وقت شنیدن اکسپریمنتالهای ژاپنی میرسه. یکی که داره یه طناب بلند و میکشه و فکر میکنه اصلا زندگی مگه یعنی چی؟ معمولا اینطوره. اینکه وقتی دوبار از خواب میپری یعنی پریدی دیگه. دیگه جای هیچ مسخره بازی نیست. قرار نیست خواب ادامه داشته باشه. اگه قراره رویایی نباشه بهتره همین کسشری که هست باشه.
دارم فکر میکنم اگه رو دوچرخه نشسته بودم و همهش سرازیری بود چی میشد؟ دوست داشتم اونوقت دستامو باز کنم. چشمام و ببندم و فکر کنم تو یکی از اون یخچالهای ایران پویا دارم دنبال یه سیب سبز میگردم. یه سیب سبز خاص که نه اونقدر ترش باشه و نه اونقدر شیرین.
میدونی؟ ما حشره نمیشیم. تو ذاتمون نیست حشره بشیم. ما بی سروصداییم. ولی تنها تنها زندگی میکنیم. هرکی زندگی خودش. بی دوست داشتن. بی تبرئه شدن از چیزی. بدون ارائه. فقط یه سری نویز الکتریسیته. اونوقت تو هم میتونی با اونایی که میخوای وقت بگذرونی بدون ترس تعریف کردن لذتهاش. بدون حال بد. بدون استفراغ و پیاده روی اجباری.
حالا که روشنتر شده انگار باورم شده که چیزی تا صبح نمونده. شرط میبندم وقتی صبح بشه خودم اول دیدمش. بعد میزنم بیرون و سعی میکنم به پرنده ها و آدم ها توجه نکنم. عوضش با عینک قرمزم میتونم خیره بشم به آسمونو تا شهر بعدی پیاده برم. وقتشه که تو هم بری.
یه گاز دیگه به سیب میزنم و حالا دیگه حسابی دستامو نوچ کردم. وقتش رسیده سیگاری بگیرونم و یه دود حسابی از ریههام بدم بیرون. از اون وقتاست که آرزو میکردم کنارم یه گلدون گل داشتم. مالوی رو برمیدارم. صفحه ۴۳ بودم. ادامه میدم.
من همواره تلاشهایی داشتهام. نه اینکه در انتظار فرجام چیزی باشم. نه. به درستترین شکل ممکن همهچیز نادرست است. پیچیدگی هم ندارد. حالا که از پنجره اتاق به خورشید در حال غروب نگاه میکنم، میبینم پیچیدگی در کار نیست. ابرهای نقرهای و سرخ. و نوری که همواره در حال تابیدن است. در تاریکی اما چیزها فرق دارند. درست در زمانی که نوری نیست، عادت میکنی چیزهای تازهای ببینی. اشباح شب. زمانی برای شناسایی موجوداتی تازه نفس. نه از پا در آمده.
دست آخر اما این تاریکی مرا از پا در خواهد آورد. بعد بی آنکه جسمی در کار باشد خواهم گریست. زمانی مناسب برای گریستن خواهم یافت. هر زمانی.
رفتنی در کار نیست. به هیچ وجه. او را درست هنگامی که مشت بر دیوار میکوبید یافتم. چهرهای تازه پیدا کرده بود. صدایی از حنجرهاش بر میخواست. چیزی مانند شیهه اسب. آیا من در به خاطر آوردن چیزها توانایی لازم را ندارم؟
او میگوید کار کردن بی فایده است. دیگر چیزی در بساط ندارد. کف دستهایش را بالا میآورد و نشانم میدهد. بعد لنگان ترکم میکند.
در خواب دیدم که به مدرسه برگشتهام. وارد کلاس میشوم. اضطرابی ناگهانی. و معلمی که نشسته و سوال میپرسد. باید معلم شیمی بوده باشد. نگاهی بلند به سرتاپایم انداخت و گفت با این مقدار آدرنالین موجود از مورفین در بدنم قطعا قادر نخواهم بود در امتحان شرکت کنم. چه امتحانی؟ آیا من هیچگاه از امتحانات سربلند آمدهام؟ مینشینم. نیمکت آخر. تنها. بعد او میآید کنارم. با لبخند همیشگیاش که احساس میکنم دارد مسخرهام میکند.
او با موهای سیاه و سفیدش و چهرهای آرام و خوسرد به من خیره شده بود. آن زن چه میدانست؟ در چشمهایش وحشتی وجودداشت. وحشتی قدیمی. شاید چیز دیگری بود. به سوالات پاسخ داده بود. و حالا از پنجره کلاس به افق خیره شده بود. شعاعهای نارنجی نور بر سر و قسمتی از صورتش میتابید. بعد لرزشی ناگهانی سرتاپایش را در نوردید. بی وقفه.
غروبی زمستانی در دشت. او متوقف شد. و رد پایش روی برف. بعد ناپدید شده بود. بی آنکه هیچ اثری از او وجود داشته باشد. مثل یک پرنده. امن و ملایم. به کجا میخواست برود؟ چه کسی مقصر است؟ یادم است که انگشت چهارمش متورم بوده. و حلقهای تنگ آن را فرا گرفته بود. تصوری دلهره آور. بعد به سرعت به این نتایج فکر کردم. نمیتوانستم مانند بقیه ادامه بدهم. نوعی تردید مرا وادار به ایستادن میکرد. بعد چشمهایم را بستم و حالا این باد بود که روی پوستم شناور شده بود. مثل یک پرنده.
حالا چه مانده؟ جز بالا و پایین یک زندگی سخت. زندگی سختی که میشد رو به پایان باشد. باز کردن چشمها و بستنشان. چطور میشد جواب سوالها را یافت؟ آیا تمایلی برای یافتنشان بود؟ توان یافتنشان چطور؟ پاسخ آمد. رویا.