بیا و سهمت را از آزادی صبح های نیمه خنک پاییز بگیر. با نیم تنه ای لخت و موهایی سراسیمه. از نزدیکای این خطوط سفید درهم خیابان منتهی به شمال و برف خیابانی و خیالی خاطره آلود و صورتی ناپیدا میان نارنجی های اطراف اتوبان رسالت نامت را روی دیواری پیدا کرده ام. نامی که روی یک گامِ ماژور حل می شود. از سوپرانوی صدایت به تارِ صوتیِ منقوش به نامت. نُتی دیگر زاده می شود. و در کنارش نُتی دیگر و اینها از همنوایی ران هات که به هم اصابت می کنند الهام می گیرند. جَز. نهایتِ در هم تنیدگیِ اصوات. لایه ای متشکل از ابرهای آبی را توی صورتم می پاشد. خنکیِ صبح آزادی ام. فرستاده می شوم به دنبالت. من توالیِ گامِ مینورم. من هیچ شکلی نیستم. من نیروی دافعه ی همه ی اقشارم. من لانه ای هم اگر داشتم نبودم. من صدایی اگر داشتم نبودم. من خیالی خسته اصلا. من امیدی افتاده توی موهایت جستجو م کنم. امید پرده برمیدارم از لای ران هایت. نِوِر لیو اینجا را. درک تو حالا معبدی ست باستانی. شالیزاری حوالیِ شمال. حفره ای در حالت نئشگی. فواره ای سرخ از دهانه ی آتشفشان. سوراخی در لاله ی گوش. اینجا شباهتی به توکیو دارد. روح توکیو ساعتی هشت بار به اینجا دمیده می شود. تو دوان. من دوان. مکان؟ راهرویی شبانه در توکیو. نارنجی، حاشیه. ریتمی چند چند در گامِ مینور؟ استمرار گرمی لبانت. من همه ی اینها را در تو می بینم. در تو آبی هایی می بینم که تو در مادرت. من اینطور می دانمت. دیده ام اینها را در نامت روی دیواری حوالی اتوبان رسالت. من اینها را ساعتی هشت بار می دیدم.