می گوید دوستم دارد و بعد یک رفیق می اندازد تنگ جمله اش. خوشم آمده. حواسش را خوب جمع کرده تا چیزی را خراب نکند. نمی کند. می شناسمش. کمی دستپاچه بودن و صداقتی که حالا با لرزش سر دارد خودش را نشان می دهد. چیزی از گذشته با خودش حمل می کند. این چیزها به من کمک می کند سخت گیری را کنار بگذارم. با این همه هنوز نتوانسته ام آنطور که دلم می خواهد فکر کنم. هنوز کلماتم را پیدا نکرده ام. گیر کردن در چنین وضعیتی دیگر به خودم مربوط می شود. او کار خودش را انجام داده. خیلی ها از همین کار هم می ترسند. اینکه حرفشان را بدون واسطه بگویند حتی اگر لرزشی طولانی تمام بدنشان را تسخیر کند. خودشان را رها می کنند و احساس بوجود آمده را دور نمی ریزند. برای این آدم ها ارزش زیادی قائلم. باعث می شود دنیا هنوز جای بهتری باشد. همیشه مصلحت اندیشی آدم ها حالم را بهم زده. آنها لایق دوست داشته شدن نیستند. باید بگذری. باید فراموش کنی. آن ها همه چیز را فقط برای خودشان می خواهند. حتی تعریف درستی از تنهایی نخواهند داشت. تنها بودن و فکر کردن به موقعیت های از دست رفته. به چیزهایی که می توانست روح بخش باشد و آنها بی توجه عبور کرده اند. حرف زدن از آن ها را کنار می گذارم و به او فکر می کنم که شاید حالا آفتاب به پنجره اتاقش رسیده باشد. از لای پرده افتاده باشد روی پاهایش. دوست داشتم می توانستم دست روی شانه اش بگذارم و آرام تکان بدهم، صدایش کنم. بعد وقتی چشم باز کند تعریف کنم تمام شب خوابش را دیده ام. بگویم یک جایی توی خواب ایستاده بود پشت میکروفن و با صدایی جادویی شعری را که برایش نوشته بودم می خواند. چیزی توی شعر عوض شده بود. خوشایندتر از چیزی که هست. بگویم با عینک زیباتر هم بنظر می رسد. وقتی پیرهن سفید تنش کرده. وقتی کراوات مشکی را همان طور ولو کرده دور گردنش. وقتی بی صدا لبخند می زند و نگاهم می کند. بعد وقتی زمان رفتن رسیده دست هایش را به طرفین باز می کند و می خواهد در آغوش بگیرمش. می گیرمش. حالا آفتاب به پاهایش رسیده و باید تمامش کنم. دست از نوشتن بر می دارم و تصور می کنم وقتش رسیده جوابی که آماده کرده ام را برایش بنویسم.