بله من هم تحت تاثیر رسالهی دماغ قرار گرفتم. یک چیزی به نوشتهام در باب بیگانگان اضافه کردهام. همه چیز را درنظر گرفتهام و از هرجنبهای به آنها پرداختهام. یک متن خوب باید بتواند چیزی شبیه به گفتگو باشد. حداقل من اینطور فکر میکنم. باید چیزهایی در سینه باقی بماند. چیزی در سینهی خواننده هم. نباید حواستان پرت شود. مگر حواستان به این پرت شدن باشد. داشتم میگفتم. داستان مردی با دماغی بلند که ادعا میکرد از دماغهی دماغ آمده و خداوند دماغی چنین به او عطا کرده. سوار بر قاطری مشکی. در حالیکه دست راستش را روی غلاف خنجرش قرار داده و دست چپ افسار را چسبیده واردشهر شد. خوشا به حال آنها که در ابتدای ورود او را دیده بودند. چنان مجذوب آن دماغ ببند شده بودند که همهچیز را فراموش کردند. زنگ کلیسا مینواخت با این حال کسی مشتاق نبود لحظهای دیدن این مرد عجیب را ترک کند. هیاهویی چنین در شهر. براستی او که بود؟ میگویند در کار سکه بوده. با اینحال برای دیدن کسی تمام فرانسه را پشت سرگذاشته و قصد داشته به استراسبورگ سفر کند. مقصد نهایی. بی آنکه اجازه بدهد کسی دماغش را لمس کند و فقط برای او که انتظارش را میکشیده این لمس کردن را کنار گذاشته. آیا تا آن روز کسی از دماغهی دماغ چیزی شنیده بود؟ آیا یک انسان میتواند چنین دماغی داشته باشد؟ مگر نه که خداوند در طبیعت هر چیزی را تناسبی داده؟ علما و اسقفان و منطقدانان و پزشکان و مردمی که او را ندیده بودند مشغول بحثهایی از جنس این سوالات شدند. بله من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. همهچیز را درنظر گرفته. یک حواسپرتی عمدی و بعد نامهای که ژولیا برای مرد دماغی نوشته بود.
داشتم یک نمایش میدیدم. یکبار یک نمایش دیده بودم. یک نمایشنامه برای یکبار هم که شده نوشته بودم. یک پنج ضلعی گذاشته بودم همان صفحه ی اول. این قاعده بود. بعد شده بود قفس. یک قفس برای یک تکه گوشت. اسمش را گذاشته بودم یکجایی که کسی نتواند ببیند. معتقدم همه چیز رانباید گفت. بعضی چیزها باید برای خودت و بقیه بماند. یک فرصت. این قاعده بود. یک در هم داشت. درنبود. پرده بود. یک تکه گوشت. همان صفحه اول. یک بار دیده بودم. زمانش را گذاشته بودم صفحه آخر. یک پنج ضلعی که میانداختت وسط صحنه. پاها. تماشایی بودند. میتوانست نمایش خنده داری باشد. یکبار میشد یک نمایش خندهدار ببینم. بود. بعد صداها و کلمات. اول پنج ضلعی دوم صداها. همهجا بودند. بیشتر پشت در. در که نبود. پشت پرده. هنوز وقتش نرسیده. کلمات کار خودشان را شروع میکنند. شنیدنی تا جایی. زمان را هنوز نگفتهام. یکبار یک نمایشنامه بدون زمان نوشتهام. به من زمان داده بودند. اما پاها عقب میرفتند. بعد صداها. بیشتر وسط صحنه. شنیدنی تا جایی! وقتش که برسد او هم چیزهایی میگوید. زبان درآوردن و راه افتادن. زبان به عقب. شنیدن تا جایی. بعد سوراخی در میان پهلو. سوراخ نه. شکافی در گوشت. وقتش که برسد قفس را باز میکند. وسط صحنه. یکبار یک صحنه کشیده بودم. صفحه اول.