از الکل در نیامده افتادم توی دام باران. دلم برای همان قدر بادی که از لای در تو آمده می سوزد. قرار نیست اتفاقی بیافتد. همچین روزی است. انگار با دقتی بیش از حد تنظیمش کرده اند. چیزها سر جای خودشان تکانی کوچک می خورند. این هم از گرما. درست کنج دیوار یک جا برایش انتخاب کردم. با تراز آبی مطمئن شدم که صاف قرار گرفته باشد. قرار گرفته. لبخندی از جنس خودش می زند و به من دست می دهد. خواستم عاشق همین لحظه باشم. خواستم با برادرم در مورد سگی که داده بود ترتیبش را بدهند حرف بزنم. تماسی کوتاه. صدای باران و بوق های تکراری. به استرالیا.