سرم خورده به یک جای جدید. گوشه نشینِ هرجا. ناخدای مسلط بر دریاها. ریاضیِ نامها و نشانهها. این را هم شناختم. خرمگس معرکه. کاش زودتر فهمیده بود. این را به خودش میگوید تا کمی آرام بگیرد. میگوید شاید مجارستان. سر تکان دادنی بی وقفه برای حفظ توجه. فقط به من نگاه کن! من مارتیا دوساله هستم. من هستم. تِقتِقا هست. همه هست. شیا هست. شی هست. کِلا هست. بابو هست. مامانا هست. همه هست. چقدر برای دوسالگی چیزهایی برای خوشحالی هست. این را میگوید تا کمی لبخند بزند. شاید اسلواکی. خوابیدن میان رطوبتی زمستانه. مصطفی بَمِرده. سر پایین آوردن و اشک ریختن بی وقفه. نه برای جلب توجه. چقدر دیدن اینها در خواب سخت میگذرد. با لهجه خودتان با شما حرف میزنیم! شما زبانها را بهتر میفهمید! دوستم که حالا میگوید معلم بهتری شده حسودی میکند و از اتاق بیرون میرود. او و سگ سفیدش روزی دوبار روی هم میشاشند و همدیگر را با دست نشان میدهند. به هم یاد دادهاند از کاندوم حتما استفاده کنند و از لهجهی هم کپی کنند. او و سگش طبیعت را میپسندند اما کونِ زندگی در طبیعت را ندارند. همهجا را به گوه کشیدهاند و این باعث شده ادبیات من از محاوره به مشاجره گرایش پیدا بکند. دوستم حالا حوصلهاش سر رفته وبلاگش را مرور میکند. هنوز خبری نیست. هنوز زندانها را که باز میکنند کسی چیزی یادش نمیآید. کسی دست به کنترل تلویزیون نزند! سرم خورده به یک جای جدید. یکی توی سرم زنگها را به صدا درآورده. یکی گفته اگر صبحها هستی سر بزنم؟! یکی گفته پیاده روی اگر شد. یکی گفته شب. یکی گفته مرگ. یکی گفته پایه هستی؟! یکی توی سرم زنگها را دوباره به صدا درآورده. کاش زودتر فهمیده بودم. همان مجارستان بهتر است.
راستی چرا وقت نکردم چیزی بنویسم؟ داشت یادم میرفت برای امروز با بچهها قرار گذاشتهام برویم شهربازی. گفته بودم دوشنبه و توی ذهنم هنوز به شنبه نرسیدم. خواستم بگویم خانم فلاح! شما اینقدر به نور نزدیک شدهاید که دیگر اثری از سایهتان نمیبینم. با این حال نقاشی رنگ روغن شما آنقدرها هم از دل طبیعتتان در نیامده. حتما طبیعت شما برای این وقت سال دستتان را تا حدی بسته. رنگها. هنوز چیزی از رنگها هست که به شما نگفته باشم. البته کمی عقب بایستید. دستتان را بدهید. کمی فاصله بگیرید. ساعت زنگ زده. باید بیدار شده باشم. داشت یادم میرفت این رفت و آمدها و صداها یعنی صبح شده. باید همینطور که لای موهایش دست میکشم صدایش بزنم. بله بله. این امکان هنوز هم وجود دارد. خوشبختانه یا خوشبینانه روی غلتک افتادهام. ترتیب آن دیوار معروف را هم عوض کردهام. بهتر نشده اما تا حدی توجهم را جلب میکند. داشت یادم میرفت تار عنکبوت میافتد روی مژهها و اگر اتفاقی آفتاب در کار باشد، خندهام میگیرد. اگر بخواهم دقیق بشوم باید خودم را جمع کنم. اینکه یادم آمده قبلا نوشتن در کار بوده دلیل نمیشود همهچیز را شوخی بگیرم. بله بله. دارم تی شرت روی پیراهن را بیشتر امتحان میکنم. تاثیری روی خوابهایم ندارد. سرما هم روی غلتک افتاده. بیشتر سرفه و گاهی مکثی کوتاه. اتاق سنگیها هم هستند. یکبار خیالشان کردم. یکبار هم نشستم روی چهارچوب پنجره. مثل قبل. گوشهای دنج مشرف بر گذرگاه قطار. برای همین خندهام میگیرد. چیزی برای تعریف کردن ندارم. تا یادم نرفته فرصت میکنم چیزهایی را بنویسم. هنوز نفهمیدم فایدهشان چیست. با این حال این هم روی غلتک افتاده. توی شهربازی باید چیزی شبیه غلتک باشد. شاید این هم فایدهای نداشته باشد. احساس میکنم اینطور نوشتن بیشتر ناامیدم میکند. اگر نتوانم روی یک پاراگراف مسلط باشم حتما چیزی هم برای تعریف کردن ندارم. دستتان را بدهید. در عوض من راههای تاریک را نشانتان میدهم. به من اعتماد کنید. اگر چشمهایم را میتوانستید ببینید حتما اعتماد نمیکردید. توی شهربازی حتما طبیعت دستتان را میبندد. آنقدر به نور نزدیک میشوید که سایهتان به پشتتان میچسبد. این برای شما خوب نیست خانم فلاح. به من اعتماد کنید. من شما را مدتهاست میبینم. من این چیزها را که میبینم ناامید میشوم. خندهام میگیرد. نمیشود اینچیزها را همینطور شوخی گرفت. بله بله. این برای شما خوب نیست خانم عزیز. شما یادتان نمیآید. اما من دیدمش. اینها برای شما فایدهای ندارد. طبیعت دستم را بسته. گفته فقط چشمها! خوب نگاه کن! حتما دهکده را خواهی دید. این حالت را بهتر میکند.