آخرین جنگ بزرگ. مایک ایوانز در زنجیر. سازمان پل هایی برای صلح. اتحادیه انجیلیان طرفدار صهیون. برنامه تلویزیونی جری فال ول. جریان فرانکیست. چیزی شبیه به فرانتز توماس ون اسکونفیلد. دارم این نام ها را از رو می نویسم. هیچ کدام از این اسم ها را قبلا نشنیده ام. یکی در ترکیه. یکی در هلند. دیگری در مجارستان. عقیده ای خشکیده که با کشتی به انگلستان آورده خواهد شد. جایی برای ساباتاها. زندگی برای من مانند توهمی ماورایی ظاهر شده و می تواند من را از خودم از چیزی که هستم یا می توانستم باشم منحرف کند. خوک هایی هم هستند که از کثافت خود بیزار باشند. با این حال همه را یکی در نظر می گیرند و آن ها نمی توانند خود را از خطر دور نگه دارند. حتی مرگی هم در کار نیست. فضایی را اشغال کرده، خیابانی که در آن قدم می زده، خانه ای که در آن سکونت داشته به من این علامت را می دهد ما فرزندان خداوندیم. فرزندان راستین او. با این حال شرمندگی در این لحظات چیزی شبیه رفتاری کفرورزانه تلقی می شود. سازمان هایی وجود دارند که از این آرمان ها دفاع می کنند. شبانه روز. هنوز اگر نیمه شب راهت به دریاچه ها و باتلاق های اطراف شهر بخورد متوجه جسدهای بیشماری می شوی که از روزهای قبل به تدریج فاسد می شوند و این به تخیلاتمان مربوط نمی شود. این چیزها بخشی از تمدن بشری بحساب می آیند. باید کشتن بلد باشی. باید بتوانی خودت را در برابر نیروهای دشمن مقاوم کنی چرا که دشمن هر روز قوی تر می شود. مثلا همین اسراییل از سال هزار و نهصد و دوزخ تا به امروز چند صد میلیون دلار خرج کشتن آدم ها کرده. ما واقعیت ها را تولید می کنیم. مواد خام همه جا هست. آقای پسوآ عقیده داشته که برده داری قانونی است چرا که هیچ قانون دیگری وجود ندارد. پس همین باید اجرا بشود. آقای لوتر عقیده داشته یهودیان خویشاوندان ما هستند، برادران و پسرعموهای ما. بله آقای لوتر. از این رو من شما را یهودی خطاب می کنم. واژه های بی مصرف و گمشده. هرچه بیشتر می نویسم نفرتم از چیزی که هستم بیشتر می شود. این خشم برانگیخته. این روح این جهان از دست رفته. خوشبختی! آیا هنوز چیزی شبیه خوشبختی می تواند الهام بخش باشد؟
خوابم که نبرده هیچ، به حفره فکر میکنم که چقدر میتوانست تو در تو باشد. آخرین باری که خواب دیدم. سوسکی درست به اندازهی کف دستم. توی دستم گرفته مشت کرده بودم. از یک طرف سرش پیدا میشد. از یک طرف دمش پیدا میشد. دوباره از یک طرف سرشبیشتر بیرون میآمد بعد از آن طرف دمش بیشتر بیرون میزد و فکر میکردم آیا قرار است همینطور ادامه پیدا کند؟ فشارش که میدادم چیزی در من برای نمردنش تلاش میکرد. زورش انگار بود اما مسخ شده. طوری که تصور میکرد شاید فقط همین یکبار فرصت این را داشته باشی که شاهد رشد بیرویهی یک سوسک باشی. سوسکی که حتی توی ذهنم تصور میکردم ممکن است مادر باشد. شبیه همان یکی که توی کافه پیدا کرده بودیم. بعد یکی با پا ترتیبش را داده بود. همان که حاجی صدا میکرد و هدفون توی گوشش داشت و آنقدر مصرف کرده بود که گوشت به تنش نمانده. رضا. اسمش همین بود. چرا دارم از این چیزها حرف میزنم. حالا بعد اینهمه مدت حتی دلمنمیخواهد آداب نوشتاری را رعایت کنم. دوست دارم اگر دستم به غلط میرود برود و فقط یک چیزی بنویسم. بورهن گذاشتهام و توی گرمای اتاق خواب نشستهام و چک میکنم هرلحظه چقدر روشنتر شده. آیا زمان آن نرسیده چراغ اتاق را خاموش کنم؟ همان چراغی که یکبار تعریفش را کرده بودم. همان که روزنامه رویش انداختهام و زرد شده و فلان و بیسار. روز ساکت. کوله پشتی دمر روی صندلی افتاده که یعنی با من کاری نداشته باش. دخلش را آوردهام. جای سالم نمانده. هنوز کارم را راه میاندازد. فقط کافیست اینجور مواقع کاری باهاش نداشه باشم. تلافی میکند. سگ جان. مثل این ماشین روی بک گراند دسکتاپ. درست زیر یک درخت کوتاه ایستاده. خیره به ساختمان روبرو. خالی از سکنه. روز آفتابی. سقفهای سفالی آبی و قهوهای. شمشادها و نردهها. انتظار میکشم کسی شربت خنک در دست نزدیک بشود. حال و احوالی کنیم و بنوشیم. تشکری اصیل. تکرار یک خداحافظی.