حلزون ها همه جا هستند. فقط کافی ست کمی باران ببارد تا پیدایشان شود. از هر سوراخی بیرون می زنند. مدت زیادی نمی گذرد که روی همه ی دیوار ها، باغچه ها و زمین های زراعی، خطوط بی رنگ لزج به این طرف و آن طرف کشیده می شود و به دنبال شان حلزون هایی که به هر سمتی می روند. اینجا، در شمال، اواخر شهریور که می شود باید خودت را آماده کنی. همه ی شهر پر می شود از مغازه هایی که پشت شیشه شان روی یک برگ کاغذ نوشته شده "سم حلزون" و یا "سم لیسک". همه ی مردم هجوم می آورند به این مغازه ها و بعد با چند سبد که پر شده از بطری های سم از مغازه ها خارج می شوند و بعد از چند هفته، کشتار آغاز می شود. حلزون های مرده توی زمین های زراعی، توی خانه ها، باغچه ها و کنار دیوارها روی هم افتاده اند. همه ی شهر را اجساد حلزون می گیرد. جسد هایی که دیگر هیچ شباهتی به حلزون ندارند. جسد هایی که در خود جمع و کوچک شده اند. حالا دیگر یک موجود زنده ی دراز و گوشتی ِخاکی رنگ نیستند. حالا دیگر شاخک ندارند. تبدیل شده اند به گلوله های گوشتی سیاه کوچک به اندازه ی یک نخود. و مردم در شهر جشن می گیرند. دور هم جمع می شوند و از حلزون هایی حرف می زنند که تا همین چند روز پیش به شان حمله کرده بودند و آنها دخلشان را آوردند. و بعد پیک هایشان را بالا می برند و به سلامتی خودشان مست می شوند. مست می شوند و دست شان به خون حلزون ها آغشته است. من خیلی هایشان را جمع کرده ام توی خانه ام. حلزون های نجات یافته. حلزون های انتقام جو.