و سرباز قولش را گرفته بود که برای خیالاتش اضاف نخورد. بعد پا کوبید، عقب گرد کرد و رفت تا خیال کند.
غروب بود و شیپور می خواست چیزی بگوید. سرباز لوله ی تفنگ را به سمت قایقی ناممکن نشانه رفته بود. شاید دریایی خیال کند. شاید شطی. شاید نهنگی صید کند.
صدای شلیک و پرواز فوج فوج ماهی قرمز. سرباز خیال کرده بود یک جفت ماهی قرمز او را خواهند برد.
لحظه ای بعد همه ی سرباز ها دیدند دسته ای ماهی قرمز روی پادگان پرواز می کنند و سربازی را با خود به جایی نامعلوم می برند.
یکی که به سرباز نزدیک تر بود گفت: خیالش راحت شد.
بعدتر غروب ها صدای شیپور که می آمد سرباز ها هرکجا که بودند جمع می شدند و به آسمان نگاه می کردند و از سربازی حرف می زدند که روزی با یک جفت ماهی قرمز به جایی نامعلوم رفت و هیچگاه اضاف نخورد.
ماه درشت خوب
و دری که به لطف باد
باز و بسته می شود
الامان
ای جوخه ماشه را نچکان
هنوز اندکی شب است.