خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

یک بار گفتم هی مگی! بعد از یک روز بارونی بهت نیاز دارم

ابرهای سفید و درشت. آسمان آبی و لیس زدن برگ انگور. دارم برای روز اول مدرسه می نویسم. کلاس پنجم. نشستن کنار دیوار و نگاه کردن به کلاس اولی ها. چهارمی ها. انتظار برای پیدا کردن صندلی مناسب. بعد دوباره برگشتن از خیال و نگاه کردن به یکی از عکس های بکت. با شلوارک و دمپایی توی یکی از خیابان های پاریس یا لیون یا بوردو. هنوز مطمئن نیستم. چیز زیادی از فرانسه نمی دانم. نمی خواهم هم بدانم. دویدن تا سر حد  مرگ. غوطه ور شدن در صفحه ای که حالا دیگر خالی نیست. دوباره چک می کنم ببینم چه نوشته ام. آه! این احساسات بهم ریخته. هر چقدر زمان می گذرد بیشتر مطمئن می شوم دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. باورم نمی شود. گاهی به دوستم در مورد چطور نشستن تذکر می دهم. او را از بیماری ها می ترسانم. بهتر بود نمی دانستم که نمی تواندحضور موجودی غریبه را در بدن خود تحمل کند. ترس از قارچ ها و باکتری ها. اینکه نکند یکروز از خواب بیدار شود ببیند روی دستش علف سبز شده. چه چیز ترسناکی در این مورد وجود دارد؟ چرا باید من اینها را درنظر بگیرم؟ یکی سرزده داخل شده آمده توی صفحه می پرسد چرا چیزی را جدی نمی گیری؟ قبل از اینکه فکر کنم جوابش را داده ام. بعد دوباره به جوابی که داده ام برمیگردم. فکر می کنم چیزی را از قلم انداخته ام. می گویم اینها من را نگران نمی کند. خودم خواسته ام همینطور باشم. طرف دیگر صورتم خواسته دست به کارهای دیگری بزند. با او همراه بوده ام. همواره. مدام. برای خودمان تصوراتی پیدا کرده ایم. در زمان هایی متفاوت. در مکان هایی متفاوت. با این حال همواره باهم بوده ایم. توی روی درون کلمات. زمانی که تکمیل شده باشند. زمانی که هرچیز ثبت شده باشد. ثبت شدن، همان سیاهی جوهر. لیس زدن به جوهر. لیس زدن به روز اول مدرسه. ابرهای سفید درشت. نشستن روی صندلی مناسب و نوشتن اینکه هرچقدر می نویسم بیشتر مطمئن می شوم دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. دیگر به اینجا عادت کرده ام. نوشتن روی کاغذ را ترجیح می دهم. شاید برای مدتی کوتاه. همیشه همینطور بوده. بازگشتن و دوباره بازگشتن. حالا می توانم بگویم در رویاهایم با او قدم می زده ام. در خواب هایم با او حرف می زده ام و به آدم ها نگاه می کرده ام. بیا برایش شعری بنویسیم. کوتاه یا بلند. چیزی شبیه به این نقاشی که کشیده ام. چیزی روی دیوار بی تفاوت نسبت به ساعت ها و تمام توجه اینجاست. سیگارم دارد تمام می شود. با این حال هنوز دیوار همان قدر سبز مانده. بهترین دیواری که دیده ام. می توانست کمی شلوغ بنظر برسد. نور سر صبح. درها را باز گذاشته ام و هرچه به ذهنم می رسد می نویسم. ممکن است بی ربط بنظر برسد. خیلی وقت ها این احساس را حمل می کنم که حرف زدن نجات دهنده است. بعد رد می کنم. حرف ها را برای خودم نگه می دارم. در مجموع این چیزها احساسی شبیه زنده بودن می دهد. با خودم تکرار می کنم زنده بودن و به دست ها نگاه می کنم. رگ ها از همه جا بیرون زده اند. لاغر شده ام. بیست کیلو کمتر از ماه قبل. حداقل این احساس را دارم. اگر احساسم در مورد زمان درست باشد می توانم تایید کنم تمام تابستان را مرده بودم. بی هیچ خاطره ای. تنها صداها و موسیقی ها. به آنها عادت کرده بودم. برای مدتی کوتاه. بازگشتن و دوباره بازگشتن. بامداد. علف مرطوب صبحگاهی و بوی قهوه. نوبتی هم که باشد نوبت جان مارتین رسیده. زن همسایه با تمام سرعت می گذرد. می بینم توی هرکدام از دست ها چند کیسه را حمل میکند. میوه ها و سبزی ها. یادم می افتد بازار و خریدهای این مدلی. همیشه دوست داشته ام خریدها را خودم حمل کنم. حتی اگر خیلی سنگین باشند. حتی اگر بند بند انگشت هایم سرخ شده باشند و رد پلاستیک ها افتاده باشد روی پوست. شاید این ها من را یاد پدرم بیاندازد. نگاه کردن به دست ها. رگ ها زمانی که کاری طاقت فرسا انجام می داد. از این چیزها خوشم می آمد. حجم عضلات. دوست داشتم تجربه شان کنم. کردم. حالا کمی لاغرتر بدون شکم، با عضلاتی شکل گرفته و رگ هایی که تمام تلاششان را برای بیرون زدن می کنند. زیبا بنظر می رسد. این لذت ها دست به دست می شوند. چیزی برای نسل بعد باقی خواهد ماند. چیزهایی فراموش خواهند شد. متروک خواهند شد. بی هیچ ابتکاری برای ماندن. حالا اگر پدرم خودش را انسانی متواضع نشان می دهد بنظرم احمقانه جلوه می کند. تصور می کنم ایده ای که در نظر داشته با شکست مواجه شده. با این حال خودم چه؟ من همین حالا دوباره شکست خورده ام. هربار که نفس می کشم چیزی از من کم می شود. بازگشتن و دوباره بازگشتن. این را مدام تکرار کردن. صبر کردن. مکث کردن. شاید باورتان نشود اما می توانم تا ابد از این مصدرها بسازم. همه شان به هم می خورند. شبیه به هم. درست زمانی که به کار می بری شان چیزی از تو کم می شود. بازگشتن و دوباره نگاه کردن. موتور هوندا صدو بیست و پنج. همین به حروف نوشتن اعداد. صدبار تا صد نوشتن. دیکته های نُه شب. هزاربار نوشتن اینکه من یک احمق هستم. بدون غلط املایی. ریز نوشتن با مدادی که همین تازه تراشیده ای. همان قدر که دوست داشته ای. کتک خوردن برای مدادی که با استرس جویده ای. استرس کتک کاری های پدر مادری. استرس اینکه پایت را از اتاق بیرون بگذاری. باید خیال کنند چیزی نمی شنوی. خوابیدن. بزرگ شدن توی خواب توی اتاق دوازده متری و بیرون آمدن وسط یک دعوای خانوادگی. تلاش پنج سالگی ات برای متوقف کردن پدر. باید چه کار می کردم. مادر سی و چند ساله ام می توانست همین حالا جای من باشد. با پوستی روشن. مغرور. با احساس نسبت به خانواده اش. باید چه کار می کردم؟ باید حرف می زدم؟ پس همه ی حرف ها را گفتم. همان قدر که یاد گرفته بودم. به اندازه ی پنج سال از مادرم دفاع می کردم. هرلحظه می گفتم بعد از این ضربه بعد از این فحش بعد از این گریه تمام خواهد شد. می شد. در نهایت دست های پدرم هنوز همان قدر قدرتمند بنظر می رسیدند. هنوز رگ ها همان طور که انگار از کاری طاقت فرسا بیرون آمده بودند. شبیه چیزی که حالا هستم. لاغرتر. استخوانی تر. بلندتر. آیا چیزی که تصور می کنم همان قدر دقیق اتفاق افتاده؟ آن زمان چطور می توانستم در نظر بگیرم آیا رنجی که مادرم می برد کافی است؟ آیا همانقدر که از دست های پدرم خوشم می آمده رنجی که مادرم می برده را توی ذهنم ثبت می کرده ام؟ جان مارتین من را گاییده. عود روشن می کنم و به هوندا صدو بیست و پنج مشکی فکر می کنم. مشکی با نوارهای زرد. ظهر آفتابی. همین روزهای سال. هفت سالگی. دیدن پدر جلوی در مدرسه. همراهی و دیدن موتوری که هیچوقت حرفش را نزده بود. نگفته بود که وقتی می بینم شگفتی ام را تماشا کند. روزهای دوچرخه تمام شده بود. روزهای موتورسواری. زمین فوتبال و دیدن یک مسابقه ی معمولی. چسبیدن به پدر. بوی بنزین و صندلی نو. باد خوردن به پیشانی و موها. تا برسیم به خانه هزارسال شده بود. هزار بار نوشته بودم جان مارتین من را گاییده. در بنفش. پلاک هفتاد و چهارِ قدیم. تکان خوردن هرچیزی در معرض باد. بادهای پاییزی. ابرهای پاییزی. آیا قرار است هرچیزی در پاییز دوباره به عقب برگردد؟ حتما دریچه هایی هستند. حفره هایی شاید. باید یک راهی وجود داشته باشد. شاید بشود روی یک ماگ آبی حساب باز کرد. ترجیح می دهم لب پر باشد. یک آسیب ظاهری. باید خاطرم جمع باشد حداقل یک آسیب جدی را تجربه کرده باشد. در غیر این صورت حاضر نیستم چیزی از آن بخواهم. اینکه همه چیز تر و تمیز باشد حالم را بهم می زند. واقعی به نظر نمی رسد. خنده دار شاید. تصور کن سوپرمارکتی توی خیابان با آن اندازه ی بزرگش با آنهمه شکم و پر و پاچه بتواند ادای بچه های پنج شش ساله را در بیاورد. لب و لوچه آویزانش را چپ و راست کند و با صدایی که سعی کرده تا حد امکان نازک باشد. خوب است. اما اینکه تا این اندازه به غذا خوردن اهمیت بدهی حالم را بهم می زند. صدای قاشق و چنگال در حرکاتی تصادفی. صداها تاثیرشان را می گذارند. هربار به شیوه ای که قبلا تجربه نکرده ای. آقای جکسون! خواهش می کنم ادامه بدهید. تازه دارم گرم می شوم. داستانی که تعریف می کنید من را به خواب کشانده. حتما می دانید منظور دقیق من از خواب چیست؟! چرا تصور می کنم شما همه چیز را می دانید؟ شاید چون حرف نمی زنید. ساکت می مانید و تنها نظاره می کنید. آدم هایی مثل شما همیشه می توانسته اند الگوی مناسبی برای من باشند. راستش را بخواهیدمن هم خوب تماشا می کنم. شاید بگویید تماشا کردن با نگاه کردن با نظاره کردن فرق می کند. بله. درست. اما من به اینها تعلق ندارم. مطمئنم شما هم با من همعقیده خواهید بود. اجازه می دهید به صورتتان دست بزنم؟ آن طرف که سوخته. چطور ممکن است آتش از شما تعریف بهتری ساخته باشد؟ در واقع باید طور دیگری مطرح می کردم. آتش از شما تعریف دیگری ساخته. شما از دست ها چیز بیشتری نمی خواستید. دارم برای حرف زدن با شما تمام کلمات را انتخاب  می کنم. این حواسم را پرت می کند. اجازه بدهید با شما کمی راحت حرف بزنم. با اینکه چنین اجازه ای خواسته ام اما هنوز مطمئن نیستم منظورم از حرف زدن چیست؟ در نهایت چیزی که در ذهنم می گذرد هیچ شباهتی به این کلمات ندارد. اما می توانم ارتباط کوچکی پیدا کنم. کافی است همان لحظه که متوجه حضور کلمه ای یا جمله ای شدم دستم را به حرکت بیاندازم.با این حال دوست داشتم مثل شما آقای جکسون چیزی زیادی از دست هایم نمی خواستم. حالا با اینکه مدت ها گذشته بهتر و درست تر می نویسم. خوب است که مثلا چیزی را خط نمی زنم. تا اینجا خوب پیش رفته. باور می کنید آقای جکسون؟ تمام روز وقتم را گرفته. همین مزخرفات می تواند مردم را برای مدتی سرگرم کند. آنها همین را می خواهند. به هر ترتیبی شده باید بتوانند دست از کار و زندگی بکشند یا خودشان را به کاری مشغول کنند تا بتوانند سرگرم بشوند. همه ی این ها شده زندگی. و این چیزها اهمیت دارد. آن چیزها اهمیت دارد. چشم ها هم باید کار کنند. با این وجود استراحت هم هست. خوابیدن. در خواب خواب دیدن. در بیداری خواب دیدن. چراغ ها را روشن و خاموش کردن. حالتی بهتر. اوه! حالا که به این چند خط نگاه می کنم می بینم بنظر کمی راحت تر صحبت کرده ام. خوب است. هنوزاتفاقات جالب در بی خبری من رخ می دهند. این را دوست دارم. از اینکه چیزی را بتوانم پیشبینی کنم باعث می شود از دستش بدهم. نه اینکه اهل بدست آوردن و نگه داشتن باشم. نه. اتفاقا همین بی میلی نسبت به چیزها کمک می کند حواسم پرت باشد. و بعد خودش اتفاق می افتد. مواجه شدن با چیزی که هنوز شکل نگرفته. بیشتر به یک تصمیم گیری شباهت می دهد. توی ذهنت کار را تمام می کنی. پرداختن به هرچیزی که حواست را پرت می کند تا بعد دوباره اتفاق بیافتد. همین طور تا آخر ادامه دادن. همین فکرها آقای جکسون. همین ها را لحاظ کردن برای هر مکالمه ای اجباری است. آه! یکی چراغ ها را روشن کرده. چراغ های زرد. با وجود تعداد زیادشان هنوز احساس تاریکی می کنم. سایه ها. تعدادشان بیشتر هم شده. بله. این اتفاق ها می افتد. متوجه شده اید آقای جکسون؟! آدم ها آن بیرون مانده اند و دارند به ما نگاه می کنند. از پشت شیشه ی ماشین ها. از پشت پنجره ی اتاق هایشان سرشان را جهت همراهی با شما تکان می دهند. آقای جکسون! آقای جکسون! شب های بلوز. شما و میکروفن نقره ای. شما حق انتخاب داشتید. من هم داشتم. حدس بزنید جمله ی بعدی که می نویسم چه خواهد بود؟ خنده ام می گیرد. این مدل حرف زدن چقدر میتواند مضحک بنظر برسد. فقط کافی است به مردم نگاه کنید. با این حال شما این کار را نکرده اید. چشم ها را بسته اید. یا نیمه باز رها کرده اید. حتما اینطور بهتر نفس می کشید. بهتر می خوانید. من هم راه های خودم را دارم. یک جوری خودم را راحت می گذارم. هنوز نگفته ام که می توانم دست هایم را جا بگذارم؟ بله این هم هست. یکی آمده می گوید وقت تمام شده. به ساعت نگاه می کنم. همیشه دوست داشته ام خواندن ساعت را یاد بگیرم. دوست داشته ام جلوی آدم ها را بگیرم و همین طور ساعت بپرسم. دوست داشتم سریعتر یک چیزی تمام بشود. یک چیزی تمام نشود. یک چیزی شروع بشود. یک چیزی شروع نشود. هیچ چیزی شروع نشود. بازی کردن با همین ها مدت ها طول کشیده. کش آمده. دقیق تر که نگاه می کنم همیشه همین بوده. از همیشه همین بودن خوشم نمی آید. هیچوقت خوشم نیامده. با این حال چطور می تواند چنین تمایلی برای پرسیدن زمان وجود داشته باشد؟ من جواب این سوالها را نمی دانم. گاهی فکر می کنم چیزهایی هست که از آنها سر در می آورم. اما خودمانیم! بیا و شروع نکنیم. بیا مکث کنیم. جمله ی بعدی را ننوشته به پیامی که آمده توجه می کنم. از طرف او. بله.حالا وقتش رسیده. دستمال آبی را پیدا نمی کنم. باید همین اطراف باشد. توی هر کدام از صفحات چیزی شبیه به این پیدا می کنم. یک مگس. شاید دوتا. اینطور طبیعی تر بنظر می رسد. چیزهایی طبیعی. بعد دیگر طبیعت کنار گذاشته شد. خدای صنعت ها. خدای سنگ ها و معدن ها. یک سر از جنس هوا. گاز با حرکاتی پیاپی  در هر سو. بی هیچ تعادلی متعادل. همین! فقط همین ها را توانسته ام توضیح بدهم. برای کارهای این شکلی وقتی نمی گذارم. دست تکان دادن. خارج شدن. در حالیکه شب را میان بازوهای دیگری گذرانده. افتادن نوارِ اریک کلاپتون روی کیبورد. پس می نویسم. می نویسم در گذشته ای نزدیک او حالم را بهم می زد. یا زد. یا زده بود. برای چنین گذشته ای هنوز فعل مناسبی پیدا نمی کنم. اگر فعلی وجود داشته باشد. اگر چیزی وجود داشته باشد. دوباره صداها. خودت را به دیوار می کوبی. سر. ضربه ی نهایی. مرگ نهایی. فقط کافی است به آنها فرصت بدهی. جایی برایشان خالی کنی و بخواهی خودشان را نشان بدهند. بعد خواهی دید چقدر زود مصرف می شوند. فاسد شدن بخشی از ماجراست. داشتم می نوشتم چراغ اتوموبیل روبرو. نوشتم لامپ زرد. همه چیز زرد. می پرسد پس موها! اولش نمی فهمم از چه حرف می زند. بعد انگار چراغ زردی توی سرم روشن شده باشد. انگار کسی کلمه ای را به زور توی گوشم فرو برده باشد. دستم را به نشان تایید آنچه دارد مشاهده می کند تکان می دهم. مطمئن نیستم این کار را درست انجام داده باشم. کمی از مچ به چپ کمی به راست. انگشتها در همین حال باز و بسته. این دیگر چجور علامتی است؟ انتظار دارم که فهمیده باشد؟ هیچوقت هیچ راهی برای فهمیدن چیزها نخواهد بود. ماجرا همین است. اینکه سیگار توی دستت خاموش بشود. چنین چیزی چطور می تواند معنی درستی بدهد؟ اینکه این چیزها مدام تکرار می شوند دست از سرتان برنمی دارد. یادتان هست از مگس ها حرف زدیم؟  مرور کردن. هر شب. چیزهایی را در گذشته تغییر دادن یا پاک یا اضافه کردن. دیگر برای این کارها کمی خسته بنظر می رسم. این را می نویسم و بعد عقب نشینی می کنم. پایم را روی آن یکی می اندازم. یادم رفته بود نکاهی به ابرها بیاندازم. این می توانست من را کمی خوشحال تر کند. قسمت کوتاهی از تمام ماجرا. باد خنک. قسمتی کوتاه از متنی که نوشته ام. با این حال خودم را به کوری زده ام. هیچ چیز را ندیدن. ندیدن همه چیز. تمام کردن ماجرا. تدارکی برای جملات آخر. نوشتنی بی ملاحظه. قتل عام زمان. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد