سوفی از رنج دوست بیخبر است. گویی از هر جانب رنجی فرا میرسدو از پس و پیش نیز رنجهایی تازه. بحرانی بی وقفه و مدام. بی هیچ سکونتی و امنیتی. با این حال از همان ابتدا داستان با سرعت، تعلیق و تردید آغاز میشود. رویای آدم مضحک. ایدهآل گرایی انسان را دیوانه میکند. حالا من هم دیوانه آقای سوفوکلس. بفرمایید ما را به دنیای ذهنی خودتان نزدیک کنید. منطق بیرونی داستان را به ما توضیح بدهید به شرطی که خندهتان نگیرد. به شرطی که هنوز بر سر یکسری مسائل بدیهی فریاد نزنید. شما ادعایتان میشود که ملت را میشناسید، خب بفرمایید! البته کشتن یک پیرزن نمیتواند به شلاق خوردن اسب و حس دلسوزیِ آمیخته به خشم نسبت به خطاکاری ارتباطی داشته باشد. شما بررسی کنید. چیزی برای احساس انزجار از ارتکاب جرم نمانده. یا شاید شانس هم در این میان دخیل است. به مامان برگردیم؟ خانمی موقر روی صندلی، رو به ما نشسته و سنجاق سینه بر لباسش آویزان است. برای هر چیز زمان مشخصی تعبیه شده. زمانی برای بدنیا آمدن، زمانی برای شکل گرفتن و زمانی برای مردن. آیا واقعا یارای آن را دارید که تبر به دست بگیرید و آنقدر به سر پیرزن بکوبید تا جمجمهاش متلاشی شود؟
هزار و بیست و چهار بار دیگر هم بمیرم باز جا دارم. یک گیگ برای خودش زمانی اندازهی بزرگی به حساب میآمده. پلی استیشن دو هم خفن بوده. خاک گیری و دوباره راه انداختن ماشین زمان. یک دوم عددی ناشناخته که به تو دادهاند. تو یک رادیکال میخواستی. یک گیتار برقی با جارو برای خودت درست کرده بودی. تو قبلا همهی اینها را بودهای. یک ترابایت برای تو زیاد نیست پسر. به عددی که بهت دادهاند نگاه کن. فرمولها همهجا هستند. دیوانه کننده است که هنوز آقای فلانی و هنوز خانم فلانی دارند پای موبایل همدیگر را به رگبار میبندند در حالیکه یکبار برای اینکه همدیگر را ببخشند از تلافی هم در آمدهاند. بریز و بپاشی و بگیر و ببندی. از سر احتمال من هم آنجا بودم. پلیس قدیمی و خوابهای جدید. باز هم همینها را مینویسم. حالا دستم تند شده و خبری از لرزیدن نیست. شبها و روزها. سایهها و اجسام.
هنوز دستم نلرزیده. قبل اینکه برای نوشتن اقدام کنم تمام ماجرا را برای خودم مرور کردم. داشت گریهام میگرفت. این روزها همیشه این اتفاق میافتد. چیزی در گذشته امانم نمیدهد. در تمامی خوابها. میان شبگردیها و بیداری کشیدنها. چیزی من را با خودش میکِشاند. کودکیام حالا به من نیاز دارد. شاید قرار بود زن باشم. بدنم خودش را فراموش کرده. خودش را کپی کرده و تبدیل به دختر یازده سالهای شده که بسیار به خودم شباهت دارد. این را همینجا بگذار و برو! سی و سه سال و سیصد و چند روز! از سه خوشم میآمده. برادرم که آمد شدیم چهار نفر. بعد پنج نفر. بعد بقیه هم آمدند. دارند زندگیشان را میکنند. شاید اگر زن میشدم اسم پسرم را پوریا انتخاب میکردم. شاید عدد مورد علاقهای نداشتم. با این حال سی و سه سال زمان کافی بود. بدنم نیاز به استراحتی ابدی دارد. همه کارش را کرده. برای چند نفر چیزهایی کنار گذاشته. یک قطعه موسیقی برای کسی که دوستش داشته. یک متن کوتاه برای کسی که هنوز ندیده. یک چشمک جلوی دوربین و بعد تمام. خوب نیست همیشه همهچیز بینظیر باشد.
Les Jeux d'eau a la villa d'Este