در واقع اما انتظار کشیدن چیزی بیشتر از اصل ماجرا بود. دفعات محدودی وجود داشتهاند که ملاقاتها در اسرع وقت شکل بگیرند. تقریبا در تمامی موارد اختلالی کوچک یا بزرگ یکی از آنها را و در مواردی هردوی آنها را در انتظار قرار داده و پرداختن به هرکدام از آنها میتواند زمان زیادی را در اختیار خود قرار دهد. با صرفنظر از موضوع این قرارها تنها نکتهی باقیمانده محل قرار است که با توجه به نقشههای موجود و نظم فعلی اینجا این کار غیرممکن است. قرار گذاشتن در چنین مکانی بدون داشتن توانایی "شناسایی موقعیتهای اتفاقی" کاری احمقانه تلقی میشود با اینحال هنوز کسانی هستند که شانس خود را در این موارد امتحان میکنند و این تصمیمات هر بار به بیشتر شدن تعداد افراد گمگشته کمک میکند. تعدادی از این گمگشتگان بعد از مدتی توانستهاند توانایی شناسایی موقعیتهای اتفاقی را بدست بیاورند و ارتباطاتی را با افرادی از این دسته برقرار کنند. با این حال تعداد اینها زیاد نیست و گمگشتگان بسیاری هنوز در حالیکه نقشههای متعددی در دست دارند سعی میکنند مسیر خود را پیدا کنند اما با وضعیت فعلی این کار میسر نیست. اینها در روز اتفاق میافتد.
دوباره لیمیت اکسپرینس و جهانی که هنوز تمام نشده. سماجت در زیستن و آزادیهای از هم گسیخته. ای شکوهِ چرکآلود. که خون میتواند استعاری گردد و نشان شهادت اما دلمهی خون نه. پس بگذار از بدنهای لت و پار چیز اضافهای نگوییم. اگر آنها هنوز نمیدانند با برجستگیهای روی لباسها چه بکنند. اگر این چیزها هنوز آنان را سست میکند. اگر هنوز اعدام باید گردد. دوباره تکرار نماها به اشکال گروهی و دایرهوار. بعد تکرار همانها به صورت مجزا. بعد تصویری سیاه که آشکارا حکم یک کابوس ابدی را دارد. اینگونه است که تکرار این چیزها میتواند شکافی میان واقعیت ایجاد کند و معجزهای رخ بدهد. اسبی که صبح روز یکشنبه سرش را از پنجره اتاق داخل کرده بود و خودش را دوست من میدانست گفت: اگر به چشمان من نگاه کنی و اجازه دهی به چشمان تو نگاه کنم تو داری به خودت نگاه میکنی. با این حال این بدن من بود که پاسخ میداد. همانطور که بدن اسب حرف میزد.
تو تسخیر شدهای. بله این جمله میتواند سختگیرانه باشد. اما وجود همین چیزها، سختگیریها، توانسته برای خودش جایگاه مناسبی ایجاد کند. موفقیتهایی که باعث شدهاند این افراد، این سختگیران، گروههای دیگری را تحت تاثیر پیروزیِ خود قرار بدهند. چه بسا این ماجرا سالها زمان ببرد. برای دستگرمی چند خط دیگر هم خواهم نوشت. نوشتههایی بیجا. بیهدف. بدون هیچ منظور خاصی که بتواند تاثیر خاصی بگذارد. اما اگر شاید ممکن است. اینها، این حرفها، قرار نیست به جای مشخصی اشاره داشته باشند. پس اینطور بنظر میرسد که فکرکردن فایدهای نخواهد داشت. اساسا هیچ. دستکم شاید برای لحظاتی کوتاه. برای تصمیم گرفتن. شاید برای صداها. برای درستتر شنیدن همهی چیزی که به گوش میرسد. موسیقی. دوباره چیزهای جدید. وقتی برای ایدههای قدیمی باقی نمانده. تصمیم برای خروجی گرفتن از جایی که بودی. عکسها و فیلمها. صداها و نویزها. بی فایده بودن این مرورها. خاطرات در دستنیافتنیترین وضعیت خود هم شامل برخوردهایی نامنظم هستند. برخوردهایی که وضعیتی تازه را تعریف میکند. وضعیتی جدید. با احتمال پیشبینی بسیار پایین. فکر کردن بی فایده است. اما شاید اگر بی فایده است.
دوباره هوا بوی مردار گرفته. کسی دستش را در هوا تکان میدهد. به چپ و دوباره به چپ. یگان ضد شورش میدان را احاطه کرده. جمعیت پراکنده. کسی دیگر به آسمان نگاه میکند. انگار آینه گذاشته باشی وسط همهچیز. دوباره توی خودشان تکرار میشوند. دوباره زمین بوی مردار گرفته. زمین پیر با چراغهاش در شب روشن میشود. با هر اصابت گلوله به تن کسی به آسمان نگاه میکند. کسی دستش را در هوا تکان میدهد. انگار آینه گذاشته باشی وسط تاریخ. در میان جمعیت زنی که ساعت دیواری در دست دارد خودش را به مرکز میدان رسانده و در برابر دوربینها اعلام میکند که این چیزها دیگر او را تسکین نخواهد داد. و به ساعتش که ده و دوازده دقیقه را نشان میدهد اشاره میکند و ناپدید میشود.
تقریبا در مرکز. تشخیص اینکه چقدر از مرکز حقیقی فاصله دارم بسیار دشوار است. میتواند از شمارش اعداد شروع بشود. اعداد حقیقی. محدودیتی برای صحیح شمردن در نظر نگرفتهام. این میتواند گاهی گمراهکننده باشد. با اینحال تصمیم گرفته شده. ترجیح میدادم خوابیده باشم. یا تقریبا خوابیده. احساس دوبارهی حلقهها. حشرات و پرندههای شبگرد. استراتوسفر و کلمات بی ملاحظه. از این چرندیات خجالت میکشم. شاید این خجالت کشیدن گمراهکننده باشد. دستکشیدن از هر موضوعی که بوی گمراهی بدهد. یا تقریبا دستکشیدن. نور زرد. خیال دختری که امروز ظهر دیدم. آفتاب تقریبا در مرکز. همانقدر که تشخیص فاصلهاش تا مرکز بسیار سخت باشد. سینههای برآمده. تردید در تمام شدن ماجرا. تمام اینها حل نشده افتاده روی صحنه. تقریبا در مرکز. دستها قلاب شده. شق و رق. هربار پرده میافتد و دوباره روز بعد شده. تقریبا هفت روز. شمردن از هفت. حرکت دستها. تکرار اعداد حقیقی. خیال دختری حقیقی. تردید در تمام شدن ماجرا
Because we don't know when we will die
We get to think of life as an inexhaustible well
Yet everything happens only a certain number of times
And a very small number, really
How many more times will you remember a certain afternoon of your childhood
Some afternoon that is so deeply a part of your being that you can't even conceive your life without it?
Perhaps four or five times more
Perhaps not even that
How many more times will you watch the full moon rise?
Perhaps twenty, and yet it all seems limitless