اگر دنبالش کرده بودم حالا باید به دشتی پا میگذاشتم که او. دوندگی و گرمای اردیبهشت. او اهل سفرهایی اینچنین بود. بی درنگ از میان رنگها و گلها آنکه زردتر بود را انتخاب میکرد و با دامنی که تا مچ پایش هم نمیرسید مینشست روی رطوبت چمن و میچید. گفته بود روزی که دست میکشد. انگشت اشارهاش را به طرف خورشید میگرفت و میخندید. زنِ سردرگمِ رویاها. دوندگی و گرمای آفتاب اردیبهشت. چیزی آشنا در سرم میچرخد. با صدای هوندا صد و بیست و پنج. و زنگ آخر مدرسه را به صدا در میآوَرَد. وقتش رسیده. وقت دست کشیدن و طراوتی که پایدار نبود. انگشت اشارهاش را از آفتاب برمیگرداند و به من اشاره میکند. و بعد بدون گفتن کلامی میدود. چه دویدنی! و باد میپیچد و میپیچد و میپیچد. و دامنش میچرخد و میچرخد و میچرخد. چیزی شبیه چرخیدن چرخهای هوندا وقتی هنوز چیزی از آفتاب باقی مانده.
دیگر بهانه دادن کافی است. یکبار برای همیشه حرفت را می گویی و بعد می نشینی تا وقت تمام شود. بیست و هفت نفر همانند من اینجا ساکنند. هر کدام به میزان دیگری فضایی برای تحرکاتشان دارند. یک بالشت و یک پتو که با لباس ها جمعا به هفت قلم می رسند. نه لزوما تمیز اما برای شستشو زمانی را تعیین می کنند. متغیر. هر نوع بهانه ای را قبلا امتحان کرده اند. دیگر کار به جایی رسیده که بهانه آورنده ها کونی و بی تخم تلقی می شوند از این رو اگر کسی هم احساس تنهایی یا چیزی مشابه را تجربه کند آن را در خود فرو می برد و یا در موقعیتی خاص آن را تخلیه می کند. این چیزها خودشان را در صحبت های گروهی و هنگام غذا خوردن بروز می دهند. با چند جمله ی از پیش تعیین شده که کار را به برخوردی محکم تر و سهمگین تر بکشاند. و بعد فضا برای تخلیه وجود دارد. این تخلیه ها سلسله مراتب خودش را دارد. نفرات بالادست هم انتظار اینطور شلوغی ها را دارند. جاییکه می توانند از قدرتشان برای خاموشی موقعیت استفاده کنند و آن ها هم چیزهایی را که فرو خورده بودند خالی کنند. و بعد نفرات بالاتر و بالاتر. کسانی که خدمتگذاری می کنند می توانند کنترل گروهی را که تحویل گرفته اند بعده بگیرند. چیزهایی که باید تقسیم شوند در اختیار آن ها قرار می گیرد و آن ها هستند که باید در هر لحظه پاسخگوی موضوعات مربوط به گروه باشند. نگهبانانی که شب ها را بیدار می مانند و در روز از هر فرصتی برای خوابیدن استفاده می کنند. هر کدام از این ها ممکن است چند سال یا چند ماه یا چند روز را در اینجا سپری کرده باشند. پس حضور قدیمی تر ها در مواردی خاص رنگ بیشتری می گیرد. همواره باید احترام آن ها نگه داشته شود. ممکن است در خود فروریختن برای قدیمی ترها کمی مشکل باشد پس آن ها بیشتر از هرکس دیگری آماده ی براشفتگی هستند. و با توجه به موقعیت هرکدام شان کسانی هم هستند که از راه و روش قدیمی تر ها دفاع می کنند و خود را بخشی از آن مکتب می دانند. و بدین ترتیب قوانین اینجا شکل می گیرند. و کار روزانه هر روز ساعت شش و کار شبانه از ساعت هشت آغاز می شود. وظایف تعریف و در لوحه ای که به دیوار آسایشگاه ها زده اند نصب شده است. در این بین سیگار می تواند همه چیز را به یک خرابه تبدیل کند. حضور یا عدم حضور به موقع سیگار در زمان مقرر می تواند به چنگی تمام عیار تبدیل شود. برای کنترل اجتماع هم از همین سیگار استفاده می کنند. قطع شدن سیگار بزرگترین معضلی است که این جا تا به حال به خودش دیده. کمپ های دیگری هم هستند که شرایط بهتری را در نظر می گیرند. مثلا قرص ها و داروهایی هست که می شود به آنها دسترسی داشت و این دلگرمی بزرگی به حساب می آید. با این حال اینجا از این خبرها نیست. پس سیگار حیاتی ترین چیزی است که اینجا جریان دارد. جلسات ان ای هر روز راس ساعت هفت بعدازظهر شروع می شود. همه در آسایشگاه ها دور هم می نشینند و اعتراف می کنند. اعتراف به اینکه از پاکی خودشان راضی هستند و به حضور در اینجا افتخار می کنند. چه غروری! هر جلسه جملاتی تکراری ادا می شوند و بعد نوبت به سیگار می رسد. جلساتی که برای سیگار بعدش اهمیت پیدا می کنند. بی انضباطی ها گزارش می شوند. افراد بیکار نمی نشینند و هر حرف یا عملی که مطابق با دستورالعمل ها نباشد را گزارش می کنند. دیر یا زود کسی سراغت را می گیرد و در جلسه ای خصوصی یا عمومی با موردت برخورد قاطع صورت می گیرد. ابتدا حساسیت بیش از حد نگاهبانان و بعد نوبت به دیگر افراد می رسد. با وجود فشار ناشی از حساسیت بقیه درخواست ها و فشارهای بعدی شدت می گیرند. جواب هایی که حالا اهمیت پیدا می کنند. باید برای هر مرحله ایده ای بهتر داشته باشی. همه ی کسانی که اینجا هستند تمام روز فرصت دارند تا تو را به چالش بکشند. زمان باید بگذرد و تو هم شکار مناسبی هستی.
چیزی شبیه به همسراییِ چند زن و مرد میانِ خش خش کِرَکِل و هوایی که از پنجره تو میریزد. موقعیتی جَز که از دستت نمیرود. دیگر چه؟ خوابم نمیبرد و با این حال به تجربهای تکرار نشدنیچنگ انداختهام. تماسی پوستی و حرارتی که دارد از دست میرود. او جوابنخواهد داد. این را واقفم. به پنجره نگاه میکنم. به سایهاش که روی دیوار افتاده و چیزی کم از پنجره ندارد. چیزی را تداعی نمیکند. به ناچار چشمهایم را میبندم. دوباره صداها و ذهنم که از اینها چیزی تازه ساخته. کار بهکجا خواهد کشید؟
پیش آمده بود که از من اسمی بخواهند یا اطلاعاتی که برایشان مفید باشد. هر تلفن یا اسم یا آدرسی می توانست ضمانتی برای بیرون آمدن ازمنجلابی باشد که برایم تدارک دیده بودند. به شرط اینکه خودم تمایلی برای این کار نشان بدهم. سر آخر تمام این ها بی فایده خواهد بود. آن ها به این نتیجه می رسند که چیزی در من اشتباه است. یا چیزهایی در حافظه ام گم شده و قابل ردیابی نیست. بعد از چند روز سر و کله شان پیدا می شود و کسی از روی کاغذ چیزهایی را برایم میخواند که کوچکترین اهمیتی برایم ندارد. بدون اینکه چیزی را به خاطر بسپارم تنها سری تکان می دهم و می دانم وقتش شده رهایم کنند. تا اینجا شده پانزده بار. بیشتر هم خواهد شد.
تا امروز سعی کردم چیزهایی را مخفی نگه دارم. رازها. شکی ندارم که رازها می توانند دردسر درست کنند. اما چطور می توانم آن ها رابازگو کنم در حالی که همواره سعی کرده ام با حضورشان دلیلی برای ادامه زندگی بسازم؟ دلایلی که تا به امروز کافی بوده و هنوز هم می تواند میلم را برای ادامه دادن بیشتر کند. مطمئنا زمان، همیشه با حقیقت صادق بوده. چیزی که من را برای بازگشت به گذشته متقاعد کرده. بازگشت به گذشته و دیدن اطراف. دیدن همه چیز برای پیدا کردن رازها. درست در آن زمان. درست همان رازها.