داشت چیزی در مورد لولیتا می گفت. شاید هم من داشتم چیزی می گفتم. مطمئن نیستم. خوابم می آید ولی نمی توانم بخوابم. امروز صبح وقتی بیدار شدم هنوز تاریک بود. با این حال تصور می کردم به اندازه کافی خوابیده ام. باورش سخت بود. حتما منظورم را می فهمید. می توانستم احساس کنم روز بدی خواهم داشت. تمام شب قبل به همین فکر می کردم و خیالش از سرم بیرون نمی رفت. شاید حتی خوابش را هم دیده باشم. چیزهایی را به خاطر می آورم. اما گفتنش تنها کثیفی بیتری به این متن می دهد. نه اینکه دلم نخواهد بنویسم. نه. اما حالا دیگر کمی تغییر کرده ام. شاید دلم نخواهد راجع به خودم چیزی بگویم. یا هرچیزی بگویم. باید در رختکن را ببندم. یا کوتاه چیزی راجع به شیرشاه بگویم و بعد تمامش کنم. صحبت از یک چیز. صحبت از ولتر جوان. فاوست.