قبل از اینکه ماجرا به مادرم وصل شود باید بگویم آنها چند نفر بودند. با پالتوها، کلاه، و عینکهایی مشابه. در تاریکی اینگونه بنظر میرسید که سایههایی تکرارپذیر باشند. هربار یکیشان تکانی به خودش میداد، و سپس نوبت دیگری. دیگر دیرتر از آن بود که بشود تشخیصی دقیقتر از آنچه در حال وقوع است داشت. حالا سایههایی درهمرونده. با شال، عینک و کلاههایی متفاوت. با کاغذهایی در دست. و پرسشی که هربار هرکدامشان مطرح میکردند. نام مادرت چیست؟ داشت باورم میشد که هرگز این ماجرا را به خاطر نخواهم آورد. چه بسا خوابهایی که همینطور از ذهنم خارج شدهاند. اما چیزهایی برای یادآوری اتفاق میافتند. نخ میدهند. سوالهای دیگری هم بود. این بازجویی ساعتها طول میکشید و هربار هر کدامشان با یادداشتی در دست نزدیک میشد. و سوالها همچون اصواتی تکرارشونده از فاصلهای بسیار نزدیک به گوشم میرسیدند. مادرم؟ او را کمابیش به خاطر دارم. وقتی جوانتر بود. با بدنی گوشتی و پوستی سفید. چشمهایی کمفروغ. و ترسی که هیچگاه از چهرهی او پاک نمیشد. از او چه میخواستند؟ و من. تکه گوشتی که تنها میتواند دریافت اندکی از تصاویر و اصوات اطرافش داشته باشد. خواستم بگویم چیزی را بخاطر نمیآورم. اما بی هیچ صدایی همهچیز را برایشان تعریف کردم. همهچیز؟ آنها این را تایید کردند که پاسخ سوالها را دریافتند. یکیشان نزدیک صورتم آمد. میتوانم چهرهاش را به یاد بیاورم. او صورتی مشابه مادرم داشت. با عینک، کلاه و پالتویی بلند. یا شاید اینطور تصور میکنم. نمیدانم. خواستم نامش را بپرسم. نامش چه بود؟ در دستم یادداشتی داشتم. سوالهایی. پاسخهایی. اینها را بخاطر میآورم. من همواره این کار را انجام دادهام. همچون سایهای تکرارپذیر. اصواتی درهم. او با بدنی گوشتی و پوستی روشن پرسه میزند یا مینشیند یا سوالهایی میپرسد. بله. من حتی نمیتوانم درست به خاطر بیاورم. اما همهچیز را نوشتهام. با جزئیاتی دقیق از آنچه زمانی وجود داشته. حالا؟ بهتر است حرفی در موردش نزنم. حالا که دیگر چیزی وجود ندارد. کسی وجود ندارد.