خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

بگذار راحت بگویم چیزی برای از دست دادن ندارم. می توانم برای سال ها بخوابم وهیچ چیز تغییر نکند. 

رنگ ها و نورها خودشان را نشان خواهند داد. بدون هیچ فکری پرده ها را خواهم کشید و منتظر خواهم ماند.

تاریکی باقی می ماند. حالا بهتر است. شاید بشود چیزی را پیدا کنم. فاصله گرفته ام. 

چیز زیادی از زندگی به خاطر نمی آورم. صداها و حرکت. و بعد سکون. بعد حرکت می شوم و میخزم توی سکون. بعد صدا می شوم و میخزم توی سکوت.

بدن ها را به خاطر نمی آورم. جز کشاکشی. جز تنیدگی و خواهش و زجری مدام. 

کسی را صدا می زنم  و بدون آنکه جوابی دریافت کنم به کارم ادامه می دهم. 

به خاطر می آورم تاکسی. به خاطر می آورم خورشید. به خاطر می آورم که نوشتن بلد بودم. بعد شروع می کنم به دویدن. دویدن در اتاق مستطیل یا مربع یا هرچه  به خاطر آوردم.

به خاطر می آورم ادبیاتِ بد. غر می زنم و خودم را آرام می کنم. می گویم چیزی نیست و تمام خواهد شد. بعد کش و قوس و درد گردن. 

موجی خودش را نزدیک می کند. می تواند موج هرچیزی باشد. تصور می کنم موج سرما و می لرزم. موج دریا و می رقصم. بیهوده. تمام بیهودگی ها را می آورم سر میز و به خاطر می آورم میز. 

چرخشی ناگهانی و هِد می زنم. به یاد دوران کودکی. شیرجه می روم توی لیوان قهوه و سرک می کشم ببینم آن طرف دیوار چه خبر شده. زن همسایه را دید می زنم. به پاها نگاه می کنم. 

تجسم می کنم لذت و چند جمله ی بلند و کوتاه می سازم. از همین ها. دلم را خنک می کنم با آب جوش. با آب کمر. بلند داد می زنم می گویم کسکش. همه را ناراحت می کنم و بیلاخ نشان می دهم. می گویم گور پدر همه تان. 

می گویم من را سریع برساند. تاکسی. شست نشان می دهم و سوار نمی شوم. کش می آیم. می روم زیر دامن کسی قایم می شوم. به کلاه کسی اشاره می کنم و می گویم آیا این حق را  ندارم که انتخاب کنم؟

آزادی های مدنی را می آورم جلوی رویم . می شمارم. مصرف می کنم. دراگ میخورم. اگر اشتباهی هم در کار باشد خب باشد. قرار شد راحت بگیرم. افسردگی ممنوع. زنا آزاد. رانندگی در حالتی لُخت. بچه ای را می گیرم لای پاهایم و  رویش می نشینم تا جیغ بکشد. سروصدا راه می اندازم. 

جزییات زیادی خواهد داشت. جزییات کمی خواهد داشت. چیزی نخواهد داشت. تاریکی. برایان فرِی می گذارم پلی شود. می گویم شاش دارم. بعد گه بالا می آورم. خستگی معنا ندارد. هرکاری می شود باید کرد. 

دستور می دهم قاضی و دادستان بیایند از گه من بخورند. تشکیلاتی راه خواهم انداخت. پیتزا میخورم و سگ بازی در می آورم. واق واق میکنم. شب ها.روزها. نردبان می سازم و می روم بالای بالا داد می زنم. از پشت دیوار بکت میخوانم برای دیوار. دیوار می شوم.

ساعت را می پرسم و بدون اینکه جوابی دریافت کنم یا برای جواب بایستم ساعت را خرد میکنم توی کون کسی که ساعت بسته. می بندم به جد و آبادش. قانون وضع می کنم. چراغ ها باید خاموش باشند. 

دهانم را باز می کنم و عر می کشم. خر می شوم. به خانواده ها اجازه می دهم توی همدیگر قاطی بشوند. کسی کسی را نشناسد. هر کسی دیگری را بشناسد باید دهانش را با دهانم عوض کند و بخواند اِسلِیو تو لاو. دونت تاچ دِ گراند. 

زمین بی زمین. هوا بی هوا. خدا بی خدا. کیر توی همه چیز می کنم. کیر همه را می بُرم. می دهم  کسی که خاموشی رارعایت نکرده بخورَد. شبی دو وعده. هربار بگوید استغفرالله. خفه بشود.

به خاطر می آورم مرگ. می میرم. به خاطر می آورم عشق می دَوَم. به خاطر می آورم لبخند گریه می کنم. خفه شو می گویم به خودم. عر می زنم. هزار باره خر می شوم. فوتون می شوم و به خاطر می آورم حرکت. جنون.  به خاطر نمی آورم. به خاطر می آورم. به خاطر نمی آورم. چه؟ چه چیزی را باید به خاطر بیاورم؟ پیزی نمانده. دست می کشم روی تنم. چیزی نمانده. برای آخرین بار رازی را بر ملا می کنم.

میخوابم.


دارم به داستانی تازه فکر می‌کنم. تازه شروع کرد‌ه‌ام تصمیم گرفتن برای داستانی که همین حالا قرار است توی سرم شکل بگیرد. ترتیبی داده‌ام چند اسب را بیاورند تا از میان آ‌ن‌ها، آن سفید دل‌خواهم را انتخاب کنم و روی دیواری سیاه، طوری قرار بدهم انگار در فاصله‌ای دو متری از دیوار ایستاده و خیره نگاهم می‌کند. چیزی در گلویم احساس می‌کنم و دقیق‌تر که می‌شوم به خاطر می‌آورم دیشب در خواب متوجه ورود حشره‌ای به دهانم شدم. تشخیص اینکه در آن لحظه هوشیاری لازم برای تایید این اتفاق را داشته‌ام یا نه، محال است. با این حساب از این لحظه باید انتظار هر اتفاق عجیبی را بکشم. دوباره به اسب نگاه می‌کنم. بی آنکه از‌دستور سرپیچی کرده باشد، سر جایش ایستاده و از همان فاصله حضورش را در تاریکی ثابت کرده. دارم دچار حالت "به‌خاطرآوردن" می‌شوم. این صدایی که از دهانم درآمده؟ به نظر آشنا می‌آید.  من این‌ها را قبلا دیده بودم؟ حتی می‌توانم حدس بزنم که بعد قرار است درِ توالت را باز کنم و سر از راهروی باریک رستوران دربیاورم و دوباره برگردم تا چیزی را که فراموش کرده‌ام بردارم. پس این کار را همین حالا انجام می‌دهم. در آینه به خودم که لاغر و خسته بنظر می‌رسد نگاه می‌کنم. هنوز ردی‌ از حشره در خود نمی‌بینم. بیشتر از هر چیز تصور می‌کنم دارد از چشم‌هایم تغذیه می‌کند. و بعد درست در همان لحظه زیر پوستم چیزی حرکت می‌کند که تا پیدایش کنم دوباره جایش را عوض می‌کند. باید خارج شوم و خودم را به خیابان بعدی برسانم.  اطرافم را بررسی می‌کنم و با یک حرکت از توالت خارج می‌شوم. چنین عملی را تا به‌حال با این کیفیت انجام نداده بودم. دست و پا درست در زیباترین حالت ممکن. اسب می‌تواند شاهد خوبی باشد. رفیق دوران کودکی! از نوشتن این چیزها هیچ‌وقت لذت نبردم. هنوز نتوانسته چیزی به‌من اضافه کند. چگونه ممکن است کلمات چیزی را به تو اضافه کنند در حالی‌که تصور می‌کنی چیزی تا فاسد شدن باقی نمانده؟! دلم را خوش کرده‌ام به این اسب سفید که حتی دیدنش میان تاریکی غیرممکن است. رفیق دوران کودکی! خنده‌دار است. باور نمی‌کنم. دیگر این حرف‌ها را باور نمی‌کنم. داستانی که ارزش گفتن داشته باشد هیچ‌گاه شروع نمی‌شود. فقط به‌ پایان می‌رسد.

می‌توانم ببینم‌اش. وقتی پرده کنار رفته، وقتی خبری از خواب نیست. به خودم می‌گویم همین یک‌بار را تحمل کن. و درست زمانی که دست از احساساتِ مُرده‌ام بر می‌دارم دوباره پیدایش می‌شود. به این‌ها عادت کرده‌ام. به این‌که به محض بسته شدن چشم‌ها دوباره ببینم‌اش. دراز کشیده یا ایستاده. پاهایم‌درد می‌کنند. بیشتر پای چپ و البته دردی متفاوت. سفتی عضلات و کشیدگی ران‌ها. آن‌قدر که مجبورم می‌کنند هنگام قدم زدن یکی از پاهایم را روی زمین بکشم. اما ترسی نیست. هنوز پیر نشده‌ام یا دست‌کم آن‌قدر پیر نشده‌ام که از این چیزها بترسم. هنوز هم می‌توانم ساعت‌ها روزها و ماه‌ها محبوس و زندانی بودن را تحمل کنم. چند روزی هست که آزاد شده‌ام. دست‌کم از این‌دست آزادی. آزادی برای مصرف مخدرها و محرک‌ها. تمام پولم را تصاحب کردند. با این‌حال نتوانسته‌اند اراده‌ام را تصاحب کنند. خواستم چیزهایی را بنویسم. هر روز چیزی برای نوشتن بود. از دلتنگی‌ها و فکرهای احساسی تا بدن‌هایی متلاشی که در هم می‌پیچیدند، درد می‌کشیدند و ترک می‌کردند. زجری که تمامی نداشت. دستِ آخر پرده که کنار رفت دیدم‌اش. هنوز مطمئن نیستم آیا او هم من را دیده است؟! تکانی به پاهایم می‌دهم تا از وجودشان مطمئن شوم. هنوز هستند. رازی را که مدت‌ها  با خودم حمل می‌کردم حالا بازگو می‌کنم. آرزو می‌کردم مُرده بودم. قبل از اینکه برای خودم تصمیمی گرفته باشم. قبل از اینکه بتوانم چیزی را از چیزی تفکیک کنم. قبل از اینکه تمام ذهنم را از راز‌ها و احساسات پر کنم. تا این‌جا همواره از‌خودم‌متنفر بوده‌ام و از‌اینکه دارم فاسد می‌شوم رضایت کامل دارم. من آزادی‌ام را مدت‌ها خرج می‌کردم و آزادی‌ام جایش را به مخدرها و محرک‌ها می‌داد. تا بتوانم تفکیک‌کنم. تا وقتی خبری از خواب نیست بتوانم ببینم‌اش. اما آیا او هم من را می‌بیند؟ شاید آزادی‌اش را دودستی چسبیده که اعتنا نمی‌کند. توی تاریکی دست می‌کشم روی پای چپم و احساس می‌کنم موجودی مُرده را لمس می‌کنم. و بعد چشم‌هایم را می‌بندم و او نشسته. می‌گوید توی تاریکی رفته‌ای چه کار؟! دست می‌کشد روی پای راستم و از ترس‌هایش می‌گوید. بعد خوابش می‌برد. خوابی بلند. به خودم می‌گویم همین یک‌بار را تحمل کن.