خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

تام ویتز از اهدای نوبل ادبیات به باب دیلن احساس خرسندی کرد!

هنوز هم اگر اتوبوس بایستد دنبالت خواهم آمد و صدایت خواهم کرد. هرچند دور. هرچند ساخته ی ذهنم باشد. و ذهنم اگر یاری کند غروب یکی از همین روزهای سرخ و زرد از پله های کتابفروشی پایین می آیم و رد بویت را تا ابتدا یا انتهای خیابان نمی دانم چه دنبال می کنم و به پلک هایت می رسم که آن روز نمی خواستی ببندی شان. آن روز که چایکفسکی کمونیست بود و خوشه های گندم را به اوورتور ۱۸۱۲ حمل می کرد. در دو مینور. شاید خاکستری از میان همه ی رنگ های توی گنجه بیرون زده بود. آمده بود به کتابفروشی کوچک شهر تا تو را ببیند. دیده بود. بعد برایم تعریف کرد. خیلی بعدتر. اینجا هر روز اتفاق های عجیب می افتد و فرانکفورت بیانیه می دهد و کاری از مارکس هم بر نمی آید. از چایکفسکی هم. اتوبوس ها هنوز هم می ایستند در پارکینگ محقر پایانه شرق. نه من حضور ذهنی دارم نه تو حضور  فیزیکی. بگذریم. از اینها گفتن نشانه هایی می خواهد. دیگر این اتاق پر شده از کاغذ های سبز و نارنجی. یادداشت هایی برای همیشه. یادداشت هایی برای یادآوری روزمره های از یاد رفته. حفره های خالی هر روز که یادم می رود. نشانه هایی که گاه حول حفره ها می چرخند و انگار گردابی دوّار آنها را به تو می کشد که دیگر هیچ نماند. من خیالم را برده ام حوالی رنگ ها. دست و پا می زنم. خاکستری نمی شود. اینجا هر روز شیکاگو می شود. هر روز استکهلم. هر روز تهران. هر روز یادم می رود. بگذریم. اینها نشانه هایی می خواهد. قلّابی شده ام. چنگ انداخته میان رودخانه. نهنگ شکار می کنم. برای دلم. برای روز های دلتنگی. روز های نزدیکی که قرار است دیگر هیچ چیز یادم نیاید. روزهایی که قرار است از میان این سبزها و نارنجی ها فقط یکی را انتخاب کنم. از کجا بدانم آن یکی تو باشی. وقتی بوی تنت دیگر نیست. وقتی حفره بزرگتر شده باشد. عمیق تر شده باشد. وقتی خودم را هم کشیده باشد توی خودش. دیگر تو هم دلت تنگ نمی شود. انگار هیچ کسی دنبالت نیامده بود. روزی که قرار بود پلک هایت را نبندی. و قطره های اشک انگار گردابی توی حفره ی چشم هایت تلو تلو می خورد. و من فقط یادم است دنبالت آمده بودم. رفته بودی. دنبالت آمده بودم.

بیا در مورد پراگرسیو راک توضیح بده

بشاش روی این قسمت برنامه. هیچ توضیح خاصی هم ندارد. یک نوای آشنا که حدودا حال و روز چند سرخپوست را سوار بر اسب نشان می دهد. عرق روی پیشانی و آفتاب سوختگی. روی گونه ها و پیشانی. یک نقاشی قدیمی روی سنگ. با رنگ های قرمز و زرد. بوی سوختن کاه و زن. بچه های چند ماهه. مرده زیر پستان زن. خفه گی. آفتاب سوختگی روی ران های زن که از چادر بیرون مانده. بدن کودک؟ کبود. سرد شده. 

ماجرایی باید باشد. چیزی برای توضیح دادن. موضوعی که ارزش شنیدن داشته باشد:

تعریف شماره ۱: رایانا سیستم گروهی صنعتی است که به سیستم رضایتمندی مشتری مجهز می باشد و بیش از سه دهه تحربه دارد

تعریف شماره ۲: شوفاژها در زمستان گرم و در تابستان با توجه به تغییر دمای محیط تغییر دما می دهند

تعریف شماره ۳: بشاش روی این قسمت برنامه. هیچ توضیح خاصی هم ندارد. فقط گره کراوات. خفگی. کبودی صورت و یک تابلوی نقاشی با رنگ های آبی و مشکی و سفید.

زن تمام سعی اش را می کند حواسش را به چیزی غیر از جنازه  پرت کند. 

زمین در مدار خود حرکت می کند و با تغییر درجه تابش آفتاب بخش های دیگری هم آفتاب سوخته می شوند. 

این پروانه کجا خواهد نشست؟ باید بنشینم و نگاه کنم. احتمالا دیگر بنشیند.