش که سیاه شده. حدس میزند که کار جن باشد. فقط یک لحظه به این فکر کرد و بعد دوباره ترسید. بعد هربار که خواب را مرور میکرد میترسید. از تنها ماندن با خودش میترسید. او بود که میگفت توی ماه دیده. شبی زمستانی که روی یخ.
بالاخره تمامش کردم. میتوانستم آغاز کنم. حالا دارم آغاز میکنم. یاد گرفتن چیزها در اسرع وقت. لبخند زدنهای پیاپی و موسیقیِ ذهن او که همه چیز را راحتتر میکرد. رطوبت از پنجره. پا پس کشیدن و دوباره ادامه دادن. تقریبا این تمام چیزی بود که تجربهاش میکردم. انقباض عضلات و نبضی که حالا دارد به شمارش طبیعی خود بازمیگردد. اگر پنجره را باز کنم بی شک ستارهای جایش را به من خواهد داد. ستارهای اگر درکار باشد باید انتظار این را داشته باشد که من خواستههایم را ابتدا بیان کنم. اینکه دوست ندارم چیزی از این کِیف کردن کم بشود.که اگر میشود همین را هیچوقت تمامش نکند. بعد چشمهایم را میبندم و میخواهم که جابجایی اتفاق بیافتد. تمامش میکنم. آغازش میکنم
گفتم بیست دقیقه به سه. گفت یه ربع به سه شد بگو خانم اکبری برو. پنج دقیقه هم کافی است برای اینکه اینها را بنویسم. برایش بیروت گذاشته ام بخواند. حتما خوشش می آید. اصلا می آید اینجا که موزیک بشنود. حالا اگر شیرینی هم داشته باشم به او می دهم. دقت می کنم که امروز به او کمی سخت گرفتم. حرف هایی زدم که انتظارش را از من نداشت. حالا آرام ایستاده و احساس می کند مزاحمتی دارد که بهتر است صحنه را ترک کند. روز آفتابی و تردد ماشین ها. نگاه می کنم به ساعت. هنوز هم می توانم وقتم را اینجا بگذرانم. عینک آفتابی احمد و حالم امروز بهتر است. حالم چند روز است که بهتر شده. کمل آبی. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه.
تکان دادن پاها روی صدای موزیک. عالی هستید شما. انتظار همین را داشتم. بیایید همه اش راجع به امروز حرف بزنیم. بعد شما را رها خواهم کرد. دویدن در بیست درجه ی سانتی گراد. هرچه سریعتر تصمیم گرفتن و خارج شدن از در.
دوباره جان ماوس. دوباره انحلال یک تاریکی. وقوع یک پنجره. یک کتاب یا چیزی که بشود تماشا کرد. می بینی؟ دوباره وقت به آفتاب رسیده. سرت را که بالا می گیری می بینی هنوز ناتوانی در انجام چیزها آزارت می دهد و وقت نمی کنی آن را به وضعیتی تازه تر انتقال بدهی. آن هم بود. تحرکی خودخواسته. داشتم برای خودم عزا می گرفتم. حوصله ام را سر برده بود. همه چیز حوصله ام را سر برده بود. چند هفته است که صورتم را نتراشیده ام. فرسودگی. این را کماکان احساس می کنم. می دانم که این ها باید تغییر کنند. به خودم که نگاه می کنم خاطرم جمع می شود که او هنوز هست. هنوز آن قدر نزدیک هستیم که اگر وقتش رسید دستش را بگیرم و به خودش بدهم. بگویم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و بعد در آغوشش بگیرم. به او حق می دهم. آدم مگر چقدر می تواند همه چیز را تحمل کند؟ با این حال او این کار را کرده. به صورتش دست می کشم و سعی می کنم به خاطر نیاورم. می بینی؟ یک پنجره هنوز کارساز می شود.