اتفاق میافتد. بالاخره. اتفاق میافتد. به طریقی پیش میآید. اینکه همه رفته باشند. ممکن است بی نتیجه بماند. رفتنهای بی نتیجه. بیهوده. اینکه نمیشود همه بروند. غیرممکن است. ممکن است دو نفر رفته باشند. یا سه نفر. اما همه؟ رفته بودند. کاملا ناگهانی. در یک روشنایی خفیف. در حالی که چشمها دست از تلاش برای بهتر دیدن برنمیداشتند. با توجه به نور خفیفی که وجود داشت، و گاهی فقط قسمتهایی از اتاق را روشن میکرد. سمت چپ تخت. و سمت راست کتابها. نقاطی امن. ابتدا اولی. و سپس دومی و سومی. شاید هم به ترتیبی دیگر رفته بودند. برای همیشه. تلاش برای بدتر شدن.او به بیرون علاقه داشت. اساسا انسانی طبیعی مینمود. در دل طبیعت. خودش را جایی میان دشتها تصور میکرد. با پیراهنی بلند. در حالیکه برای چیدن گلی کوتاه کمرش را به پایین خم میکند. به سختی قدم برمیدارد و سپس بدون پلک زدن خیره نگاه میکند. به کجا؟ به دشت؟ به آن دشت بزرگ؟ تنها مکان خالی و بزرگ؟ و طولانی؟ خب زیاد اشتباه گفت. چه کلماتی برای این میتوان گفت؟ هیچ. تمامی کلمات رفتهاند. بی برگشتن. همانند او. تحت هیچ شرایطی دیگر وجود ندارد. تنها کلماتی حقیقی. رازها. اما چه چیزی باعث رنجش آنها میشد؟ چه دیده بودند؟ چه گفته بودند؟ حقیقت. با پای برهنه که تندتر مینمود. تا کی؟ تا کجا؟ به چه طریقی؟ او همهی دشتها را در نوردیده بود و رنجی مدام میکشید. حقیقت. کلماتی به هم پیوسته و نامفهوم. زمان گذشته بود. اما رد خیسی را میشد گرفت. دو نفر. دستهایی مانند حلقه در هم. سپس کلمات. بعد دور شدن دستها. دیگر هیچ جذابیتی وجود ندارد. حالا سایه یک زن وجود دارد. یک پیرزن. و برای گذشته رنج میبیند. آنهمه چیز که نمیتوان در ذهن نگه داشت. آرزوهای پست و بیهوده. شناور. ناتوان شدن از خواستههای بزرگ. خواستههای کوچک اما پابرجا. دقیق. میان دشتها.