خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

October Forever Sad

شبیه لحظه ی آخر از هر چیزی که خوشت می آید. داور توی سوتش می دمد و باید بپذیری که بازی را باخته ای. با اینکه فکر میکنی هنوز می توانستی چیزی را تغییر بدهی. تمام روز ناراحت بود. عجله داشت. منتظر مانده بود. فکر میکرد دختره باید خودش را به او می رسانده. با این حال دوت پسرش را ترجیح داده. داشت گریه اش می گرفت. با اینکه ریش گذاشته و عینک. با اینکه وزنش بالا رفته قدش بلندتر شده اما هنوز به دوست دختر بقیه علاقه پیدا می کند. توی سرش یک جایی میان باغ او را تصور کرده. همین طور که زمان می گذشته همانطور که غروب می شده همانطور که تاریک می شده خودش را تصور می کرده. بچه ی بیچاره. چقدر حالش خراب بود. می توانست بهترین روز زندگی اش باشد. 

اینها خوشگلند. آنها خوشگلند. بعضی چیزها. ترک ها و صورتشان. چیزی بین ترکمن و مشهد. کرمانی ها ولی. این را شنیدن قبل از شنیدن موقعیت جغرافیایی. اسم یکی شان بود صبحگل نور نمی دانم چی چی. دیگر دارد وارد فضای خنده دار می شود. صحبت از زابلی ها هم شده. گوینده ی خبر چیزی در مورد ریسیست ها می گوید و بعد با دهان ادای گوزیدن در می آورد. خنده شان گرفته. یک مشت مسخره نشسته اند و ما را تحریک می کنند. مثل رابطه ی ماشین و ناپولی. حتما رنگ آبی استفاده بشود. یادتان نرود انگشت سوم را مدام نشان همه  بدهید. به خودی ها حتما یک فیلم معرفی کنید. ربطی به وسترن داشته باشد. قهرمانی برای همیشه. زمان از دستتان در نرود. بیست و چهار ساعت. فقط همینقدر اجازه دارند نگه تان دارند. یادتان بیاید. سعی کنید به خاطه ای کوتاه فکر کنید. دستتان را مشت کنید و بگذارید شما را در حالیکه فریاد می زنید ببینند. وان بای وان. سینت پاپ نیو ویو گوش کنید و یادتان بیاید گریه کردن را هنوز بلدید. این ها به شما یک چیز بیشتر می دهد. در نظر بگیرید یک هدیه. باید بتوانیم گاهی این چیزها را به یکدیگر بگوییم. دلهره ای مشترک . همسو شدن با چیزی که می نویسم. چقدر این موزیک اینجا نشسته. چقدر دلم نمی خواهد بروم ببینم کار کیست. چقدر همه دارند راجع به همین حرف می زنند. من فکر می کنم مثل وقتی که چرایی پیش آمده باید آستین بالا بزنی حواست نباشد کاری کنی که فکر کنی هنوز درد شروع نشده. فکر می کنی هنوز دکتر کاری انجام نداده. به خودت می آیی می بینی تمام شده. قبل از این اما فکر می کردی. مثل هر کس دیگری قبل از آستین بالا زدن. چیزی وجود خواهد داشت. حرفی حتما هست. زمانی این ها را برای خودت نگه می داشتی. هنوز هم گریه کردن بلدی. یادداشت جدید من را تحریک می کمد به ادامه دادن. فکر می کنم کافی باشد.

Green Arrow

خواستم شعری نوشته باشم. شعری که بشود روی آن راه رفت. دارم چرند می گویم. هنوز نتوانسته ام روی شعری راه بروم. لزومی ندارد. این کارها دیگر کمی قدیمی شده. شعر دیگر قدیمی شده. کلمات دیگر قدیمی شده اند. خواستم به زبان های دیگر شعری بلند بنویسم. صفحه ای سرخ و مدادی کوتاه. بعد روز شده بود. همین که آفتاب زد خودم را کنار کشیدم. چند دقیقه و بعد ایستادن به سمت شمال. بعد قدم زدن به سمت غرب. بعد افتادن به سمت شرق. همه اش همین بود. دوست داشتم توی شعرم بنویسم که همین پاییز و زمیتان برایم مانده. وقتش که برسد حرف دلم را خواهم گفت. هرچند هنوز از این حرف ها علفی سبز نشده. این را قبلا هم تجربه کرده بودم. اگر خواسته بود شاید می توانست تماسی بگیرد. حالی بپرسد. بی هیچ شعر و انشعابی می شد برود سر اصل مطلب. می شد برای دقیقه ای هم که شده ماشین زمان را توی جیبش فرو ببرد و فراموش کند چیزی در گذشته وجود داشته. آن وقت می توانستیم از روزهای نیامده شعری بلند بنویسیم. با همان کلمات قدیمی. با همان مدادی که می شد کمی بلندتر باشد. اگر هر روز کارم همین نبود. اگر دست از نوشتن برداشته بودم. اگر خیال نمی کردم همین پاییز یا همان زمستان به او نامه ای خواهم نوشتم. نامه ها. تماسی جنسی روی کاغذ. اندازه گیری میزان دقیق فشاری که  به مداد آورده ای. این ها تو را به من نزدیک می کند. با هر زبانی هم نوشته باشی می شود با انگشت روی کاغذ کشید. احساس می کنم کمی پیرتر شده ام. همان قدر که کلمات. به همان اندازه احساساتم را گم کرده ام. توی سرم شعر آنقدر پیش رفته که خیال دارم بیایم پایین. دراز کشیدن به سمت جنوب. ماشین زمان. تماس پوستی. 

یک جور انتخاب کردن کلمات. میکس کردن چیزها. بیشتر خودم را مشغول این کار می بینم. هرچیزی می تواند کنار چیز دیگری طوری قرار بگیرد که بتواند کاری را انجام بدهد که بتوانی برای چیزی که قرار است بعدا ترتیبش را بدهی چینشی مناسب در نظر بگیری. تاکتیک. این همه چیز نیست. دستورهایی هم هستند. باید برای هرچیزی توضیحی داده باشی. باید بتوانی تفکیک کنی و سپس دوباره تکرار همان ها که قبلا بوده. همان چیزی که قبلا انجام شده. روز بارانی سختی در پیش داریم. قهوه. سیگار. فولک و کانتری. دروازه ی غار.

یک گربه ی دیگر هم اضافه شده. این بی آبروها. تکه ی آخر مرغ. تصادفا یک هایکو نوشتن و به ردیف کوه ها نگاه کردن. دست بردن به حافظه ای که خاصیت ارتجاعی دارد. ارجاع. بازگشت پذیری. نگاه به کاکتوس روی دیوار بیانداز. حرفی نیست. این را ما به هم می گوییم. بعد تو نگاه بیشتری می کنی. یکی اسپری آب به دست، لبخندزنان  نزدیک می شود. اسمش را به خاطر بیاور. کمی از حافظه ی بازگشت پذیرت کمک بگیر. به زن همسایه نگاه نکن. به ماشین روبرو نگاه نکن. چرا نوشتن اینجا اینقدر سخت شده؟ حتما عادت کرده ام توی آن دفتر بنویسم. چقدر زود عادت می کنم. مردی جوان به فندک توی دستم اشاره می کند و بعد می رود بیرون که زیر علف بزند. خواسته یا نا خواسته دارد علامت می دهد. ممکن است کارمان به هم بخورد. ممکن است او بهتر از من بنویسد. چیزهایی درباره خودم. اینکه هربار از اینجا رد می شده نگاه می کرده که مشغول چه کاری هستم. یکبار دیده بود نقاشی می کشم. یکبار دیده بود دور خودم می گردم. یکبار پا گذاشته بود روی عقایدش. یکبار که داخل شد. یکبار که ایستاده بود تکیه داده بود به دیوار آموزشگاه. اشاره کرده بود یکبار که خانم محمدی. مدیر آموزشگاه. هایکویی متحرک. حرکت کننده. جابجا شونده. یک هایکو جابجا شد. کد محصول اف سیزده ایکس بی جی صد. به پستچی نگاه نکن. شاید نوشتن برایش یک بازی مسخره باشد. شاید اصلا این مدل کارها را جدی نگیرد. چهره اش من را یاد یکی از این ایرلندی ها می اندازد. آقای اوبراین یا آقای مک تامینی. هرکدام چیزی از آن یکی می نویسیم. بعد کارمان به هم می خورد. یکی فندکی چیزی می خواهد. آن یکی آتش می گیرد. یک روز آفتابی. هایکو در دست چپ. آتش در دست راست.

می خواستم بیشتر حرف بزنم. باید نجات پیدا می کردم. می خواستم به گرگ خاکستری که به سیلویا پلات فکر می کرد بگویم از خوابیدن میان خاکستر بگذرد. بگویم زوزه اش را بکشد و برود. گرگ شاعری که می خواست همه چیز را بهم بریزد حالا دارد به ریش من یکی می خندد. پیامی که به دستم رسیده آشفته ام کرده. بله وقتش رسیده. کسی دستمال آبی توی دستش گرفته از دور علامت می دهد. چقدر می تواند مضحک بنظر برسد اگر ساعت را بپرسد و برود. 




-- سیاه از قسم های توام

                             ای نخاع بریده

        تاریک ترین قسم ام

       تبسمی ست که مرا در آغوش دارد

        و گوش به سخن دشمن می دهد



         پس بیاویزید

         نیازهاتان را

         به پره های خوابم

        کین چنین بی انحراف می چرخم

        با ستاره ای که به کولم سنجاق شده است

                                                

                                                                                                               "هوشنگ چالنگی"

- You Slick

می گوید دوستم دارد و بعد یک رفیق می اندازد تنگ جمله اش. خوشم آمده. حواسش را خوب جمع کرده تا چیزی را خراب نکند. نمی کند. می شناسمش. کمی دستپاچه بودن و صداقتی که حالا با لرزش سر دارد خودش را نشان می دهد. چیزی از گذشته با خودش حمل می کند. این چیزها به من کمک می کند سخت گیری را کنار بگذارم. با این همه هنوز نتوانسته ام آنطور که دلم می خواهد فکر کنم. هنوز کلماتم را پیدا نکرده ام. گیر کردن در  چنین وضعیتی دیگر به خودم مربوط می شود. او کار خودش را انجام داده. خیلی ها از همین کار هم می ترسند. اینکه حرفشان را بدون واسطه بگویند حتی اگر لرزشی طولانی تمام بدنشان را تسخیر کند. خودشان را رها می کنند و احساس بوجود آمده را دور نمی ریزند. برای این آدم ها ارزش زیادی قائلم. باعث می شود دنیا هنوز جای بهتری باشد. همیشه مصلحت اندیشی آدم ها حالم را بهم زده. آنها لایق دوست داشته شدن نیستند. باید بگذری. باید فراموش کنی. آن ها همه چیز را فقط برای خودشان می خواهند. حتی تعریف درستی از تنهایی نخواهند داشت. تنها بودن و فکر کردن به موقعیت های از دست رفته. به چیزهایی که می توانست روح بخش باشد و آنها بی توجه عبور کرده اند. حرف زدن از آن ها را کنار می گذارم و به او فکر می کنم که شاید حالا آفتاب به پنجره اتاقش رسیده باشد. از لای پرده افتاده باشد روی پاهایش. دوست داشتم می توانستم دست روی شانه اش بگذارم و آرام تکان بدهم، صدایش کنم. بعد وقتی چشم باز کند تعریف کنم تمام شب خوابش را دیده ام. بگویم یک جایی توی خواب ایستاده بود پشت میکروفن و با صدایی جادویی شعری را که برایش نوشته بودم می خواند. چیزی توی شعر عوض شده بود. خوشایندتر از چیزی که هست. بگویم با عینک زیباتر هم بنظر می رسد. وقتی پیرهن سفید تنش کرده. وقتی کراوات مشکی  را همان طور ولو کرده دور گردنش. وقتی بی صدا لبخند می زند و نگاهم می کند. بعد وقتی زمان رفتن رسیده دست هایش را به طرفین باز می کند و می خواهد در آغوش بگیرمش. می گیرمش. حالا آفتاب به پاهایش رسیده و باید تمامش کنم. دست از نوشتن بر می دارم و تصور می کنم وقتش رسیده جوابی که آماده کرده ام را برایش بنویسم. 

دیلی بلیند افسانه ای

دقیقا منظورم همین بود آقای موریسون. شما این چیزها را خوب درک می کنید. بله بله گوشم با شماست. تمام شب همین کار را کرده ام. تمام روز برایش به انتظار نشسته ام. راستش ماجرا برای شما پیچیده خواهد شد. از اینکه می توانید در لحظه همه چیز را به مسخره بگیرید شما را مستقل از چیزی که بنظر می رسید نشان می دهد. اوه! اجازه بدهید. اینترنت دوباره قطع شده. خنده دار است. همه چیز خنده دار است. حالا دیگر هرکسی می تواند ادا و اطوار  خودش را داشته باشد. خیلی ها الان استعداد به حساب می آیند. شما فکر کنید چقدر انسان می تواند مستعد باشد! خنده دار نیست؟ برای خودشان حدودی در نظر گرفته اند و بعد محاسباتی دقیق که می تواند مو را از ماست بیرون بکشد. ادامه می دهم. شاید بتوانم روزی منظورم را از تمام حرف هایی که گفته ام برسانم. حقیقتا کار سختی در پیش داریم. شاید امشب بتوانیم تکلیف خیلی از چیزها را روشن کنیم. اوه! اجازه بدهید به دوستان تازه واردمان سلام کنیم. یکی شان از همان فاصله دستش را آماده کرده. دوست دارم چند ثانیه بلاتکلیف بماند. با کمی تاخیر دستم را دراز می کنم. شما می خندید آقای موریسون. حق با شماست. ما باید برویم با این حال ایستاده ایم و همه چیز را به مسخره گرفته ایم. بد هم نیست. بیشتر مردم لایق همین هم نیستند. همین حالا هم زیاده روی کرده ایم. شاید بهتر بود خودم را به کوری می زدم. جانی بلیند فاکر. پسر دیلی بلیند افسانه ای. مردی که استعدادش خاراندن تمام مدت کونش بود. آنجا می توانستی قدم بزنی. فکرش را بکنید. کسی برای همچین استعدادی تره هم خرد نمی کند. با این حال خودش را دست بالا می گرفت. دیلی بلیند افسانه ای. کون خار بزرگ.