هنوز این اتاق را امتحان نکردهام. چرا امتحانش کردم. دارم همین کار را میکنم. کارتن گذاشتهام وسط اتاق نشستهام کنار جنازهی بخاری و اسپیکرها. سبدهای پلاستیکی هم هستند. چندتا روی هم. یک لامپ هم وصل کردهام به این سرپیچها که دوشاخه هم دارند. زدهام به پریز و رویش یک روزنامهی قدیمی انداختهام که زردتر است. کم نور شده و خوب. کافی. یک کاسه برای ته سیگارها. علف. برای شما دانستن همین چندتا کافی است. برای من هم شمردن ثانیهها. نرسیدن به فردا. اگر فقط همین را خواسته بودم شاید میتوانستم. اما انسجامی که انتظارش را داشتم در خودم نمیبینم. میگویم انسجام و فکر میکنم آیا دقیقا منظورم همین است؟ شاید. در برخورد اول همهچیز طبیعی بنظر میرسد. بگذارید یک چیز دیگر هم اضافه کنم. پنجرهها. توصیف موقعیتشان در حال حاضر دور از دسترس است. با اینحال بنفشی روشن قابها را در بر گرفته و از این زاویه، نور به صورت مایل به خطوط عمودی برخورد کرده، سایههایی منظم روی سقف دیوار پشتی بوجود آورده و در میانه خاموش شده. برای ضمیمه عکسی خواهم گرفت. نشان به آن نشان که دلم برای دویدن تنگ شده. نگاهی به خیابان میاندازم و سعی میکنم به خاطر بیاورم روزی من هم میتوانستم از هوای خوب لذت ببرم.
اما چه کسی حاضر است عواقبش را بعهده بگیرد؟ نقطهای دنج که فرض میکنیم کلاس در آن واقع شده. بچههای توی خیابان را جمع کردهاند تا بالاخره بعد از سالها زنگ را بزنند. میتوانید تصور کنید تمام آن بچهها در تمام این مدت طولانی به ساعتشان نگاه میکردند؟ گفتن اینکه بالاخره یه روز از اینجا میریم بیرون! حالا سالها از این احوالات گذشته. حالا جعبهی پر از اسپاگتی را باز میکنم و چیزی به ایتالیایی میگویم. مثلا اینکه چرا دخترهای ایرانی حرف نمیزنند؟ ماهنامهی سروش نوجوان. شماره ۱۷۵. سال پانزدهم. مهر ۱۳۸۱. بچههای لحظههای شاد. بچههای روزهای غم. بچههای توپ و فرفره. بچههای کاغذ و قلم.
میگوید بهتر است از این شهر برود. جا تنگ است. آدمها زیادی از یکدیگر سر در میآورند. قبول دارم. من هم رفته بودم. چندبار. برگشتم تا به ستارهها نگاه کنم. آن هم بود. ماه. خواستم از کامل بودنش چیزی نگویم و پنجره را ببندم. سرد شده. داشتم فوتبال بازی میکردم. خوب بود. هر کاری لازم بود انجام دادم. احساس میکنم کلمات را طوری انتخاب میکنم که انگار متن خداحافظی مینویسم. بهتر است دست بردارم و بگویم دوست داشتم اینها را برای شما بنویسم. قبول دارم. گاهی نمیتوانم روی حرفم بایستم. به پاها مربوط است. بیقراری میکنند. ضربههایی از مچ به سمت پایین. تصور میکنم یک کیک (kick) بزرگ زیر پای چپم دارم که هیچوقت متوقف نشده. لازم نیست از این چیزها بیشتر بدانید. همینقدر کافیست. چندبار دیگر هم از این ماهوارهها دیدم. حالا که فهمیدم بهتر شده. سیگار از دستم افتاده و باید خم بشوم. پاها روی زمین. تدارکی برای خواب.
فکر میکردم هنری چیناسکی هستم. راستش بودم. شده بودم. یک جورایی میخواستم چیزی بگویم. بعد فهمیدم زندگیام خلاصه شده توی همین چند خط. همین چند خط که هرچه بیشتر نگاهش میکنم کوتاهتر میشود. یک جایی میبینی هنوز به چیناسکی نرسیده یکی با مشت کوبیده توی صورتت. مدتی که درکمپ بودم کافی بود تا خواب همه چیز را از آخر به اول ببینم. سکوتهای طولانی نیمه شب و آغاز پرسشها. لمس کردن پاها. اتاق فیزیکی و نان آخر شب. وقت خماری و ضجه کشیدنهای طولانی زیر آب سرد. قی کردن متافتامین کوفتی و سلین حرومزاده! آیا اینها دست از سرم برداشتهاند؟ هیچوقت آقای محترم. جالب که خودتان را محترم خطاب میکنید. با وجود همهی این حرفها هنوز برای خودتان احترامی قائل هستید؟ نفسش خواهد گرفت. بهتر بود این حرفها را میگذاشت برای وقتی دیگر. اگر کمی دقت به خرج داده بود. هنوز حالتان سر جایش نیامده. میگویم قصد داشتم با هنری حرف بزنم. حرفم را نیمه تمام میگذارد میگوید کار خودش بود. هنری بود که زد توی صورتتان. راستش را بخواهید ضربه خوبی بود. کارتان را تمام کرد. خودتان را مرده فرض کنید. با این حال لحنش قابل ملاحضه بود. حرفهایی نامفهوم میزد. گویی به زبان ژاپنی کلماتی را ادا میکند. آهنگین و از سر ذوق. احساسی به من دست میدهد که خیال میکنم آن را قبلا شنیدهام. از دست دادن موردی دلخواه. لحظات بی جان. چقدر به همین چیزها شباهت دارد. تونلی دراز و بدون نور. در بهترین وضعیت ممکن بود بتوانید نفس بکشید. من این کار را بارها در خوابها انجام دادهام و خیال ندارم دست به کاری تکراری بزنم. از اینکه تمام این مدت از دیگران حرف زدهام احساس شرمندگی میکنم. خودم را ضعیف میبینم. کاری از پیش نمیبرم. اشک نمیریزم ولی کاری هم از پیش نمیبرم. این خطرناک است. انگار دستم به دکمهای اشتباه خورده باشد. دم گربهای که از دیوار بالا زده و آرام دور میشود.
ممکن بود کمی به جلو خم بشوم. شدم. همان یک عکس بود و تمام. خواستم بگویم هنوز عکس میگیرم. بعد پاک میکنم. تمام شب صدا میساختم. حالا تمام روز عکس میگیرم. کارم شده شنیدن حرف این و آن. نگاهها و شیطنتهای زیرکانهی دیگران را پیگیری میکنم. خانم اکبری هم آمده بود. بیرونش کردم. بیسکوییت خواسته بود. گفتم نه. تمام. خواستم بگویم حوصلهی هیچکدامتان را ندارم. نگفتم. خم شدم به جلو. بعد عقب. عکس انداختم. فکر کردم شاید چیز بهتری شده باشد. شده بود. از اینها که فکر میکنی حتما ادیتش کرده. نگفتم. شاید بجای ادیت باید از ویرایش استفاده میکردم. اینطور احساس میکنم هنوز مثل بقیه نشدهام. پا روی پا میاندازم و به محمد سلام میکنم. دست میبرم لای تیشرتها و یکی را بیرونمیکشم. حتما همان که بیشتر خوشش آمده. میگوید چهل درصد! چهل درصد آف. میگویم تخفیف. میخندد. عکس میگیرم. میگویم اه! خندهات نیافتاد. سرش را برمیگرداند. میگوید دوباره بگیر. نمیگیرم. میخندم. صورتش افتاده آن طرف خیابان. زوم میکنم. برمیگردد و نگاه میکند. میپرسم اسکیت بلدی؟ دست تکان میدهد. میفهمم هنوز مترو طالقانی را بلدم. باد میوزد. پرده تکان میخورد. یادم میافتد گفته بود پیر شدهای. کچل هم شدهام. هنوز اما شنا بلد نیستم. به جلو خم میشوم. آبها و آبیها. فکر میکنم رد پروانهای آبی را میزنم. خودم را رها میکنم. توی آب میافتم. توی آب میافتم. توی آب میافتم.
این هم از آخریش. همین حالا تمام شد. اگر میتوانستم تصور میکردم تازه شروع شده. دوباره همان اشتیاق و همان التهاب اولیه. هنوز هم گیج بنظر میرسم اما بهتر بود برای تصمیمهایی مثل این عجله به خرج بدهم. همیشه دوست داشتم تکلیف همهچیز سریعتر مشخص بشود. توی تعلیق ماندن و انتظار کشیدن میتواند چیزی شبیه به مردن باشد. با اینکه بارها خودم را انسانی مرده تصور کردهام اما حالا میگویم وقتش نیست. باید بگویم نوشتن از شما را ترک کردهام. دیدن عکسهایتان را همینطور. و دیگر توی ذهنم چیزی دربارهی شما وجود نخواهد داشت. ممکن است همین امشب که اینها را مینویسم خوابتان را ببینم. با اینحال هنوز اتفاق نیافتاده و این خیالم را تا حدی آسوده کرده. تلاشها و افسوسها. اردیبهشت لعنتی. بوی گوگرد و آمونیاک. بی حسی و خیال خام.
ددو دد د / ددو دد د / ددو دد د / ددو دد د / ددو دد د / ددو دد دووووو
جالب نیست؟ این که اینطور شروع کرده ام. راستش بیشتر به ایده ای احمقانه می خورَد. با این حال این توضیح لازم است که آواها را باید بشود یک جوری نوشت. هرچند بی اساس. بدون احساسات. بدون فرمولی که بشود تشریحش کرد. بله من هم معتقدم فصل تخمی بالاخره از را رسیده. نیمش هم گذشته. این هم یک بهانه دیگر برای فکر کردن و رنج بیشتر. بگذریم. همیشه از این چیزها نوشته ام. خسته کننده است. قبلا حتی همین را هم نوشته ام. چیز جدیدی نیست. خیال ندارم قصه تعریف کنم. با پا ضرب می گیرم. درام دو چهار. گیتار با درایو و ریورب. خب این هم از این. قبول کردن اینکه پروژه ی نوشتن با شکست مواجه شده. تمام/
دارم درست میبینم. دارم درست میشنوم. کلمهای که میخواستم حالا پیدا شده. البته که کمی گیج بنظر میرسم. چیز عجیبی نیست. زن توی تصویر هربار تکان میخورَد. میتوانست همان خوابی باشد که هنوز جرات نکردهام تعریف کنم. اما اینطور نیست. خوب که فرق این چیزها را میفهمم. میگوید دلش برای خودش تنگ شده. فردا حتما چیز بهتری برای گفتن پیدا خواهد کرد. اگر همین امروز نباشد. یک پیچ پیدا شده. هیجان اینکه مال چه چیز میتواند باشد هنوز کارش را شروع نکرده. کنار گذاشتمش. مثل خیلی از چیزها. وقتی هنوز شب بود. گفتم به وقتش. شاید فردا. اگر همین امروز نباشد.
نظری ندارم. یا اگر هم داشتم برای مدتها پیش بوده. حالا دیگر اهمیت نمیدهم. فکرش را کرده بودم. میدانستم همین اتفاقها میافتد. همه چیز بر اساس پیشبینی. از این جهت از خودم خوشم میآید. به خودم دست میدهم. خوب رفتار میکنم. اما این همهچیز نیست. آن یکی دستم را گم میکنم. شاید عجیب بنظر برسد. هربار به این فکر میکنم خندهام میگیرد. دردسرهای بزرگ همان موقع شروع میشوند. چیزی که باید همواره به آن توجه کنم. درست زمانی که بلند میخندم.
یک چیز دیگر اینکه: تازگیها متوجه شدهام دخترم دوست دارد برود ورودی کافه روی زمین بنشیند، در حالیکه دستها را زیر چانه گرفته به روبرو نگاه کند. چرا گفتم دوست دارد؟ هنوز از این مطمئن نیستم اما اینکه انجامش داده من را به این خیال انداخته. تماشا کردنش با اینحال لذتبخش بود. احساس میکنم حالا به چیزهای زندگیاش فکر میکند. همیشه میکرده. حالا اما عمیقتر شده. افتاده توی ظاهرش. زیباست. میبینید؟ باز خوب است همین چیزها من را زنده نگه داشته. آفتابِ دمِ غروب افتاده روی صورتم. تازه تراشیدهام. پوستِ سرخ شده. علف لای انگشتهای دو وسه. تایپ آخرین کلمات.