فکر می کنی چیزی عوض شده؟ هفت دایره و یک شش ضلعی سهم تو از همه ی تصویری است که اتفاق می افتد. درست محاسبه کن. هر دایره به شعاع 3.24. سپس اتصال هر مرکز. هر چیزی که درست در وسط قرار گرفته. بدون هیچ دخالتی تصورش شکل می گیرد. این را بیانداز روی دیوار و نگاه کن. دوست دارم برای قدم بعدی معطلش کنم. دیدنش تمامی ندارد. حالا تصور کنید صداها همه جا هستند. از پشت سر و از جلو. راست به چپ و چپ به راست. پنینگ صداها. ضربه زدن. ضربه خوردن و حس شنوایی که در بالاترین حد تراکنش خود قرار گرفته. مجسم کردن همه ی این ها را موکول می کنم به بعد. شاید هنوز زود باشد. هنوز خیلی چیزها روی تصمیمات تاثیر می گذارند. هنوز می شود رد بی ملاحظگی ها را روی تمامی موارد یا دست کم اغلب موارد مشاهده کرد. این خاطره من را مکدر کرده. آن خاطره من را آزرده. از این دست موارد زیاد هستند. بعد تو به ابرها چشم می دوزی. مسیر حرکت باد. آسمانی که رو به سردی می رود.
دراز کشیده روی تخت. از او خواسته بودم چشمهاش را ببندد. میخواهم راحت باشم. راحت حرفم را بزنم. اما دوباره چیزی در من تغییر میکرد. مرور کردن این جور چیزها باعث می شود در نظر بگیرم که تنها نیستم. هیچ وقت نبوده ام. در تمام عمرم فقط چیزی شبیه به تنهایی را برای مدت کوتاهی تجربه کرده ام. بگذارید حتی خیالش را هم به خودم راه ندهم. چند بار از بیرون به آن نگاه کرده ام و راستش را بگویم دلم برایش می سوزد. با این حال خوب می شناسمش. هنوز خطری ندارد و می شود به حال خودش رهایش کرد. این تغییرات هنوز هم می تواند بخش بزرگی از من باشد. چیزی همواره در حال پوست انداختن. شبحی که می تواند برای مدتی طولانی خودش را در نقطه ای حبس کند و اگر دقیق تر بگویم باید دقیقه ای را هم که شده صبر کنی و ببینی چطور خودش را در خواب غرق می کند. از او خواسته بودم کمی صبر کند. می خواستم راحت باشم. غرق بشوم. دقیقه ای هم که شده روی صندلی بنشینم و حرفم را ببلعم. چیزی از صداها نگویم و برای سایه ها شعر بهتری بنویسم. دراز کشیده روی تخت نگاهم می کرد و با دست به دیوار کنارش اشاره می کرد که یعنی اینجا بنویسش. همین جا. اما من برای دیوارها چیز بهتری سراغ دارم. شاید بعدتر نظرم تغییر کند. شاید حالم خوب نباشد بخواهم بخوابم. شاید نیاز به تنهایی داشته باشم. نمی دانم.
آدم بالاخره همهچیز را میفهمد. شاید وقتی این را میگویم به کلاهم اشاره میکنم. چیزهایی که توی دفترچه نوشتهام را میخوانم. دوباره سروکله خاطرات پیدا شده. تعدادی دکمه و چرخ و پاکت سیگار و What's really going on؟ فقط شبیه من. فقط شبیه تو. شبیه هرکسی که میتواند پا به زمین بکوبد و فریاد بزند. میتوانی کسی را فرض کنی که هیچ درد و رنجی ندارد؟ آیا به چیزی هم فکر میکند؟ او به ما لبخند میزند و سعی میکند لبخند زدن را به ماهم آموزش بدهد. حالا وقتش رسیده با خونسردی این چیزها را بررسی کنیم. خلاص شدن از تمام آشغالها. کاملا آمادهی سعی کردن شدن. یک دورهی درخشان دیگر را تجربه کردن. رمانها جیمز جویس و لیدی اسمیت. سرگرد فریاد میزند ما نجات پیدا کردیم و همه تشویق میکنند. لبخند میزنند. آیا این ترس وجد دارد که با بی تفاوتی چیزی را که ممکن است در آینده به آن نیاز پیدا کنیم دور بیاندازیم؟ میتوانست بازهم دورتر برود و میان جنگلهای خیس از باران به آرامی قدم بزند. اینجا پشت این میز تصمیم گرفتهام او را در مسیری که هست تنها بگذارم. و بعد به آرامی تمام وزن بدنم را بیاندازم روی میز. فکر کردن به یک گله گوسفند یا گاو که هیجانزده شده. بالا آوردن لیوان و تا حدودی ترسیدن.
در جایی که هستم تمام دشت ها به هم شباهت دارند. هرکدامشان می توانست آن یکی باشد. هنگامی که به خنکی شب فکر می کنم می توانم هزار ساعت دیگر را به خاطر بیاورم که همین طور نشسته یا دراز کشیده به آسمان پهناور نگاه می کنم و به خاطر می آورم. چیزهایی که ممکن است دیگر اتفاق نیافتند یا دست کم به همین شکل دوباره اتفاق نیافتند. می گوید خودش هم خودش را دیر به دیر می بیند. باور نمی کنم اما لبخندی تحویلش می دهم که یعنی راحت باش. بعد خودم هم راحت می شوم و تشکر می کنم. همه چیز را سریع انجام دادن. سریع خداحافظی کردن. دوباره به دشت ها برگشتن و در معرض بادها قرار گرفتن. قدم زدن و دوباره دراز کشیدن روی علف ها. سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم. دوست دارم چیزی از او بپرسم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. توی ذهنم می گویم روز بخیر آقای مجتهدی و بعد دستش را می فشارم. سردی دست ها و نگاهی که برای چند ثانیه روی چشم ها می افتد. بعد زمانی که هردو می فهمیم چیز بیشتری وجود ندارد سرمان را پایین می آوریم. فکر می کنیم شاید بعد فرصت بهتری پیدا بشود. یک و پنجاه و پنج دقیقه ظهر. چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟
حالم خوب نیست و این را ربط داده ام به قهوه خوردن های پیاپی. وقتی نشسته ام یک جور و وقتی سرم را بالا می آورم یک جور و به همین ترتیب هر حرکتی منجر به وضعیتی بدتر می شود. یک در میان خمیازه می کشم و ربطش می دهم به الکل و بدخوابی های این چند شب. با این حال هنوز فکرهای زیادی هست که نیمه کاره باقی مانده. راستی آدرسی ناشناس به دستم رسیده که از صبح فکر می کنم ممکن است مربوط به چه مکانی باشد. برایش توی ذهنم داستانی ساخته ام و فکر می کنم اگر این را با خانم اکبری در میان بگذارم باز هم دلش می خواهد برایش بگویم. او توجهش را به چنین داستان هایی جلب خواهد کرد. مدتی که او را ندیدم از هفته گذشته و دارم کمی نگران می شوم. نگران برای که؟ اگر خانم اکبری بداند که برای او نگرانی هایی دارم ممکن است خرابی هایی به بار بیاید. هنوز نمی دانم چه موقع اجازه دارم وقت او را بگیرم. خودش می گوید لجباز است و شیطون. آن قدر لجباز که اگر یک بار به او بگویی چای تمام کردم دیگر امکان ندارد از تو چای بخواهد. حساسیت های او تمام نمی شوند. با این حال او را انسانی آزاد قلمداد می کنم. همواره در جریان. چسبیده به خیابان های شهر و وقتی از جلو مغازه ات رد بشود بسته به ارزشی که برایت قائل می شود اشاره ای مانند چشمک زدن می کند و پیش آمده مغازه را رد کند و بعد قدم ها را برعکس طی کند تا از گوشه ی در تو را ببیند و چشمک بزند. آه خانم اکبری. شما باید انسان شریفی باشید. من برای شما ارزش زیادی قائلم خانم و همین طور هر کمکی از دستم بر بیاید برای شما دریغ نمی کنم. بعد از ظهر دوشنبه. سالاد اندونزی.
اگر این نبود شاید داستانی می گفتند. داستانی کوچک. چیزی مختصر که بشود در یک روز و یک شب تمامش کرد. آن وقت خطری شبیه به انباشتگی مردگان وجود خواهد داشت. با این حال تصور نمی کنم این هم از خندیدن بدتر باشد. این لحن امیدوارکننده ای است. تردیدی ندارم که باید دهان بزرگی باشد. دهانی بزرگ که مدام وراجی می کند و در پس آن چشم ها که نابینا که در تاریکی اشک می ریزند. کلماتی که ادا می شوند. کلمات مرگ آور. چیزی شبیه به مفهوم واقعی همه چیز. همه شبیه به هم. آن های دیگر هم هستند. بدن هایی که به دلخواه حرکت می کنند. اگر درست یادم باشد ترمینال شرق بود. چرخ ها که می چرخیدند. تاب می خوردند.فروکش می کردند تا ایستگاه ویران تر باشد. نشستن درون ویرانه. انتظار کشیدن. اما اگر ساکت می شدی صداهای دیگری را می شنیدی. در رویا می بینم پیش از اینکه اینجا باشم پیش از آنکه از جایی آمده باشم درون یک سر خیالی زیست می کردم. خیال ها و رویاها. دیگر دست بردار نبودند. می شود ردشان را روی دیوارها و سقف خانه ها پیدا کنم. انگار فایده ای هم داشته باشد. نه واقعا. هیچ چیز مهم نیست. چرخ ها توی سرم می چرخند و اگر اشتباه نکنم هنوز روشنی روز را احساس می کنم. نمی دانم اینها یعنی چه. نمی دانم آیا می توانم چنین آرزوهایی داشته باشم؟ اشتباه من این است که زیاد فکر می کنم. با این وضعیتی که دارم دور بنظر می رسد بتوانم بگویم بدنیا آمده ام. دست کم کمی از من بدنیا آمده. فضا و زمان. رنج و اشک. اما می توانم سعی خودم را بکنم. انگار فایده ای داشته باشد. لب از روی لب برنداشتن و گفتن اینکه این دهان چقدر می تواند بزرگ باشد. کلمات تا چه اندازه می توانند متقاعدم کنند. واقعا؟ گفتنش راحت نیست. اگر کسی می گفتن آنجا یک راه خروجی هست دیر ی زود راه خروجی پیدا می کردم. اما این انتظار کشیدن و هیچ جا نرفتن. آیا جواب خواهد داد؟ آینده خواهد گفت. آن وقت همه چیز گفته خواهد شد. دیدن آسمان.
مسیرش خالی و خلوت. وسوسه ی ملاقات او لحظه ای دست از سرش بر نمی دارد. یقینا بسیار شدید تر. قدم زدن در همان مسیر همیشگی. در روشنایی روز. هر لحظه بی تاب و بی تاب تر. سرانجام بادبادک ها پدیدار شدند. رنگ به رنگ. به خودش اطمینان می داد هرگز پشیمان نخواهد شد. هیچ کدام پشیمان نخواهند شد.
دست بردن در خاطرات و بیرون کشیدن چند رخداد که حالا دیگر حتی اطمینان ندارم دقیقا همانطور که فکر می کنم اتفاق افتاده باشند. لزومی هم ندارد. موقعیت الکتریک -بلوز و علف سر شب. قدم زدن روی پشت بام و شب های داغ تابستان. وقت گذراندن با گِی ها و قهقهه زدن با یک شکم سیر از عرق. سوار اسب شدن و یورتمه کشیدن. قدم آهسته رفتن و فکر کردن به عشقی که تازه ریشه انداخته. هرکدامشان چقدر وقتم را گرفته؟ باز هم بیقراری برای ساعات باقی مانده. لطفا تنهایم بگذارید. صورتش را برمیگرداند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. آه خیالات عقب مانده ام! برایتان دلتنگ شده ام. فقط همین نیست. کاش می توانستم سوار دوچرخه شدن را دوباره یاد بگیرم. آفتاب سر ظهر و درخت انگور. می شد زخمی که برداشته ام تازه تر بشود. حتما راهی پیدا می کردم. این همان چیزی است که نامش را می گذارم سکوت کردن. سکوتی حقیقی. آن قدر که دیگر چیزی برای گفتن نداشته باشم. که واقعیت ها آن جا هستد. واقعیت ها آن جا هستند. حالا به من گوش کنید. چند قایق روی آب شناورند. من آن ها را صدا می زنم. بازگشت صداها. فکر کردن به عشقی که می توانست شناور باشد. پرنده ای که تمام مدت تماشایم می کند. دستی که می رود و بازمیگردد.
توی خیالم دارم می دوم و مشت می زنم به پیاده رو. لگد می زنم به خودم. با سرعت توی شیشه ی مغازه ها. با سر توی سینه ی آدم ها. نفس نفس می زنم و داد می زنم. امروز یه روز آفتابیه کسکشا. یه روز آفتابی. عررررررررررررررر میزنم. عرررررررررررر که امروز یه روز آفتابیه. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. امروز. یه روز. آفتابیه. آفتابیه.
رنگ عوض کردن و رضایت از سرمایی که هنوز خارج نشده. معطل چه بوده ای؟ دارم فکر می کنم این تصمیم چه اندازه می توانست موثر واقع شود. بگذارید بیراهه نروم و یک راست بروم سر اصل ماجرا. اما همین چیزها هم می توانند اصل ماجرا باشند. این که چنین عادتی هنوز هم مورد تایید قرار می گیرد عجیب نیست. این که سوالاتی از این دست بی شباهت به گمراهی نیست. با این حال به آن دامن می زنند. دنبال فندک می گردد و زیر دست و پا افتاده. این چیزها مانع از نوشتن می شوند. دوست دارم به او بگویم دست از این کارهای مسخره بردارد. هنوز او را کودکی بی مسئولیت می بینم. چه بسا تصوری که دارم هنوز دستخوش تغییرات نشده. حدس می زنم در مورد رابطه اش با دیگران مشکلاتی را تجربه کند. وقتی به اصل ماجرا فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد. بعد از مدتی خسته کننده می شود. فکر می کنی معطل چه بوده ای؟ حالا که روی ساق پایت قوز بزرگی نشسته. حالا که داری گیج می زنی. این سرگیجه ها مانع نوشتن می شوند. کسی آمده و ترک می کنم.
پر از خاک و کثیفی. بالا را نشان دادن و بیرون رفتن. دارم به صداها گوش می کنم. این طور می شود فرصت بهتری فراهم کرد. دیدن یک دویست و شش. رفیق دوران ابتدایی. تشخیصی که باید بهتر از این ها باشد. به طور متوسط روزی هفده دلار. این چیزی نیست که بشود روی آن حساب باز کرد. اما با این حال به این رقم ها توجهی نمی کنم. به صداها گوش می کنم و قیمت ها را محاسبه می کنم. سنجیدن و احتمال شکستن دادن. ضرایب به تدریج تغییر می کنند. در هر صورت بازنده ای وجود خواهد داشت. اگر نفس داشته باشیم. اگر گوشتی به تنمان مانده باشد. دارد دو برابر می شود. حواسم را می گویم. خوش گذرانی در کافه ی پوریا. کمی نشستن و اعلام اینکه امروز روز تولدش است. فکر کردم خوشم آمده. دست بردم به تنظیمات و گفتم به تخمم. هنر به تخم گرفتن چیزها دارد دست به دست می گردد و چاره ای جز پذیرفتن مسائل نیست. صادقانه. دارد سوگند می خورد. بالا آورده و دوباره نشسته. لبخند می زند و باز هم عرق می خواهد. دست می برم توی دهانش. به تدریج فرو رفتن. صدای گیتار. حرف زدن آدم ها. آلبوم جدید. ساعت 1446. دلتنگی برای من شما را دوست دارم. نگفتن من شما را دوست دارم. فکر کردن به من شما را دوست دارم.
می گوید وقتی برای این حرف ها نیست. درکش می کنم. تمام زندگی اش را صرف این کرده به دیگران توضیح بدهد هر کاری که می کند یعنی چه و چه هدفی را دنبال می کند. می کنم. می کند. همه اش به همین چیزها گذشته. بی هیچ هدفی. هدف! چند کلمه نوشته ام و هنوز نتوانسته ام معنی شان را درک کنم. نگاهش می کنم و می بینم سرش را کرده توی موبایل دارد کال آف بازی می کند. آن وقت وقتی می گویم چر اگرسیو رانندگی می کنی می گوید نه خیلی هم آرامم. باور نمی کنم. هرچند شاید واقعا آرام باشد. برایش تکنو گذاشته ام. تکنوی آلمانی. که هم نفهمد هم نفهمم. به چیزهای الکی بخندیم و یادی از محسن کنیم. محسن. مسخره است اگر از خودم بپرسم چند سال. چند سال گذشه و چقدر عوض شده ای. عوض شدن و چند خط بیشتر نوشتن. عادت شدن. عادت کردن.
پس این زمان دارد چه غلطی می کند؟ اگر امروز را به حساب نیاورم. اگر فردا دوباره خوابم ببرد. ممکن است همین طو زمان زیادی را از دست داده باشم. خیال می کنم سوار سفینه ی فضایی شده ام و دارم گیتار می زنم. خودم می دانم این ها واقعیت ندارند. چیزی شبیه نقاشی های مریم. همه یک اندازه. همه سفید. شبیه هم. من و احمد نشسته ایم روبرو هر کدام سرش را انداخته پایین. بدون اینکه صدایی در بیاید داریم باهم حرف می زنیم. حال جفتمان خوب نیست. می پرسم توی ذهنم که نیلوفر چه خبر؟ تازگیا تنها می پلکی؟ چشمش را می بندد و سر تکان می دهد که یعنی تخمم نیست. می خواهم بگویم حالا بهش فکر نکن اما نمی گویم. این کار را خراب تر نمی کند اما چیزی را هم تغییر نمی دهد. احتمالا بخواهد چای بخورد. از این روزهاست که مثل سگ می لرزی. عرق سگی و عود عربی. البته این ها را از خودم درآوردم. فکر نکنم اصلا این روزها را بشود آن قدرها که باید جدی گرفت. دارم جون می کنم هنوز. این را می گوید و سیگار روشن می کند. می گوید دارم دور خودم می چرخم. هزار دور در ثانیه. هزار ثانیه به هزار ثانیه برعکس. دست ها برای خودشان می روند و می آیند. چسبیده به هم. فقط یک دیوار فاصله. بعد واقعا صدایش در آمد. به در نگاه کرد و گفت از این در بیاد تو. از این در بیاد تو. از این در بیاد تو.
داستان ماشین لباس شویی و آقای زمانی. وقتی شروع می کنم به فکر کردن یادم می افتد داشتم می نوشتم. قرار بود به خانه جدید و بخاری ها فکر نکنم. یا بهتر است برای درست کردن مشکل شمعک ابزار بهتری تهیه می کردم. دو هفته است که دارم تلاش می کنم باقی مانده بدهی ها را بپردازم و این یعنی فرصت زیادی برای فکر کردن باقی نمانده. دوباره یاد بخاری ها می افتم و سعی می کنم سردی دست ها را به روی خودم نیاورم. دوستِ معمارم آمده روبرو نشسته. با اینکه می دانم قهوه می خواهد اما هنوز دارم این خط را به پایان می رسانم. هنوز استیو گان و دوست های مشترک.
خوب که نه. میشد بدتر از این هم اتفاق بیافتد. چراغ زردِ چشمک زن و سرعت که هر لحظه بیشتر میشد. مستی در حالت رانندگی یا رانندگی در حالت فاک. میشد بدتر از اینها باشد. مردن و دوباره بالا آوردن. دست بر قضا
f(b) - f(a)
f'(c)= _______
b - a
حالا حداقل بهتر میرقصم. باید بگویم از وقتی فهمیدم انگشتگذاریهایم در بیشتر مواقع اشتباه انجام میشود چیزی در من اجازهی نشستن پشت پیانو را صادر نمیکند. اصلا موضوع این چیزها نیست. داشتم به یک داستان قدیمی فکر میکردم و ممکن بود خودم را بیاندازم یک جایی از داستان که فکر میکردم برای من بهتر باشد. دقیقا از وقتی رفت آن روبرو فهمیدم خطایی وجود دارد. فکر کردن چیزی را عوض نمیکند. به هر حال او انتخابهای خودش را دارد. شاید بهتر باشد من این چیزها را درک کنم. اگر میتوانستم حتما کار بهتری انجام میدادم. بدون اینکه وسوسهای وجود داشته باشد خودم را تسلیم بخشی از حادثه خواهم کرد. با این همه این تنها تکهای از حرفهایی که میخواستم بگویم هم نیست. هنوز استفاده درست ازکلمات را یاد نگرفتهام. هنوز تعریفی برای احساسی که تجربه میکنم پیدا نکردهام. این همه چیز را برای توضیح دادن به مراتب سخت میکند. دوست داشتم وقتی میگویم دوست داشتم واقعا دوست داشته باشم. دست کشیدن و الکل برای تزکیه نفس. نفسِ ساعت چهار و نیم بعد از ظهر.