داشتم روی این شعر تلو تلو می خوردم. پا به پا می شدم. جَز بود. صدایش پخش می شد. می خورد به سرم. می خورد به پنجره. باد. توی صورتم. خیس است صورتم. عرق کرده ام. سرد. عُق می زنم روی زمستان. خون بالا می آورماصلا. مستم. جَز می خوانم. داد می زنم. من نمی خواهم بدانم. نمی خواهم را داد می زنم. توی جَز داد می زنم. من نمی خواهم بدانم. خون بالا می آورم. بوی الکل می دهد خونم. بوی رطوبت گرفتم اینقدر عرق کردم. به فرانسوی سلام می کند. می گویم همین حالا بهتر می شوم و جوابت را می دهم. فرانسوی سکوت می کند. بعد خون بالا می آورد. به فرانسوی آبجو تعارف می کند. مست می شویم. می زنیم زیر خنده. به فرانسوی قهقه می زند. من جَز می خوانم. می پاشم روی خون. می شاشم روی فرانسوی اش. بعد هردو می زنیم زیر خنده. به فرانسوی می گوید شا شم بوی الکل می دهد. می زنیم زیر خنده. دارم هذیان می گویم. کسی از بیرونِ پنجره داد می زند کسی یک فرانسوی این اطراف ندیده؟ نگاهش می کنم. کیفش را باز کرده. یک دفتر و یک مداد توی دستش گرفته. دوباره از بیرون پنجره داد می زند کسی یک فرانسوی این اطراف ندیده؟ دوباره نگاهش می کنم. دارد مشق می نویسد. آخر با این همه صدایِ جَز و خون و الکل و بوی شاش؟ حتما برای فرانسوی ها زیاد اهمیت ندارد. فرانسوی های احمق.
و این عمیق ترین موجِ دریا بود که دیگر سرِ نیمه جانِ زن را در حالیکه فریاد می زد، توی خودش فرو برد. بعد از آن سکوتی بود دست نیافتنی. موج هایی می آمدند. موج هایی هم نه. گرگ و میش بود. اواسط بهمن.
تعریف می کرد: زن از چند لحظه قبل می دانسته دیگر امکان بازگشت به عقب وجود ندارد. می دانسته موج بعدی که بیاید شاید دیگر روی آب را نبیند. شاید دیگر چشمش به آسمان نیافتد. شاید دلش برای روز دوشنبه ای تنگ شده بود که سخت توی چشم های دختر کوچکش زُل زده بود. بعد، حجم عظیمی از آب روبروش بود. دهانش را باز کرده بود. می خواست دریا را ببلعد. نشد.
ماشین را که روشن کرد صبح شده بود. آفتاب بالا آمده بود. صخره ها واضح دیده می شدند. جسد زن به ساحل رسیده بود. جسد مردی هم آن طرف تر. کودک نگاهش را از موج ها بر نمی دارد. فقط گریه می کند. شاید یاد دوشنبه ای افتاده بود که سخت توی چشم های مادرش زُل زده بود. شاید.
حوالیِ ظهر، توی رادیو، به نقل از پلیس اعلام کرد: جسد یک مرد و یک زن و یک کودک در کنار ساحل توسط یک هلیکوپتر شناسایی و کشف شد. دلیل مرگ هنوز نامعلوم.
چه کسی خواهد دانست آخرین چیزی که هر کدام اینها در آن لحظه می خواستند چه بود؟ مخصوصا کودک؟
یکی از سربازهایی که تو می شناسی، به نام مصطفی حاجی پاشا، دست چپ خود را به دیوارِ برجک تکیه داده بود و سعی می کرد شاعرانه ترین ادرارش را در ساعت پنج صبح روز جاری روی شاعرانه ترین شعری که در زندگی اش خوانده بود خالی کند. و موفق هم شد. موزیک متن این اتفاق، موزیکی با فضای دارک اَمبیِنت، به نام " بدونِ عنوانِ ۳"، موزیکی چند وجهی با خاصیت تکرار مدامِ یک نُت است که سعی دارد فضایی خلاء گونه را در ذهن تداعی کند.
وقتی فرمانده ی قرارگاه این گزارش را خواند برای لحظاتی احساس کرد در خلاء بی امانی گرفتار شده. و مدام صداهای عجیبی که انگار از جنس فلز باشند تمام محدوده ی سرش را اشغال می کرد. چند دقیقه ای به همین حالت ماند و بعد با این جمله صحبت را آغاز کرد: " این اتفاق قبلا هم تکرار شده بود." او اعتقاد داشت قبل تر یکبار این اتفاق را با همه ی جزئیاتی که در اطرافش مشاهده می کند در همین وضعیت دیده و تلاش می کند چیز بیشتری به خاطر بیاورد. و سرباز اجازه می خواهد تا زمانی دیگر توضیحات و دلیل کارش را با وی در میان بگذارد. پس از موافقت احترامی در خور می گذارد و از اتاق بیرون می رو د. فرمانده جایی میان خلیج و شن های داغ گیر کرده. آفتاب توی سرش می زند. بادی می وزد و ردای سفید فرمانده تکانی می خورَد. عرق شتک می زند روی شن. قطره ای گل آلود می شود. به سرخی می زند ساحل اینجا. می گویند هر فصل یک رنگ دارد. بهار سفید می شود. تابستان سرخ. پاییز زرد. زمستان ندارد اینجا. همین سه فصل. فرمانده خوب به حرف های پیرزن گوش می دهد. موزیک متنی دارک اَمبیِنت خلیج را پُر می کند. صدای موج. موج های به غایت آرام. پیرزن دست می برد حوالیِ سینه اش. جستجویی می کند. تکه پارچه ای سرخ بیرون می آورد. دست راست فرمانده را بالا می آورد. روی بازوی لُخت فرمانده گره می زند. فرمانده آرام آرام شن های ساحل را ترک می کند. بالا می رود. بالا می رود. بالا می رود. بالا می رود بالا می رود. بالا می رود. شعری شاعرانه را زمزمه می کند. شعری آشنا. انگار این اتفاق را هم قبل تر دیده بود. پایین را نگاه می کند. برگه ی گزارش را چندبار تا می کند. توی جیبش می گذارَد. و فقط به صدای موزیکِ متن گوش می دهد.