خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

حواسم بود چه کار می کنم. وقتی می نوشتم تنها به او فکر می کردم. می خواهید شما هم چیزی بشنوید؟ دارم ادای ترومپت زدن در می آورم. در را که باز می کنم سرد می شود. وقتی می بندم دلم برای هوای بیرون تنگ می شود. دلم می خواهد هوا را یک جایی توی خودم نگه دارم و بعد فوت کنم. توی یک ترومپت توخالی. توی یک خالی بزرگ. حتما شما هم بزرگ شدنی توی زندگی تان تجربه کرده اید. یادتان هست یک بار وقتی مریض بودید چقدر همه چیز توی سرتان بزرگ تر شده بود؟ شما کوچک بودید. به اندازه ی تمام دنیا کوچک شده بودید. حالا این ها همدیگر را قطع می کنند. یک داستان کوتاه از همین چیزها نوشتن و مرور کردن شان وقتی زمان را از دست داده ای. وقتی برای راحت تر حرف زدن چیزهای زیادی هست که باید بدانی. این که اگر من هم همراه او بدنیا آمده بودم می توانستم ببینم. با این حال همین حالا هم دارم می بینمش. نشسته دارد می نویسد. ممکن است متوجه حضور من شده باشد. همیشه این چیزها را می فهمد. تنها زمانی که خاموش شده باشد. نه اینکه مرده باشد. حواسش هست دارد چه کار می کند. به من فکر می کند. وقتی دارد می نویسد. وقتی حرف هایش را خوب ادا نمی کند. وقتی داخل یک ترومپت فرو می رود و فوت می شود بیرون. می شود همه ی اینها را در لحظه ای کوتاه دید. بعد خاموشی. 

نگاه کن. هنوز اثری از ماه نیست. این می‌تواند من را افسرده کند. روی صدای کَت پاور. روی صدای جارو. دستم پاشیده. توی صورتم. نگاه کن. دوست داشتم چیزی بشنوم. دوست داشتم زمانی بوده باشم. زل نزده به خیابان. ند‌ویده روی آسفالت. ساعت‌ها را گذاشته‌ام یک جا. کتاب‌ها یک جا. یک خاطره تعریف کردم. یک گریه یک جا کرده بودم. با این حال هنوز اثری از ماه نیست. رقصیدن بلدی؟ دوست داری کمی برقصیم؟ من همین حالا شطرنج بازی کردم. من بازی کردن را گذاشته‌ام یک جا. خواستم حواسم باشد. نبود. خواستم باشد. به دیوار خوردم. چسبیدم. دوست داشتم چیزی بشنوم. شنیدم‌. صورتم پاشیده. دستم به صورتم نمی‌رسد. جای خالی‌ چیزی. آبیِ تیره. دوست داری آبی تیره بپاشیم؟ دوست داری دوست داشته باشم؟ رقصیدن بلدی؟ 

شت. اولین کلمه‌ای که قصد دارم بنویسم. اما این تمام محتویات توی سرم نیست. آیا من به شما تذکر نداده بودم؟ هربار یک غافلگیری جدید. یک غافلگیری جدید هربار. جدید هربار یک غافلگیری. یک غافلگیری هربار جدید. صد هزار مدل این را نوشتن و چیزی تغییر نمی‌کند. اساسا در مورد او هیچ چیز تغییر نمی‌کند. هنوز دست گذاشتن روی چیزهای تکراری. اصلا قرار بود روزی جَز داشته باشم. یک جعبه‌ی شش تایی آبجو و ساندویچ‌ پپرونی. اما حالا چه؟ هنوز نباید فرصت را از دست بدهم. به خانم منفرد فکر می‌کنم. حتما باید بررسی بیشتری می‌کردم. کردم. با این حال چیز جالبی نیست. زن پیر. تصور اینکه او را پای معامله‌ی ملک ببینم. جالب نیست. به مارال فکر می‌کنم. دیروز همه‌کار کرده بود. گفته بودم به چیزی دست نزن تا برگردم. اما همه‌چیز را شسته بود و حتی سفارش مشتری‌ها را هم راه انداخته بود. گفتم راه انداخته بود و بعد فکر کردم همچین جمله‌ای ارزش نوشتن دارد؟ باید چیز بهتری استفاده می‌کردم؟ اهمیتی ندارد. بهتر است تمامش کنم. ادامه‌ی روز و جوراب نو. 

می‌گوید این‌طور اگر بشود آسوده‌تر پیک می‌ریزی. شراب برای ساعات ابتداییِ روز. یادم می‌آید نوشته بود سرش را در یکی از آبجو فروشی‌های دوبلین جای گذاشته. می‌گویم این کار را شنیدی؟ اشاره می‌کنم به صفحه لپتاپ. می‌گویم برایان انو. وقتش شده سرم را گرم کنم. تایید می‌کند و بعد سکوت می‌کنیم. قبول دارم که ما هیچوقت به سمت او ننشستیم. که ممکن نیست این کار از ما سر زده باشد. راستش تنها دلیل نوشتن این حرف‌ها را فراموش کرده‌ام. دیشب بود. دوست داشتم چیزهای بیشتری ببینم. چیزی را به صورت مشترک گوش کنیم و بعد خاطره‌ها و جابجا شدن. گیج شدن و عقربه‌ی ساعت که هنوز برای ابتدای روز خودش را آماده نکرده. بیا قدم بزنیم. هرچند نامتعادل.

دعوت شدم که بروم. نرفتم. خودم را به دیوار چسباندم و حس کردم چیزی از سرم کم شده. شاید هم شده بود. نمی دانم. از کتاب‌های تازه‌ای که بدستم رسیده کمی می‌ترسم. بنظر می‌رسد همه‌شان را خوانده باشم. با این‌حال تازه‌اند. بوی کتاب‌های تازه. بوی چسب می‌دهند. برای سومین بار سیگار توی دستم ته می‌گیرد. فقط دو بار تکاندم و خاموش. به متن رضا فکر می‌کنم. این آخری را چندبار خوانده‌ام. دوست دارم بروم از اول همه‌شان را بهم بچسبانم ببینم چطور می‌شود. ممکن است بوی چسب بگیرم. حتما بوی چسب می‌گیرم. فکر می‌کنم اگر با همین وضع این‌جا بنشینم چیز بیشتری‌نصیبم نمی‌شود. دوست داشتم برف می‌بارید. برف روی پیاده روی خلوت. آن وقت حتما این چراغ زرد بیشتر خواستنی می‌شد. دوست داشتم بگویم اُ سی دی هم کار خودش را می‌کند. اما کلمات دستخوش تغییرند. همان‌طور که حرف می‌زنم. همان‌قدر که لکنت می‌گیرم. همان‌قدر که به سکوت کردن بیشتر فکر می‌کنم. دارد از این ماجرا خوشم می‌آید. این با شما بسیار لذت‌بخش‌تر هم.

در را باز‌گذاشته‌ام و دارم از هوای تازه‌ای که آمده تنفس می‌کنم. همین حالا خورشید را از دست دادم. ساختمان روبرو. همسایه‌ی عزیز آقای کاظمی. خوب شد که حالم را پرسید. حالا می‌فهمم چقدر گاهی به این چیزها هم نیاز دارم. می‌گویم دست بردار پسر! تو مال این حرف‌ها نیستی. وگرنه باید جواب بهتری پیدا می‌کردی. با این حال به خودم خسته نباشید می‌گویم و به عکسی که انداختم فکر می‌کنم. عکس قبلی چیز به مراتب خنده‌دارتری از آب در آمده بود. شاید پاک کردنش کمی عجولانه بود. اما در نهایت تصمیم بدی نگرفتم. می‌بینی؟ هنوز دارم به این چیزها فکر می‌کنم. زودتر خودت را برسان به همان‌جا و تولدم را تبریک بگو:)

همین امروز می بینم. مثل هر روز دیگر. آنها ایستاده اند رو به پنجره های شرقی و به طلوع آفتاب نگاه می کنند. درخشش آفتاب و پشت سر گذاشتن تاریکی. حتما چیزی را جا گذاشه اند. برایشان افسوس نمی خورم. با این حال کمی  سخت گیری شاید بد نباشد. همین را می خواستم .که دست از سر خودم بر ندارم. تماما ایراد گرفتن و متلاشی شدن. گفتن اینکه پسر تو هیچ وقت اینطور چیزها را  درست انجام نداده ای. شکست خورده ای و باز دوباره همان راه های قدیمی. تکرار هدفی که هربار عوض کرده ای.ربعد رها شدن. ابتدا دست ها و پاها جدا می شوند. هر کدام به سمتی. تا زمانی که خورشید غروب می کند منتظر  می مانم. رو به پنجره ها غربی می ایستند و می بینم شان که تک تک هجوم می آورند و با چهره هایی عبوث نگاه می کنند.  دیگر به این ها عادت کرده ام. شاید کمی سخت گیری بد نباشد. خودم را از بالا نگاه می کنم که دارد به آن یکی از بالا نگاه می کند. که آن یکی. 

حالا راهم را باز کرده ام. بنظر می رسد دیشب چیزی را متوجه شده باشم. با وجود اینکه هنوز یقین ندارم اما تا حدی خیالم راحت شده. به آخر هفته فکر میکنم. جاده و صبحی که زود بیدار خواهم شد. دوباره کلاغ ها و زمین سفید. راستش دیشب خوابش را دیدم. همان قدر سفید که انتظارش را داشتم. ابرهای خاکستری حجیم. کوه های کوتاه. کوه های بلند. جاده ای که طول خواهد کشید. از همین صندلی که نشسته ام دلم شور می زند. به پیرهن آبی فکر میکنم. صدای کورت وایل و گیتاری که بدرد ساعت 11 و هفت دقیقه می خورَد.

می گوید دوست بیست و هفت ساله اش او را فروخته. می گوید نمی ارزد. هیچکس ارزش هیچ چیز را ندارد. با صدایی بلند و حنجره ای خراشیده تاکید می کند که هیچ چیز ارزش خلاف کردن ندارد. تک تیراندازِ روزهای قدیم. الکلیِ روزهای پیش رو. تلفنش را جواب می دهد و خارج می شود. می گوید شب بخیر و بعد اصلاح می کند. روز بخیر. این که این جا ایستاده می گوید پوریا دلم برای تایپ کردن توی لپتاپ تنگ شده. صبح کله پاچه خورده همان که دیروز ظهر درست کرده بودند. مولتی ویتامین و مارا که برد خانه؟ شاهی پانسیون ندارد. شاید هم داشته باشد. مثلا یک آپارتمان که مثلا واحدهایش را اجاره می دهد. می گفت معذوریتی هم ندارد. نفهمیدم دقیقا منظورش چه بوده. معذوریت! وکس پوپولی و ساعت یازده و سی و دو دقیقه. تکرار کلمه ی مثلا بعد از هر کلمه ی جدید. لیوان های بدون در و قهوه ای که حتما تا به خانه برسد سرد شده. دوست داشتم صبج طور دیگری پیش برود. حالا هم خیلی بد نشده. پا انداخته ام روی پا و سیگار می کشم. فکر می کنم وسط شالیزار دراز کشیده ام و آفتاب توی صورتم می خورَد. پرنده ها و ابرهای لایه ای. خاک نمور و بادی که توی لباس می پیچد. 

حالا او تعریف بهتری پیدا کرده بود. باید اعتراف کنم. چه چیزی خواهد توانست جلوی من را بگیرد وقتی دستم را مشت کرده ام و هر لحظه ممکن است دیواری که به آن تکیه نداده ام فرو بپاشد. ویرانه ای که اسم آن را هرگز نشنیده ام. اما باید آهسته سخن بگویم. شاید انگشت های من برای نوشتن احساسات مرده ام کمی فرسوده باشند. شاید نزدیک به دو سال است که دارم یخ می زنم. کسی از بیرون فریاد می زند. نزدیک به دو سال. اما باید بترسم. قبل از اینکه تعریف بهتری از او سر بزند. کاش دیروز سرحال بودم. با این حال تصور میکنم دیروز سرحال بودم. اگر بتوانم درست حدس بزنم. رویای او را می دیدم که دارد به زور تحملم می کند. می چرخم و می چرخم و می چرخم و پرت می شوم توی گذشته. نه هزار سال. نه هزار سال توی تاریکی نوشتن. زیر دوش گریه کردن. پرسه زدن توی ذهن کسی  که فکر می کند پرت شدنی در کار نیست و شاید نزدیک به دو سال است که بیرون ایستاده فریاد می زند. می گوید کاش دیروز سرحال بودی. می گویم فقط همان یکبار بود. خواستم بچه داشته باشم. خواستم بچه باشم. خواستم تحملش کنم. خواستم بچرخم. توی تاریکی بنشینم. آهسته یخ بزنم. فقط همان یکبار. اینجا هستم. اینجا. اینجا. اینجا.

ممکن است دیدار او از دلچسب‌ترین و خوش‌ترین دیدارهایم باشد. با این‌که هنوز مطمئن نیستم اما تصور می‌کنم چیزی رازآمیز وجود دارد. بی آن‌که روحمان خبر داشته باشد. شاید مورد هدف لبخندی صمیمانه قرار گرفتن را بیشتر می‌پسندم. اگر بخواهم دقیق‌تر توصیف کنم باید آرام گوشه‌ای بنشینم و به هر موضوع بی اهمیتی وجهه‌ای تصویری ببخشم. در حالی‌که پرسه زدن را بیشتر دوست می‌دارم. با صدای بلند خواندن. پا به کوچه‌های غریبه گذاشتن. بوی تند شاش و روغن موتور. پرسیدن این‌که از شعرهای من خوشتان می‌آید؟ زمانی خواهد رسید که این انشعاب‌ها به هم خواهند رسید. که مرگ گوشه‌ای از زندگی‌مان ایستاده و حتی توان این را ندارد روبرو بایستد. آیا شما جایگاهی برای سرگردانی‌‌های انسانی در دنیایی که نه ابتدا و نه انتهای آن مشخص است، قائل هستید؟ آیا شعری را می‌شناسید که معمایی انسانی در خود جای داده باشد؟ آیا شهوتی که در من نسبت به او ایجاد شده ممکن است روزهای گمشده را به من گوشزد کند؟ آیا کار عجیبی از من سر زده ؟ بی فایده است. ملال آور است. و من هنوز دست از زیبایی‌های او برنداشته‌ام. شیفتگی. این کلمه را دوباره می‌گویم و همین‌جا تمامش می‌کنم. شما چیز غیر عادی احساس نمی‌کنید؟ آسمان فیروزکوه و اشعه‌ای بر روی زمین سفید. از شما متشکرم.

دوباره بهشان برخوردم. همان دو نفر که قبلا هم دیده بودم و فکر می کردم باید آدم هایی قلابی باشند. بودند. دست کم اینطور بنظر می رسید. درست زمانی  که انگشت اشاره ام را به طرفشان می گیرم بهم برخورد می کنند و بعد ناپدید می شوند. این نقطه ی پایانی برای آنها خواهد بود. امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشد. نگاهی به آسمان خاکستری می اندازم. باید حدود سه درجه باشد. با این حال از خیر آخرین تصویری که از آنها بجا مانده بود می گذرم و فکر می کنم همانجا هستند و توده ای سیاه تشکیل داده اند. باید تعدادشان بیشتر از این حرف ها باشد. برای پایان دادن به همه چیز. برای آغاز کردن همه چیز. سکوت هایی طولانی و بعد آتش بس. من را یاد عکس های لختی می اندازد. بدن های لخت. ترکیب بندی ها و خلاقیت های آدمی که هربار توی یک چیزی فرو می رود و دست بردار هم نیست. لذت بردن  از طریق دست ها. مالش پوست ها. آهنگ های خوشحالی. 

همینطور که نفس نفس می زدم داشتم به تعادل پاها فکر می کردم. آنقدر دویده بودم که داشتم بال در می آوردم. ضربه های پشت سر هم. ایستادن. فکر کردن و دوباره دویدن. تغییر مسیرهای در لحظه. سر بالا آوردن و دقیق تر نگاه کردن. شاید حالا که از این ها حرف می زنم درد مختصری را تجربه می کنم. قسمتی از کمر و ران پای چپ. اما آن طور هم نیست که نتوانم از پس کارهای امروز بر بیایم. دیروز چیزی نوشته بودم و با این حال نتوانستم انتشارش بدهم. یک چیزی ایراد پیدا کرده بود. مسخره! اصلا طوری ناپدید شد که خودم حالا که فکر می کنم چیزی به خاطر نمی آورم. به این ترتیب تنها اشاره ای کوتاه به آن همه جمله می تواند تغییر موضع جالب تری باشد. هرچند فکر می کنم از پس این یکی هم بر نخواهم آمد. چه بسا این فراموشی همه چیز را برای خودش می خواهد. برایش یک مکعب سیاه در نظرگرفته ام. همین و بس. خزه ها و اشتعال در موتور. که آیا کسی این جا نیست که بتواند سکوت را رعایت کند؟ دوباره گم کردن. دست از جستجو برداشتن. می خواهم تمامش کنم. می گوید سرش دارد منفجر می شود. از همان قهوه ی دیروز. اگر حافظه ای برایم مانده بود.

حیرت زده مانده بود که آیا می تواند شعری را پیدا کند که منظور را برساند؟ یقین نداشت که به کدام معنی دارد فکر می کند. چنان در خیال خود غرق شده بود که از خاطر برده بود برای چه به اینجا آمده. به اطرافش نگاهی انداخت و با عجله قهوه اش را خورد. اندکی نشست و بعد سیگار روشن کرد. گریست. چشم ها را پاک کرد و خارج شد. سعی کردم چیزی که در خواب اتفاق افتاده بود را به یاد بیاورم. یادم آمد راه پله ای طولانی با نور قرمز و دیواره ای تنگ که در میانه ی آن ایستاده بودم. دست ها در جیب. انتظار چیزی را می کشیدم . هر لحظه که می گذشت راهرو تاریک تر می شد. بعد که به قدر کافی تاریک شد صدای کسی را نزدیک به خودم می شنیدم. از حرف هایی که می زد مطمئن نبود و احساس می کرد هیچوقت از اینجا خلاص نخواهد شد. حالتی شبیه به ترس از اینکه نکند من هم دچار موقعیتی مشابه شده ام در من شدت می گرفت. با این حال چیزی دیده نمی شد و حرکت بی فایده بود. دیدم سکوتی دست داده که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. هنوز هم آن صدا، آن سکوت، توی سرم هست و بیرون نرفته. با من حرف می زند. اگر سراپا گوش بشوم یا حتی زمانیکه مجبور نشوم گوش بدهم باز هم صدا آنقدر ناچیز است که نمی توانم از حرفی که می زنم اطمینان داشته باشم. همان سکوت. همان سکوت همیشگی. چیزی که می گوید احساس می کنم درباره خودم باشد. خسته ام می کند. اما باز هم می گویم این بار دفعه ی آخر است که گوش می کنم. فقط همین یکبار و دیگر تمام. شاید اشتباه از من باشد. نمی دانم. ناراحت کننده است که از این چیزها خلاص نمی شوم. می خواهم بگویم آنجا جز تو کس دیگری نبوده. فقط اگر چیزی در جایی وجود می داشت ممکن بود سکوت را بشکنم. از خودم بگویم و از آن لذت ببرم. بازگشت کلمات. حرف زدن درباره ی او. این تنها خواسته ام است. فقط همین را می دانم. چیزی هست که اعلام شده و من از آن باخبرم. به من یک فضا داده اند و کسی که داخلش بشوم و چند کلمه برای گفتن. شنیدن. صدا می گوید بهتر است عاشق یکدیگر باشید. و بعد به عشق فکر می کنم. در پس دیوارها. نور کم می شود. برای اینکه بهتر عاشق یکدیگر باشید. هر چند دفعه که لازم باشد. داستان های قدیمی.این واپسین کلمات. 

در حدود یک دقیقه ما سکوت کردیم و من به این فکر می کردم که او بالاخره صحبتش را از کجا آغاز خواهد کرد؟ در این لحظه سیگارش را روشن می کند. بعد از جمجمه ها حرف می زند. انتظارش را نداشتم. می گوید جمجمه ی خیلی از چیزها را نگه داشته. میخواهد برایشان جعبه ای درست کند. چیزی که بتواند از جمجمه ها محافظت کند. بعد می رقصد. نگاه می کنم به سرخی موهاش که به نارنجی می زند. هشت درجه سانتیگراد. آفتابی. این یک حجم است. یک مکعب سیاه که یه هرم معکوس را در خود جای داده. چیزی که بتواند خاطرات را در خود نگه دارد. اگر دقت کی همین حالا داری چیزهایی را بیاد می آوری. دوست دارم بخوابم. هزار سال. هزار و چند سال. 

دوازده درجه. گفتن اینکه چرخش بچرخد چقدر زمان برده؟ چ چ چ چ. گیر کردن و دوازده درجه به غرب. ایستگاه مخابراتیِ شمال شرق. از اینجا به آنجا رفتن. مسافت. گفتن اینکه من یکی از این ها را قبلا دیده بودم. حساب کردن زمان گفتگو. چرخیدن به سمت راست. دویدن و بلافاصله ایستادن. شنیدن اینکه هنوز آدم نشدی. هنوز همه چیز مثل قبل. بطری آب معدنی را دستش گرفته و ایستاده پشت شیشه ی مغازه. نگاه به جلو. تا زمانیکه هنوز آفتاب هست. دوازده درجه دیگر تاریک می شود. دوازده درجه دیگر پارتلی سانی می شود. دوازده درجه دیگر چراغ قرمز. دوازده دقیقه دیگر گیر کردن. گفتن اینکه چ چ چ چ چ. شنیدن اینکه چ چ چ چ چ چ.

اسب ها را ببین. با دست نشانش می دهم. آن یکی که جلو افتاده. طلایی! 

گونه هاش سرخ شده. عمیق به اسب ها نگاه می کند. چشم ها را تیز کرده. لب ها چیزی زمزمه می کنند. چه تماشایی هستید شما!

دوست داشتم شعری را که نوشته ام برایتان بخوانم. گمان می کنم دوستش داشته باشید. 

دوست داشتم شبی بارانی داشته باشیم. آیا برای امشب باران خواهد بارید؟ 

خوابیدن روی علف های سرد.  

خوابیدن روی علف های سرد.

کاغذها را باد برده بود. بخاطر دارید؟ 

این یک به دیگری بدل می شود.آنگاه همه چیز بار دیگر می آغازد. به تمامی فرو می میرد. سپس تاریکی و اگر این تصویر درست باشد بدیهی است که تنها بازماندگان چهره هاشان را می پوشانند. البته نه همه شان. آن های دیگر همواره با چشمانی بسته از راه می رسند. بی رمق از تصوراتشان در میانه راه صحبت می کنند و بعد بدون معطلی مسیر بعدی را در پیش می گیرند. آنها هرگز نمی ایستند و تجربه نشان داده پس از طی مسیری معین هرکدام به دیگری بدل می شود. تکاملی که ذره ذره منجمد می شود. تاریکی تشخیص را کم می کند. ممکن است بیگانگانی در راه به هم برخورد کنند. با وجود هدفی که دنبال می کنند این برخوردها نباید مدت زیادی طول بکشد. با این حال هستند آنهایی که عشق بازی می کنند. و دیگران که بی تفاوت از این ها می گذرند مبادا شناسایی بشوند. نابودیِ شکلی از زندگی.جایی دیگر. یا جایی متفاوت پیدا کردن. شاید این همان ایده ی بزرگ آنهاست.آنها که از حرف های قدیمی سیر نمی شوند. دلقک هایی که چیزها را مدام تکرار می کنند. نسل به نسل. باور می کنی که همه ی آنها به زاده شدن عادت کرده اند. این پایان راه آنهاست. آیا کافی نخواهد بود؟ چه امیدی آنها را سرپا نگه داشته؟

ایستادن و خیره شدن. این بود که گهگاه به او آرامش می داد. اینگونه بود که ذهنش توده ای بسیار فشرده از سوالات می ساخت و بعد در هم آمیختگی. اما از نظر او من موجودی نفرت انگیز بودم. واقعا دلیلش را نمی دانم. بعد سعی کردم فضایی بوجود بیاورم تا بتوانیم در این رابطه گفتگو کنیم. چیزهایی شبیه به ارتباط چشمی و بدن که می تواند خیلی چیزها را بازگو کند. در حالیکه تا موفقیت فاصله زیادی نداشتم چیزی شبیه به احترام اما نه خودِ احترام مانع از راه پیدا کردن فکری جسورانه به ذهنم شد. مسئله این بود که بخشی از کودکی من در او تعریفی مفصل ایجاد کرده بود و برای پی بردن به آنچه در ذهنش از من ساخته مجبور بودم سرنخی بدست ندهم. من بیشتر به آسمان نگاه می کردم و او خیال داشت همانطور ایستاده زل بزند. گویی جذب چیزی شده باشد اما می شد فکرهای دیگری هم کرد. اینکه دوست ندارم چیزی را ثابت کنم کافی اس برای اینکه پای حرف هایش بایستد و این به او کمک می کرد دست بالا را داشته باشد. اما پیش از اینکه بخواهم این موضوع را تمام کنم باید موضوع جدیدی را مطرح کنم. خیال دارم موجودی کوچک را بوجود بیاورم. می خواهم مطمئن شوم تمامش بدنیا خواهد آمد. اینگونه می توانم خودم را برای مردن آماده کنم. سرانجام فصل عاشقی فرا می رسد. جایی در تاریکی همدیگر را در آغوش می کشند. در یکدیگر تنیدن. بدون هیچ ترس و واهمه ای به زندگی ادامه دادن. سعی کن و ادامه بده. فقط یکبار دیگر. می گوید حالا وقت گفتن این حرف ها نیست. پس چه موقع وقت گفتن این حرف هاست؟ اما مسئله وقت و جا نیست. مسئله این است که در حال حاضر هیچ کس نمی داند کجاست. می بایست ترجیح می دادم که این مسئله همینطور در سکوت باقی بماند. باید بگویم وسوسه شده ام. هنوز در این چیزها ضعف دارم. در تمام کردن چیزی که زمانی برای شروع کردنش میل زیادی نشان می دادم. درست در واپسین لحظات احساس می کنم نیاز نیست چیزی را اثبات کنم و دست می کشم. در حال حاضر دیگر چیزی نمی بینم. چرا زمان نمی گذرد؟ لحظه ای  روی لحظه ای دیگر. می خواهند ترکم کنند.نمی دانم. شاید رویا باشد. شاید.

ابرهای درشت و خیالی جَز. شبیه خواب بعد از ظهر. چیزی در تو پهلو می گیرد و بعد دیگر رها نمی شوی. قصد ندارم قطعه ای ادبی بنویسم یا شباهتی به یک شاعر داشته باشم. چه  بسا این شباهت بخواهد برای کسی هم گران تمام بشود. ترجیح می دهم دستم را کوتاه کنم و از بلندپروازی ها بگذرم. هی! گوش کنید.! تابحال چنین جَزی نشنیده بودم. چقدر کار را درست در آورده اند. ترکیب خوبی از اکسپریمنتال ها و نویز ها. تمپوی مطلوب و اصوات الکترونیک. برای توضیح دادن یکجایِ چنین چیزی هنوز کلمه ای پیدا نکرده ام. شاید بگویم پیکان وانت. ز این ها که روی درش مثلث های رنگی می کشند. معمولا آبی و قرمز توی رنگ ها هست. اما باید از شباهت دادن چیزهای مختلف دست بکشم. اینطور در نظر گرفتن همه چیز ممکن است خوشایند نباشد. اما همین زیاد دقت کردن به این چیزهای کوچک هم دارد وقتم را می گیرد. ترجیح می دادم با همان شکوهی که متن را آغاز کرده بودم ادامه بدهم. اما تصوراتم هیچ وقت به موقع شکل نمی گیرند. وقتی بهشان فکر می کنم توی ذهنم دقیق که می شوم همه چیز را در نظر می گیرم و بعد درست لحظه ای بعد که تصمیم می گیرم بنویسم! مسخره است. اصرار کردن برای نوشتن وقتی هیچ چیز توی سرت آن طور که باید پیش نرفته و تو قرار نیست دنبال مقصر بگردی و دست آخر فکر می کنی بهتر بود از همان اول تماشای ابرها را دنبال می کردی. هنوز هم دیر نشده.