هر کدام از آن دو کلاهی بر سر داشتند. چیزی را زمزمه می کردند. ترانه ای سوزناک شاید بود. کسی نمی فهمید. صدا واضح به گوش کسی نمی رسید. از هم دور افتاده بودند. یکی این سوی جاده. یکی آن سوی جاده. همه پشت سر هم بدون هیچ نظم و قاعده ای مسیر مشخصی را می پیمودند. هر از گاهی کسی از میان جمعیت می ایستاد. قدم بر نمی داشت. انگار پشیمان شده باشد. سرش را بر می گرداند به عقب. دستش را سایه بان می کرد روی ابرو، نگاهی تیز به دورتر که از آن آمده بود می انداخت. ابرو گره می کرد. شانه ای بالا می انداخت. برمی گشت و به راه ادامه می داد.
در میانه ی راه، از بارانی که در طول هفته بارید، باتلاقی تشکیل شده و راه را کور کرده بود. جای چرخ های درشکه ای که جنازه ها را حمل می کرد، روی زمین کشیده می شد تا آن طرف باتلاق. لای شیار بجا مانده از چرخ ها، آب و گل و خون راه باز می کرد و حمام گِل و خون شده بود. کسی از زن ها تحمل نمی کند و ناله سر می دهد. ناخن به صورت می کشد و نوایی حزن آلود را سر می دهد و گِل بر سر می کوبد. کسی توجهی نشان نمی دهد مگر چند کودک از سر کنجکاوی. حالا هفته ها می گذشت. دیگر همه به این اتفاقات عادت کرده بودند. آن دو نفر اما نه. کلاه بر سر. دست ها قلاب شده پشت کمر. ترانه ای سوزناک را زمزمه می کردند و کمی بعد، از تپه ی مجاور گذشته بودند.