خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

بیشتر از هروقت دیگر الزامی برای انجام کارهای متعدد نمی‌بینم. شاید مدت کوتاهی از این ماجرا بگذرد اما شتاب خوبی دارد. زمان. زمان؟ چیزی میان هیاهوی روز و امبینت شب. دیگر چه؟ گاهی فکر کردن. اغلب فکر کردن به چیزهای متفرقه. خواب‌ها.کمابیش مسئولیت‌هایی هستند. اما نه دست و پا گیر. پیاده روی و استشمام رطوبت و برودت. خاصیت فصل سرد. اینجا که دراز کشیده‌ام، می‌توانم موقعیت یکی از ستاره‌ها را رصد کنم. مدتی مشخص. از زمان طلوع ستاره در ضلع جنوب غربی پنجره، تا در نهایت فرو نشستنش در شمال شرقی. باید اسمی داشته باشد. حتما. برای هرچیزی اسمی گذاشته‌اند. هرچیزی که مشخص شده باشد. این صعود و فرود باید چند ساعتی زمان برده باشد. اگر ابری در کار نباشد در تمام مدت، جز لحظاتی کوتاه در قسمت مرکز پنجره، می‌توانم ضمن دیدن موقعیت ستاره، کمی بخاطر بیاورم. بیشتر از هرچیز، کودکی. حیاط خانه‌هایی که مدتی را در آن‌ها سپری می‌کردیم. خاله، برادرم، پسرخاله‌ و تصمیمی دسته‌جمعی برای تماشای ستاره‌ها. این‌ها لحظاتی از شب را تشکیل می‌دهند. و روز با تابش مستقیم آفتاب به صورتم در روزهای آفتابی و کرختی و گرفتگی عضلات کمر و گردن در روزهای غیر آفتابی آغاز می‌شود. اما اغلب روزهایی هستند که شرایط‌شان تغییر می‌کند. در نهایت همه‌چیز به خوابیدن یا نخوابیدن بستگی دارد. و آنچه اتفاق می‌افتد. خواب‌ها را می‌توانم دسته‌بندی کنم. مختصر. اما تمایلی برای انجام دادنش ندارم. تمایلاتی بی‌نهایت بیهوده و مختصر. این را همین اواخر فهمیدم. بیهوده. مثلا تمایل به سیگار کشیدن زیاد. در صورتی که هربار به چرایی انجام دادنش فکر می‌کنم، تصمیمی کاملا قاطع برای سیگار نکشیدن یا کمتر سیگار کشیدن می‌گیرم اما درست در همین لحظه کاملا آن‌را از خاطر می‌برم و بعد همه‌چیز حالتی جدید به خودش می‌گیرد. مثلا اینکه هنوز سراغ دوچرخه‌ام نرفته‌ام. بیهوده. همین حالا هم چیزی نمانده که به سرم بزند تا این متن را همین‌جا به همین موقعیت رها کنم. شاید. قبل از نوشتن فکر می‌کردم. به امیر. یا خودم. اینکه سال چند بود؟ و بعد به همه‌چیزهایی که به ستاره‌ها مربوط می‌شد. و بعد به اینجا. و حالا نه اینکه خسته شده باشم نه. می‌توانم تا سالها بنویسم. از همین چیزها. اغلب بیهوده. اما تمایلی برای ادامه ندارم. باید حرکت بعدی را روی شطرنج پیاده کنم. یادم هست که اسب باید کاردرست را انجام بدهد. همیشه.

پیوست شده

قبل از اینکه ماجرا به مادرم وصل شود باید بگویم آن‌ها چند نفر بودند. با پالتوها، کلاه‌، و عینک‌هایی مشابه. در تاریکی این‌گونه بنظر می‌رسید که سایه‌هایی تکرارپذیر باشند. هربار یکی‌شان تکانی به خودش می‌داد، و سپس نوبت دیگری. دیگر دیرتر از آن بود که بشود تشخیصی دقیق‌تر از آنچه در حال وقوع است داشت. حالا سایه‌هایی درهم‌رونده. با شال، عینک و کلاه‌هایی متفاوت. با کاغذ‌هایی در دست. و پرسشی که هربار هرکدام‌شان مطرح می‌کردند. نام مادرت چیست؟ داشت باورم می‌شد که هرگز این ماجرا را به خاطر نخواهم آورد. چه بسا خواب‌هایی که همین‌طور از ذهنم خارج شده‌اند. اما چیزهایی برای یادآوری اتفاق‌ می‌افتند. نخ می‌دهند. سوال‌های دیگری هم بود. این بازجویی ساعت‌ها طول می‌کشید و هربار هر کدام‌شان با یادداشتی در دست نزدیک می‌شد. و سوال‌ها همچون اصواتی تکرارشونده از فاصله‌ای بسیار نزدیک به گوشم می‌رسیدند. مادرم؟ او را کمابیش به خاطر دارم. وقتی جوان‌تر بود. با بدنی گوشتی و پوستی سفید. چشم‌هایی کم‌فروغ. و ترسی که هیچ‌گاه از چهره‌ی او پاک نمی‌شد. از او چه می‌خواستند؟ و من. تکه گوشتی که تنها می‌تواند دریافت اندکی از تصاویر و اصوات اطرافش داشته باشد. خواستم بگویم چیزی را بخاطر نمی‌آورم. اما بی هیچ صدایی همه‌چیز را برایشان تعریف کردم. همه‌چیز؟ آن‌ها این را تایید کردند که پاسخ سوال‌ها را دریافتند. یکی‌شان نزدیک صورتم آمد. می‌توانم چهره‌اش را به یاد بیاورم. او صورتی مشابه مادرم داشت. با عینک، کلاه و پالتویی بلند. یا شاید این‌طور تصور می‌کنم. نمی‌دانم. خواستم نامش را بپرسم. نامش چه بود؟ در دستم یادداشتی داشتم. سوال‌هایی. پاسخ‌هایی. این‌ها را بخاطر می‌آورم. من همواره این کار را انجام داده‌ام. همچون سایه‌ای تکرارپذیر. اصواتی درهم. او با بدنی گوشتی و پوستی روشن پرسه می‌زند یا می‌نشیند یا سوال‌هایی می‌پرسد. بله. من حتی نمی‌توانم درست به خاطر بیاورم. اما همه‌چیز را نوشته‌ام. با جزئیاتی دقیق از آنچه زمانی وجود داشته. حالا؟ بهتر است حرفی در موردش نزنم. حالا که دیگر چیزی وجود ندارد. کسی وجود ندارد.