خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

نمی خواهم ادای آدم های افسرده را در بیاورم. حس می کنم چیزی بزرگتر، فراتر از افسردگی با من زندگی می کند. از اینکه همه تنهایم گذاشته اند و رفته اند تنها صداها و خندیدن در خانه ی قدیمی در خاطرم مانده. باد می آید و می چرخد. چیزی را در من به تماشا می نشاند. انکار می کند که زمان وجودی خارجی داشته. کلمه ای را به فرانسوی ادا می کند و بعد به فارسی می خندد. روبروی کودکی ام می ایستم و می بینم که ته سیگاری را روی زمین پیدا کرده و پکی عمیق می زند و سرفه می کند. دنبالش می کنم و سر از خیالاتش در می آورم. خیال بزرگ شدنی وسواس گونه. کودکی ام حالا نشسته جلوی تلویزیون و می بیند دسته ای از آدم ها برای چیزی فریاد می زنند. بعد تصاویری از عجیب بودن همه چیز. عجیب بودن زمین. عجیب بودن انسان. هشت پاها و روان گردان ها. دوقلوهای بهم چسبیده و هشدار برای کبرا یازده. مرد شدن را در همه ی این ها فهمیده بودم. حالا دیگر این چیزها را می دانستم و راه دوری هم نرفته بودم. تنها خودم را درگیر پیوندی محکم با زمین می دیدم. زمینی که می دانستم تنها به ماندن خودش فکر می کند. دوباره تلویزیون و تصاویری که از خون تو بیرون می ریزند. و تو فکر نمی کردی که زمانی با من در این بازی همبازی بوده باشی؟ فکر نمی کنی برای گوش دادن به تمام حرف های دنیا گوش های ما عملکردی گوناگون از خودشان ارائه خواهند داد؟ زبان مان برای گفتم تمام حرف ها؟ نمی ترسی که این بازی برای همه مان نقشی متفاوت داشته باشد؟


 Dr. Mario

She's  a nympho

من هم یادم آمد گزارشی از وضعیت آب و هوا بدهم. بعد چیزهایی در من تغییر کردند. بعد یادم افتاد تعداد آدم هایی که نمی شناسم شان و با این حال برای هم دست دراز می کنیم دارد بیشتر و بیشتر می شود. در ساعاتی متفاوت قرار می گذاریم و بدون اینکه همدیگر را دیده باشیم تنها از کنار همدیگر می گذریم. این ها دارد ترسناک بودن این زمان ها را نشانم می دهند. ترسناک بودن تنهایی مان را. این که پنجره باز باشد اما هوایی داخل نشود یعنی خطر بزرگی بیخ گوشمان هست که با دود علف و پلاستیک سوخته نمی شود در برابرش ایستاد. کلاغی که به خواب هام وارد شده می گوید دیگر دیر شده.پایین می آید. روی تخته سنگی می نشیدند یا می ایستد. بعد نمایش آغاز می شود. اقتباسی از گمگشتگان بکت. ترکیبی از همه ی آدم های توی کتاب های بکت می آیند و چند دقیقه در برابر من نقشی  که به آن ها وعده داده شده بود را طلب می کنند و بعد به نشان اعتراض به وقایعی که از پنجره قابل مشاهده بود کف می زنند. اول از همه مالوی. گیج تر از همه. با پاهایی چوبی و عینکی که معلوم نیست چطور سر از چشم های او درآورده. نور مهتابی روی صحنه می افتد و آقای شین برای قرائت خطابه ای به روی صحنه می آید. از نیچه می گوید. از کنفرانس برلین. از سال هفتاد و نه شمسی و تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی ایران. بعد زنی لخت خودش را جلوی دوربین می اندازد. کسی که کنفرانس را برگزار کرده سعی می کند جلوی معترضین را بگیرد. کسی داد می زند: چقدر بدم میاد من از مرگ. هو می کنند. تشویق می کنند. بعد دوباره زنی لخت می رقصد. کف می زنند. آقای گنجی می گوید کسی را نکشته و خبرنگار می شاشد روی صورتش. همهمه ی معترضین. صدای گوز کمونیست ها و دستِ چپ دموکرات های آلمانی که با علامت من قطع و وصل می شوند. این خواب ها می تواند هر بیننده ای را به فکر فرو ببرد. کسی داد می زند آرژانتین! می گویم دو نفر. همین را فقط یاد گرفته ام. صدا می گوید: کدام یک از شما بازی را دیده؟ یکی که هنوز اثرش را امضا نکرده فریاد می زند: آرژانتین. سی سال! سی سال گذشته و خواب ها همین طور آمدند و رفتند. خندیدن. این را فقط یاد داده اند و رفته اند. گفتند بقیه اش را فراموش کنی بهتر است. تنها سنگ ها و خانه ها. نردبان ها و تکان دادن چیزهای معلق در هوا. به چیزی فکر نمی کنم. دو نفر می آیند و دست هایم را می بندند. می شمرم. می شمرم تا بدانم هنوز زنده ام. ملافه را که کنار می زنند جسدم هنوز روی تخت افتاده. یکی که خودش را زودتر به جسد رسانده مشتی حواله می کند توی صورتم. می پرسد ما مرده ایم یا زنده؟ بعد شتاب‌زده حرف هایی می زند که برایم آشناست. نام چند نفر را می آورد. قاضی با چکش روی میز می کوبد و می گوید کافی نیست. نام های بیشتر می خواهند. کسی از بین جمعیت می پرسد ساعت چند است؟ مردی سی ساله که تازه خودش را آویزان کرده می گوید هنوز تمام نشده. هنوز جنگ تمام نشده. هنوز پشت سنگرها آدم های زیادی جابجا می شوند. هنوز آشویتس. اتاق گاز و آقای کرباسچی. کسی که از خواب هایم عکس می گیرد آخرین فلش را هم می چکاند روی صورتم. بعد یادداشتی بر می دارد. توی یادداشت نوشته اسکیزوفرنیک!

when I stand my back to the sea

Big white cloud looking right down on me

Time to kill on the hill

Looking at bees, licking the trees

Looking for signs wind and the rain

Oh how I love it so



دوست داشتم شاعر می شدم. شاعر شعرهای استوانه ای. شعرهای مخرب. شعرهایی که وقتی بازشان می کنی با خودت می گویی این حتما مرا از جایی که هستم پرت می کند پایین. پایین که می گویی، توی ذهنت: سقوط از کوهی بلند. دوست داشتم بیشتر : حرف هایم  در غالب کلماتی سرد منتشر شوند و اگر قرار است گرمایی از کلماتم بیرون بزند، آن  باید گرمای آتشی باشد که اژدهای شعرهایم، برای تسریعِ عرایضش از دهان خارج می کند. البته می توانم تصور کنم هر کدام از شما سال هاست که نتوانسته اید از پس مواجهه با این کلمات بر بیایید. رمزها و رازهایی که برای خودتان ساخته اید اگرچه بیربط نیستند اما همه ی چیزی که باید به آن توجه می کردید دقیقا پشت سر شما قرار دارد و شما را در تمامی دریافت ها محک می زند. می بینید؟ دارم خودم را و خواسته های خودم را توی یه شعر می چینم و هوا هم ابری ست. گفتم استوانه. یادی می کنم از قوطی هایی که تمام کودکی مسیر خانه را با من طی کردند. این ها به شاعری که دوست داشتم باشم خوراک بهتری می دهد. ده ثانیه می شمرم و دوباره از همان خاطره وارد می شوم  . . . . . . . . . . خاطره ی روزی که مدرسه برای همیشه تعطیل می شد. روزی بارانی. پس از بگو مگوی طولانی با پدرم از اتومبیل پیاده شدم و با قدم هایی تند حیاط مدرسه را طی کردم و وارد سالن امتحان شدم. راستش ترجیح می دادم آخرین مدرسه ی زندگی ام همان اولین مدرسه ی زندگی ام باشد. این را حالا به خاطره ام اضافه کرده ام. این چیزهای اضافه همان راز و رمزهایی هست که می گفتم. ممکن است یکی از این ها بیافتد وسط شعرم و شما را به اشتباه وادارد. چیزهایی که خودتان برای خودتان ساخته اید. نه چیزهایی که من اضافه کرده ام. تقریبا می توانید مطمئن باشید دوباره به جای اولتان بر میگردید. خاصیت استوانه ای. اوربیتال ها و چرخش ها. با همه ی این ها، شاعر نبودنم  هیچ ارتباطی با زیستی که داشتم ندارد. شاعر نبودنم می تواند به تنهایی یک عامل انتحاری باشد برای شعرهایی که بعد از مرگم خواهم گفت. این را نمی گویم که شلوغش کنم اما بسیار بر این ایده استوارم که شعرهای پس از مرگم حرف های مهمتری برای گفتن خواهند داشت. کلماتی که بالا می آیند و سپس جا در جا می میرند. گردنشان را خواهند زد. نفرین خواهند شد.  کلماتی که با خودشان جادوی سیاهی را حمل می کنند و اساسا خاصیتی مخرب دارند. تخریب، درست در زمانی که شما دست و پای خود را گم کرده اید و در برابر رفتارها و پرخاش هایی که از جانب آن ها ( آن نفرین کننده ها و گردن زنان )  رخ می دهد بی تفاوت نشسته اید و با تمام توان سرود ملی کشورها را فریاد می زنید. این را هم به دلایلی که قبلا گفته بودم اضافه کنید. شعرهای زیرِ زیرِ زیرِ خاک. شعرهای استوانه ای. شعرهای مخرب. شعرهای من درست پشت سر شما حرکت می کند و شما را در تمامی موقعیت ها محک می زند. 


:::


من شعر دوست می‌داشتم

که خورشید اگر     

امانش بود

می‌شدم


شاعرِ عابرْپیاده‌ها ، دست در هوا

بودم اگر،  

تمام

می‌شدم


دست‌چین نمی‌کنم 

که این

شهامتِ کلماتْ

این عصاره‌ی شعرهای نخستین من است


سینه‌ام باز

گشتی برای یافتن آن پرنده‌ی ناشناس

سهمی،

تعادلی به چپ و

حنجره‌اش باد

که من بودم 

من که شعر دوست می‌داشتم

حداقل از این که یه عشق و عاشقی دوباره راه نمی ندازی راضی باش. فکر کن شکم درد داری. دندون عقلت سوراخ شده. فکر کن این دوتا کتاب روی دستت مونده و شانسی برای هیچ کاری نداری. باز خیالت راحت تره! از این دعواها با خودم راه انداخته ام. از این حرف های این شکلی که: پس اون چی شد؟ عه؟!! پس این چی شد؟ اگه اون این شد اون چی شد؟ دوباره برای این که از این حرف های بی خود فرار  کنم نگاه می کنم به پایین ترین جایی که از چشم هام بر میاد. می رسم به یه نقاشیِ برعکس از یک کوه و دوچرخه هایی که بالا می رن و پایین میان. نوشته ی پررنگی که نوشته  " PAYETTE  LAKES  SKI  CLUB ". 


  خیال دارم برای کسی نامه بنویسم. می خواهم که از "فقط برای او نوشتن" آغاز کنم. هنوز انتخابش نکردم. دارم بین سه نفر تصمیم می گیرم. اما شاید بعد، از این "نامه نوشتن" بیشتر خوشم بیاید و بخواهم کسان دیگری را هم انتخاب کنم. به این فکر کرده ام که چقدر پاسخ هایشان می تواند برای من تاثیرگزار باشد. اما کدام شان؟ در نهایت اگر پرسیدند چرا من؟ هنوز پاسخی قطعی ندارم. هنوز نمی دانم دقیقا چرا این ها؟ اما جوابی در ذهنم هست که تصدیق می کند. احساس می کنم نامه نوشتن اصلا نباید کار ساده ای باشد. با این حال بنظرم می رسد مگر چه می خواهی بگویی؟ کلمات را هی هربار بازی می کنی. ولی آن قدرها هم بازیکن خوبی نیستی. مارکت نداری. ول معطلی. این ها می تواند هر دریافت کننده ی نامه ای را زود به زود منزجر کند.با این حال هنوز از خودم می پرسم کدام یک از این سه نفر را در نظر می گیری؟ شاید نفر چهارمی در کار باشد. بهتر است تمامش کنم.  


  آلبوم جدید loscil هم نیاز بود واقعا

نادری روحش هم خبر نداشت. فکر و ذکرش شده بود جدول ضرب. شده بود شاخه‌ی درخت نارنج که صبح گیر کرده بود به کلاهش. تمام روز هی چرخید و چرخید و داستان گفت. هرچندتا داستان که داشت گفت. یه جعبه‌ای داشت نادری. می‌گفت دوتا از بهترین خواب‌هایی که دیده ؛ نوشته و حبس کرده بود تو جعبه. هر کدوم یکی. تمام روز هی چرخید و چرخید و  هی سراغ جعبه‌ها رفت و دید خبری نیست. ای داد ای بیداد. که کجاست این جعبه‌ها و چی شد اون خواب‌ها. نادری. حتی روحش هم خبردار نبود. زنگ زد و سفارش داد و مرد. با بیست و پنج میلیون بدهی. خواب که بی خواب. چندتا داستان هست حالا. داستان جدول ضرب و معلم کلاس سوم که دهنش چرخید و گفت: نادری کله‌ش برگ درآورده. فکر کنم تو مغزش نارنج گذاشتن. یه نارنج بیست و پنج میلیونی که ترکید. خودش پرید وسط صحن علنی. با جعبه‌ها که حالا فقط داستان‌شون مونده. داستان زنی که می‌خواست برای بچه‌هاش بهترین آرزوها را داشته باشد. اما تمام فکر و ذکرش شده بود چندتا داستان که هنوز نخونده بود. هی چرخید و چرخید و چرخید و چرخید. 

در او دو به توان هشت بار زنجیر و زندان. در من این زاویه‌ها راه به جایی نخواهند برد. این ریاضیات حادثه و همسایه‌ای که برای تخلیه‌ی چاه چند هزار تومان پول می‌خواهد. دوباره روزهای خرداد. ماهی که فریادها بیشتر شنیده‌ می‌شوند. ماه اعداد و ارقام. کشته‌ها و زخمی‌ها. دستگیر شدن خانم فلانی و آقای فلانی بوی شاش می‌دهد. اخبار تلویزیون بوی شاش می‌دهد. پرچمی که بالا رفته از میدان بزرگ شهر بوی شاش می‌دهد. این‌ها ریاضیات حادثه است. شعری فراموش شده در حافظه دوباره جان می‌گیرد. دوباره می‌ترسم دیگر دیدنت به عمرم قد ندهد‌ها جان می‌گیرد. برادری ناشناس خودش را با تماسی تلفنی وصل می‌کند و برای شام امشب نان می‌خواهد. نان هم بوی شاش می‌دهد. آقایی که خودش را بزک کرده اما توان ایستادن ندارد، کاملا متوجه است که این جماعت دستپاچه ریاضیات را تک‌ماده پاس کرده. خرداد به توان هشت بار دیگر اتفاق می‌افتد. هربار به بهترین شکل خودش. آن‌وقت: تعطیلات تابستانیِ اسپانیا بارسلونا ایتالیا یوگسلاوی لیسبون قانقاریا. یک کاست دیگر پر می‌کنم و این هم من را راضی نکرده. دوستم دوباره شعری نوشته. می‌خوانم و به خاطر خواهرش که زندانی‌ست گریه می‌کنم. چه‌قدر بعضی شعرها به این فضای کثافت می‌خورند. به این بوی شاش همه‌چیز. 

این اظطراب‌های در لحظه. نه این‌که چیزی را مختل کند. درست در چند قدمی اتفاقات از پیش تعیین شده. حالا دیگر این‌طور اتفاقات را به رسمیت شناخته‌ام. در تمام سال‌ها. درست در واپسین قدم‌ها چیزی در تنفسم تغییر می‌کند و طولی نمی‌کشد که آسوده می‌شوم. شاید در این حالت بتوانم برای قدم‌های بعدی تصوری منحصر به خودشان ارائه بدهم. صداها. این‌ها هم حضوری اساسی دارند. می‌توانم فرکانس‌ها را موج حرکت‌شان را حتی قبل از رسیدن‌شان دریافت کنم. این همواره من را تحت تاثیر قرار داده. در لحظه‌ی مواجهه در حالی‌که تمام حواسم را به کار گرفته‌ام چیزهایی در من تکان می‌خورند. می‌توانند دیوانه‌ام کنند. شبیه به آفت‌هایی که لکه‌شان زود روی پوستت نقش می‌بنند و هرچند کم‌رنگ اما می‌توانند به خاطرم بیاورند که رنج‌ها تمام نشده‌اند. باید بتوانم صدای‌شان کنم و چیزی بگویم. این‌گونه احساس زنده بودن می‌کنم. اما ایا حقیقت را پذیرفته‌ام؟ من مرده‌ام. من در جسمی به‌ نام الیوت اسمیت مرده‌ام. لابه‌لای دست‌خط‌ها و نت‌ها و استفراغ‌ها. گرد و بوی گه. در مردی به نام ساموئل و بوی قهوه و شاش چند شب مانده و از کیک‌های خانم بلوم تغذیه می‌کنم. آیا این بهتر نیست که به خاطر آوردن را فراموش کنم؟ این خیرگی و خیال؟ روایتی زودگذر از هرآن‌چه تا به حال بوده و هست؟ صداها. آن‌ها حرف می‌زنند و یک به یک می‌آیند جلو و جواب می‌دهند. آفت‌ها. درست زمانی که برای حقیقت دست به کار شده‌ام پیدایشان شده و می‌دانم زمانی که دست بکشم آن‌ها رفته‌اند. نمایش تمام می‌شود. اتاق تمام می‌شود. قطع می‌شود.

می‌گوید بنویس‌و خودش را می‌کوبد به دیوار. سرسام می‌گیرم. دارم ترانه‌ای قدیمی را نجوا می‌کنم و چشمم همه‌جا کار می‌کند. ساده نیست خودت را از میان تمامی خطرات دنیای بیرون نجات بدهی. تا چشم کار می‌کند خون و کشتار. می‌گوید این‌ها را ننویس ‌به جایش بگو فیلم‌های سینمایی دارند همه‌چیز را می‌بلعند. که دست آخر این تیم سرخ‌پوش است که شکست خورده و جنون هم دیگر کارایی گذشته خود را ندارد. چند پیرهن دیگر که پاره کنم کنار می‌کشم. من هم جلوی دوربین می‌ایستم و با صدایی گرفته از گذشته‌ای که تبخال زده می‌گویم و بعد ماشه را می‌چکانم. خودش را به در و دیوار می‌کوبد و می‌گویم این جنون دیگر فایده‌ای ندارد. پنجره را بسته‌ام و شعری که روی سقف نوشته شده تلافی خیرگی‌های شبانه را سر من در می‌آورد. آن‌قدر می‌پیچد تا در نهایت دست بکشم. می‌گوید چیزی تازه بنویس و اشاره می‌کند به سرش که متلاشی شده و برای چند عدد قرص و یک عدد گلوله لحظه شماری می‌کند. دیگر چه‌طور می‌شود نجات پیدا کرد؟ دو عدد نردبان افتاده کنار اتاق. از یکی‌شان قارچی بیرون زده و از دیگری مدت‌هاست خبری ندارم.