!!
شبیه لحظه ی آخر از هر چیزی که خوشت می آید. داور توی سوتش می دمد و باید بپذیری که بازی را باخته ای. با اینکه فکر میکنی هنوز می توانستی چیزی را تغییر بدهی. تمام روز ناراحت بود. عجله داشت. منتظر مانده بود. فکر میکرد دختره باید خودش را به او می رسانده. با این حال دوت پسرش را ترجیح داده. داشت گریه اش می گرفت. با اینکه ریش گذاشته و عینک. با اینکه وزنش بالا رفته قدش بلندتر شده اما هنوز به دوست دختر بقیه علاقه پیدا می کند. توی سرش یک جایی میان باغ او را تصور کرده. همین طور که زمان می گذشته همانطور که غروب می شده همانطور که تاریک می شده خودش را تصور می کرده. بچه ی بیچاره. چقدر حالش خراب بود. می توانست بهترین روز زندگی اش باشد.
ない
1402/07/28 ساعت 08:41 ب.ظ