خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

Baby's Arm

Curt Vile بعد از بیدار شدن. پای چپم را انداخته ام رو آن یکی و سعی می کنم ضرب بگیرم روی موزیک. دیدن دخترم که طاقباز دراز شده دارد بیشترین سطح خنک زمین را جستجو می‌کند. و حالا خودش را جمع کرده به چپ. دست‌ها زیر چانه. پاها مرتب روی هم. دلم را برده. 

In my baby's arms

In my baby's hand

سرم پر شده از افسانه ها و نجواهایی که هر کدام دنیایی گشوده است. داشتم فکر می کردم اگر تمامی این اسامی توی ذهنم نبودند چطور می توانستم با هر کدام از این دنیاها ارتباطی برقرار کنم؟ دنیاهایی که اگر کسی جرئت کند و بخواهد قدم در آن بگذارد به زودی متوجه خواهد شد که کسی این جا ها رفت و آمد نمی کند و برای همیشه تنها خواهد بود. با این وجود باید خودت را برای تنهایی طولانی تری آماده کنی. آن قدر طولانی که دیگر به خاطر نیاوری هرگز چیزی غیر از این بوده. نه آفتاب. نه بارانی. تنها رویاها. رویاهایی برآمده از افسانه ها و نجواهایی که هر شب تکرار می شوند. با این حال من هم دنبال راه حلی می گردم. پا روی چمن های خیس می گذارم و اجازه می دهم رطوبت کمی در من فرو برود. این نشانه ها را گذاشته ام تا گم نشوم. یعنی تقریبا هرگز. رفتاری روزمره که به خوبی زمانِ سپری شده را  به تو یادآوری می کند. با همه ی اجزا و تاریخش. با تمامی موجوداتی که روزی برای ورود به این دنیا تلاش کردند و حالا هرکدامشان داستانی طولانی از سفرها و مختصاتشان در ذهن دارند که برای تو بازگو کنند. صداهایی که گزارش می دهند و تو آن ها را در خواب می شنوی. تا حالا شده خودت را مرده فرض کنی؟ با همان چهره ی سفید و گرد گرفته؟ آیا پیش آمده یک جا در سکوت با کسی باشی؟  شده به این فکر کنی هرکس توی مغزش ساعت خودش را دارد؟ این که توی زمستانِ  سختِ ساعتِ  مغز من، سقوط کردن و چندباره مردن، عادتی روزمره شده. و هرچقدر که سرم به سنگ ها برخورد می کند از خواب بیدار نمی شوم. سرم را که می چرخانم متوجه می شوم هنوز جسدم از آب بیرون نیامده. توی قلبم چیزی شبیه به سرد شدن من را می ترسانَد. آهای! کسی می شنود؟!  تا حالا شده با خودت توی سکوت نشسته باشی؟ صدایی دیگر خودش را به من می رساند. از خوشبختی حرف می زند و اعلام می کند این بازی دیگر تمام شده. و باید برای دنیای بعدی خودم را آماده کنم. دنیای بگا رفتن در هوایی ابری.

نیاز به یک کلمه دارم. کلمه‌ای چرخان که بوی فلز سرد بدهد. چیزی شبیه ساختن یک سایه که همراهی‌ام کند. برقِ یک لحظه نور فلاش. حواسم را جمع می‌کنم. در این عکس دو ساله‌ام. پیرهن و شلواری قرمز تنم کرده‌اند و روی موتور یاماهای آبیِ پدر نشسته‌ام. حواسم را پرت می‌کنم. خاطراتی از این دست می‌تواند احساساتم را جریحه‌دار کند. دوستی که مدتی‌ست به خواندنش عادت کرده‌ام حالا تبدیل به گذرگاهی برای سایه‌ام شده. سایه‌ام که دم‌به‌دقیقه برای کلماتِ دوران کودکی دلش تنگ می‌شود. مسئولیت پذیرش کلمات با کیست؟ صدای کسی را دوباره توی سرم می‌سازم. کسی که در تاریکیِ شبانه‌ی کوچه سوت می‌زند. و آن‌قدر غمگین است که گریه‌ام می‌گیرد. سایه‌ام نیاز به تاریکی دارد. حواسم هست کلماتی که می‌نویسد، کلماتی مثل شالیزار، وضع روحی من را تحت تاثیر قرار ندهد. انتظار دارم انفجار و پرت شدن در دریا، تنها خاطره‌ای گذرا باشد. انتظار دارم حالا که مرگ از نزدیک او را بو کرده، چیزی برای دلگرمی او‌داشته باشم. سایه‌ام که به سرمای توی کوچه عادت کرده، گواهی می‌دهد که همه چیز و همه کس ساکت است. و می‌خواهد که مرا هم به سکوتی طولانی وادارد. و اگر زمانی من هم دست از نوشتن و یا سخن گفتن بردارم این بدان معنی نیست که همه‌ی حرف‌ها نگفته باقی مانده‌اند. یا جهانی که در آن می‌زیسته‌ام سوخته است و من بالای قله بی‌هوش شده‌ام. 





آن زیارت سوزان

روزی اگر باز آیید،

دریا را، کاسه کاسه، در مشعل‌ها می‌ریزم

تا بدانید شعله‌هاش

آبی‌ترین و سردترین شعله‌هاست. 

بالعکس


آن‌که رفت، باز نمی‌گردد، 

می‌افتد.

نرگس، به ابر خیره‌ست، به ابر،

باران می‌بارد، لیک نمی‌بارد.

پس کی وحی می‌رسد که هیزمی بردارم؟


"بیژن الهی"

او تمام آن سه‌بار را شجاعت نامیده بود. یا خیالی خمیده و مسلط بر تکرارِ آن‌چه مسلّم است. قصه را این‌طور آغاز می‌کرد، اگر آغازی برای آن متصور می‌بود. خودش را در نقطه‌ای در میانه تثبیت کرده و حرف‌هایی می‌زد، بی شتاب، پایین‌‌رونده. چیزهایی که نوشته بود را میان پوشه‌ها در‌دسته‌هایی ده‌تایی تقسیم کرده و برای هر پوشه معیاری برای ادامه‌ دادن یا ندادن. سه‌بار و هربار حساب‌شده‌تر. اولی آتشی تند داشت. دومی دوده‌ها و غبار‌ها. سومی باران بود که زود از آن گذشت. یا کنار گذاشته بود برای بعد. باید چیزی را انتخاب می‌کرد و با این تصور که می‌شود از هر کدام‌شان چیزی تازه بیرون کشید دست می‌برد و یکی را بر حسب اتفاق برمی‌داشت. ترکیبی که به آن دست یافته بود هنوز موجودیتی نامتقارن داشت. یا دست‌کم خودش این‌طور فکر می‌کرد. پس آن‌چه را که از دسته‌ی اول بیرون کشیده بود کناری گذاشته و دوباره برای انتخابی دیگر خیز بر‌می‌داشت. این‌بار تصادفی در کار نبود. حالا از میان دو انتخاب باید دوباره برای شروع دست به کار می‌شد. همه‌ی این مراحل زمان زیادی را به خودش اختصاص می‌داد. اما با این وجود، زمان چیزی نبود که بر آن تسلط کافی نداشته باشد. روزها و هفته‌ها می‌گذشت و این‌ها برای او شاید تنها دقایقی کوتاه به حساب می‌آمد. تنها دو چیز اهمیت داشت. این‌که از اتاق خارج نشود و کسی را ملاقات نکند. سپس همه‌چیز خودبه‌خود به حالت طبیعی خود باز می‌گشت. دست به کار می‌شد و قصه‌ای را از نو آغاز می‌کرد. گرچه هیچ‌گاه آغازی برای آن متصور نبود. نامش را شجاعت گذاشته بود. بی شتاب. پایین رونده

دو خط نوشته‌ام و هزاربار برگشته‌ام که نکند کسی از پشت سر دارد نگاهم می‌کند. می‌گویم این چیزها فایده‌ای هم دارد؟ اصلا فرصت کرده‌ام سرم را بتراشم؟ بیشتر شبیه سربازهای اوکراینی شده‌ام. می‌توانم ماشه را بچکانم و توی صورت بغل‌دستی نگاه کنم که ببینم آیا حواسش را جمع کرده یا دوباره دارد به دوست دختر روسش فکر می‌کند. با این حال توی رختخوابم ولو شده‌ام و نمی‌توانم تک تک پشه‌ها را بکشم. هربار یکی‌شان روی سرم خراب می‌شود و یاد رشت می‌اندازدم. شرجیِ خانه‌ی آقای شیرازی و خانم آذر. عرق‌خوری پای آتش و دوستی که قصد داشت زندگی‌اش را تکان دهد. هنوز چیزی جای شیوه‌های قدیمی را نگرفته. برادرم بیدار شده، پنکه را روشن می‌کند و می‌پرسد هنوز صبح نشده؟ به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. هنوز چند ساعتی مانده و می‌گویم بهتر نیست به چیزهای بهتری فکر کند؟ خودم را مشغول فکر کردن به چیزهای خوب می‌کنم. به کافه‌‌ای که هنوز نساختم. به پنجره‌ای که دوست دارم داشته باشد. فکر می‌کنم همین که پاییز برسد دوباره همه‌چیز سر و شکلی بهتر به خودش می‌گیرد. چهره‌ی آدم‌های مطمئن را به خودم می‌گیرم و همین لحظه صدای رعد و پنکه که هی می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد

داشتم به یادداشتی محکم فکر می‌ کردم و هم‌زمان شعری از دوست شاعرم باز بود. بعد فکری بزرگ‌تر سرم را اشغال کرد. فکری بزرگ‌تر از نام سید حسن روحانی و یا سید ابراهیم رئیسی و یا سید علی خامنه‌ای. فکری که می‌شد لباس‌شویی بزرگی باشد و با سرعتی ورای زمان بچرخد. دستم را که بچرخانم ساعت دوباره کوک شده، می‌چرخد. زنگ که بزند حتما دوباره بیدارباش داده‌اند. حتما دوباره صبح شده. چه‌قدر گذشته؟ خاطرات سال‌های نود تا نود و سه را مرور کردن نباید این‌قدر طول بکشد. خانمی که خودش را توی فیات چپانده و از تنهاییِ آن طرف مرزها حرف می‌زند حتما می‌توانست در آشویتس یگانه شاعری باشد که دست در دست آدورنو برای پیروزیِ خلق تلاش می‌کند. حالا این تنهایی را بیشتر می‌پسندد و آفتابِ شهر لیون حتما برای پوستِ مرطوبش خاطره‌ای بهتر از آشویتس را زنده خواهد کرد. دوست شاعرم حالا یاد گرفته شبیه شکسپیر بنویسد. امروز جلوی من را گرفته بود و می‌خواست به شباهت میان کلمه‌ها بیشتر دقت کنم. دقت که می‌کنم می‌بینم ماشین لباس‌شویی رنگ خون به خود گرفته. و استخوان چند کودک تازه سلاخی شده را تف می‌کند روی میز مجلس. بعد همه دست می‌زنند. تصویب می‌شود که نوبت مادران‌شان رسیده. چند نفر که تعدادشان کم نیست دارند برای فرار از حجاب اجباری و قواعد مردسالارانه‌ی حکومتی دینی چادرهایشان را توی ماشین لباس‌شویی می‌اندازند. اما زمانی که دست می‌برند توی زمان، توی لباس‌شویی زمان، تازه می‌بینند که این چیزها قبلا هم اتفاق می‌افتاده. تازه می‌بینند که خودشان هم دست‌شان بوی خون می‌دهد. این‌ها می‌توانستند در آن طرف مرزها زنانی به مراتب موفق‌تر باشند. می‌توانستند با تمامی قواعد مردسالارانه‌ی غیر دینی آن طرف مرزها احساس بهتری داشته باشند. آن‌وقت به جای علی و سعید حتما نام‌های بهتری را پشت نام خودشان می‌دیدند و خبری از سید حسن روحانی هم نبود. نباید مرور کردن این‌ها تا این اندازه بوی خون بدهد. دستم‌ را که بچرخانم ساعت دوباره کوک شده و من را خفه می‌کنند. صدایم را خفه می‌کنند. اخراج می‌شوم. سال نود و سه می‌شود. دوست شاعرم دوباره زنگ می‌زند که فلانی اینجا که می‌آیی با خودت هروئین بیاور. بالا می‌آورد و دوباره شعرهایش را که شباهتی به شکسپیر ندارد برایم می‌خواند. اکباتان بوی خون می‌گیرد. و همسایه‌ی طبقه‌ی پایین در را که باز می‌کند زودتر از خودش، سگش از راه می‌رسد. پارس که می‌کند من صدای نماینده‌ی تهران را می‌شنوم و فکر می‌کنم این حرف‌ها را با خودم به کدام گورستان خواهم برد؟ پس کی قرار است یادداشتی محکم روی ماشین لباس‌شویی بنویسم و بخواهم که آن خانم را در فیات دوست پسر دوستش تنها بگذارند؟



شهر بوی خون می‌دهد

شعر بوی گراز پوسیده

دوست شاعرم

راه که می‌رود

خیال می‌کنم دستش با سینه‌های خانم مجری

در موازات یک‌دیگر

عقب و جلو 

جلو و عقب

عقب و جلو 

می‌شوند

دوست شاعرم 

عقابی با دندان کشیده را

نشانم می‌دهد

انتظار دارد سیبی درشت در تصویر ببینم

انتظار دارد چیزی از شکسپیر بدانم

من فقط خرما تقسیم می‌کنم

و جنازه‌ای هم اگر باشد

جنازه‌ی ترشیده‌ی خودم است

که از اسبی سیاه افتاده