خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

دست نگه دار. حالا وقت این چیزها نیست. آنچه باید نوشته شود گزارشی است از مرگ خودت. همه را بی رو در بایستی می نویسی و همه چیز را حتی حافظه ی رقت بارت را هم در تمامی صفحه ها پانویس می کنی. تصور اینکه چیزی را از قلم بیاندازی حالم را بهم می زند. بنویس رویای یک مرد پلیس. بنویس دلم برای همه می سوزد. که شِت کلمه ای همیشگی است. فرصتی برای روی زمین بودن. زمان. بنویس زمان و تعریف کن دقیقا کدام حالت زمانی را در نظر داری؟ بنویس حجم. تعریف کن حجم. برای داشتن روزی خوب دست کم به چند پارامتر اساسی نیازمندید؟ از این جور چیزها را هم بنویس و بگو کسکلک. آن لبخند احمق مآبانه را هم بنویس که هربار میزنی. این ها فقط زنده ی تو را تحریک می کند. تو باید برای مرگ هم بنویسی. و چقدر وقت برای همه ی این ها کم است. ساعت دارد دور خودش میگردد و هر لحظه به تو نزدیک تر می شود. هیچوقت دوست نخواهی داشت دو ذره ی متحرک بهم  برخورد کنند. وقت درس دادن ها و درس گرفتن ها هم تمام شده. بنویس آرزو کرده بود تو را در چهل سالگی پخته تر ببیند. و تو داشتی لبخند احمق مآبانه ات را تحویل می دادی. آن هم بود که آن روز هیچ کدام از پارامترهای اساسی عمل نکرده بودند. حالا چه؟ حالا که تند تند این ها را می نویسی که مبادا از دستت  در رفته باشند. داری برای نوشتن گزارش مرگ خودت گرم می کنی. می بینی؟ حتی من هم دارم از همین لبخندها تحویلت می دهم. این ها همه  مربوط به زمان است. 

((برای کشیدن سیگار وقتت را به من بده.)) 

برای کشیدن زمان. بگذار دست بگردد. بنویس که باید دست بگردد. و این را با هم تفاهم کنید. 

از او خواسته‌اند چیزی برای یکی از این نشریه‌های صاحب سبک بنویسد. حالا دارد با تمام سرعت کلماتی را که سال‌ها جمع کرده بود، کنار هم می‌چیند. و اگر به خاطر نیاوَرَد که مُرده، داستان یا شعری زاده خواهد شد. با این‌حال، گم شدن در میان کلمات اجتناب ناپذیر است. او پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با کلمات، این‌ها را انتخاب کرد: ( ستوان، لامپ نارنجی، اسب ) 

آن گونه از جهان را چگونه می‌توانی توضیح بدهی؟ داریم از تفاوت‌ها حرف می‌زنیم. نه تفاوتی از این‌دست: چیزی شبیه تفاوت من و پدرم. نه. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم. این‌طور مباحث را سرسری دنبال می‌کنم. سوال‌هایی دارم و نمی‌پرسم. کمتر می‌پرسم. همان‌قدری می‌پرسم که وقت داشته باشم. حواسم را پرت می‌کند. وقتی حرف می‌زنم به تته پته می‌افتم یا فراموش می‌کنم. این‌طور وقت‌ها می‌نویسم. همان‌قدر که بتوانم بعدها مسخره‌شان کنم. پاک‌شان کنم و از اینکه هیچ‌کدام از کارهایی که کرده‌ام ارزش‌هیچ چیز را ندارد راضی بشوم. تا دوباره حواسم پرت شود. پرتِ ترنس مالیک. دیوید هاروک که سابقه اسکار ندارد. تدوین اولیه فیلم شش ساعت بود. شش ساعت را چه‌طور فراموش نکنم؟ بس سرسری دنبال کرده‌ام. یک‌بار بین همین گردش‌ها متوجه دری شدم که (با سرعتی پایین‌تر از هر تصوری که تا آن روز از سرعتِ پایینْ در ذهن داشتم) باز می‌شد و پس از آن، در تاریکی مطلقِ آن‌سوی در، دختربچه‌ای ظاهر و اولین قدم را پس از چند روز برداشت و من در تمام این مدت تته پته می‌کردم و نمی‌توانستم بگویم: من شباهتی به پدرم ندارم. تنهایم بگذارید. این‌جا دنبال چه می‌گردید؟ من اینجا چیزی برای‌تان ندارم. می‌توانید عکس‌هایتان را بگیرید و بروید. با تمام سرعت. بگویم شما دارید حواس من را پرت می‌کنید به تونس. من اهل بهار عربی و این حرف‌ها نیستم. من اهل این دست حرف‌های گمراه‌کننده نیستم. من از این راه‌ها خوشم نمی‌آید که یکی تفنگ دست بگیرد بگوید راهی که آمدی را برگرد و بخندد. فارسی بخندد. این را برای شوخی با شما در میان نگذاشته‌ام. من مجری برنامه‌ی زنده‌ی شبکه‌ی الاتفاقیه هم نیستم. من خودم را دربست جا گذاشته‌ام. حتی وقت ندارم از خودم بپرسم که این‌جا چه می‌کنم؟ این دختربچه قصد دارد برای همه‌ی شما توضیح بدهد که این شامی که برایتان تدارک دیده‌اند از زیر دست چند زن و دخترِ مادرمرده درآمده و خوردنش برای این وقت سال توصیه نمی‌شود. از آن‌ها جنینی خواهد آمد و شما از آن دست نخواهید کشید. همین حرف‌ها هم می‌تواند حضور دختر بچه را بعد از سال‌ها توضیح بدهد. فقط اگر کمی زمان بیشتر به من اختصاص داده بودند به شما، همه‌ی شما می‌گفتم که دیگر برای این بازی‌ها بسیار بسیار دیر شده. و هوا سردتر از آن است که برای شاشیدن در را باز کنم. در ضمن نمی‌خواهم شما را با این وضعیت تنها بگذارم. شما که بیشتروقت‌تان را برای این اخبار گذاشته‌اید و بهتر از هرکس می‌دانید انتخاب‌های بهتری هم برای چرخاندن دنیا وجود دارد. ترنس مالیک در را می‌بندد و آمدن دختربچه را به روزی دیگر موکول می‌کند. او اعتقاد دارد نور را از دست داده‌ایم و باید عکس‌هایمان را بگیریم و برویم. من با او موافقم. و می‌خواهم خبری که هم اکنون به دستم رسیده را تا دو هفته برای خودم نگه دارم.

حالا دیگر شده مثل قبل. قبلش هم مثل قبلش بود. در واقع هیچ وقت چیز تازه ای شروع نمی شد. تکراری بود. حرف ها. صورت ها. رفتارها. همه چیز. حالا دیگر همان آدم قبلی ام. اسمم چه بود؟ هرمز. حتما یادش هست که به من می گفت هرمز. هرمز بودم. حالا شده ام شکل هرمز. برای خودم گوشه ای آرام گرفتم. زیر پتو. آن ها جمع شده اند توی اتاق. پنج نفری روی کیک تولد مامان. دوست ندارم چیزی از آن طرف به ذهنم بیاید. هنوز هم تکراری. همین باز شدن در و داخل آمدن هر کدام شان. هر کدام به نوعی مشابه گذشته. با همان صورت ها و رفتار ها و جمله ها. با همان اهداف قبلی. همه چیز جلوی چشمم است. هرمز دیگر برای این بازی ها پیر شده. حالا دیگر همه تان را خوب می شناسد. همه چیزتان را سیر تا پیاز می فهمد. دیگر برای او بازی های شما لحظات سرخوشی است. دیگر فهمیدن عادت ها و حرف های شما برایش یک شوخی بیشتر نیست. برای شما بازی میکند و به شما بازی کردن را یاد می دهد. بدون اینکه چیزی از بازی فهمیده باشید. هرمز دارد این کارها را میکند. او اینها را انتخاب کرده تا هیچ وقت بازی نخورد. بازی را بر میگرداند. دست به بازی می زند. بازی به بازی پیشرفت میکند. مثل اوتللو. سعی کن به خاطر بیاوری. این ها را با همان صورت ها به خاطر بیاور. بعد از خودم می پرسم من که هستم؟ قهرمان تمامی نمایش ها؟ برنده ی بازی ها؟ حالا دیگر همه چیز همانند گدشته است. بازی را برگرداند. دوباره همه چیز از اولش شروع شد. اسمم چه بود؟ پوریا. حتما یادش هست پوریا صدایم می زده. بعد چیزهای دیگری هم می گفت. خاصه احساسی. بعد دست برد توی شورتم و گرفته بود توی دستش. همین طور بازی می کرد و با لب هاش شکلی عجیب در می آورد و می گفت می خوامش. می خواست. حسابی. هروقت می خواست پیداش بود. هویدا بود. عاشق بود. حشری بود. خیس بود. هروقت هوس اش را میکرد وقت حرف های احساسی و باران بود. باید برف می بارید. باید رنگ اتاق ها قشنگ تر می بود. باید به رویای آینده می پرداخت. بعد که دلش را میزدم اسمم چه بود؟ اسمی نداشتم آن موقع. هرچیزی می توانستم باشم. هستم. هرچیزی هستم حالا. بازی را بر می گردانم. خارج شده ام. از پوستی که برایم دوخته اند خارج شدم. این ها دیگر  شوخی ای بیش نیست. حالا دیگر حسابی پیر شده ام. حالا دیگر همه چیز مثل قبل شده. حالا دیگر آخر بازی.

بدم آمده از اینکه هربار دهانی بزرگ در من باز‌می‌شود و کلمات را می‌بلعد. کلمات حقیقی. و بعد فساد از راه می‌رسد. تباهی. دستش را می‌گذارد روی پیچِ decay و می‌چرخانَد. دست‌کم چیزهایی که بلعیده تو را بزرگ‌تر می‌کند و آن‌هنگام که تلاشش را از سر می‌گیرد خودم را در موقعیتی ضعیف‌تر و شکست خورده تصور می‌کنم. حالا دیگر این دهان را با شما هم به اشتراک گذاشته‌ام. شما که کلمات را درون سر من تایپ می‌کنید و هدف‌تان این است تا بلعیده شوید. تا؟! چرا تا؟ چون که نه؟! دوبار که نه؟! زبانم گرفته و تپق می‌زند. وقتی داشتم می‌خواندم فهمیدم تپق می‌زنم. وقتی می‌خواندم خودم را در معرض موقعیت ضعیف‌تر قرار می‌دادم. و بعد خرده می‌گرفتم به خودم. به تلاش بیش از‌حدم برای کنترل درد. برای سعی در کنار گذاشتن همه‌ی چیزی که باید اتفاق می‌افتاد. بدون قرار ملاقات و دیداری تازه. مگر حتما باید عاشق‌ش باشی؟ مگر راه دیگری؟! با این وجود این فصل سال این حرف‌ها را نمی‌شناسد. کلنجار می‌رود که همین روزها تولدش است. و او قرار نیست عشق مردی چون تو را فراموش کند. تایپ می‌کنید. شما این‌ها را در سر من تایپ می‌کنید و می‌گویید او مرا در رنجی مغرور وداع گفت. اما نگفت. هیچ وداعی نبود. نه خبری از بوسه و نه آغوشی و حتی حرفی هم نبود. هیچ صدایی. اصلا می‌خواهید بدانید کلمه‌ی آخری که گفت چه بود؟ این را هربار توی سر من تایپ کردید. دست‌کم بزگ‌تر می‌شود و بعد همه‌ی کلمات را می‌بلعد. خودش دهان بزرگ‌تری می‌شود. این دهان من است. و روزی همه چیز را خواهد بلعید. همه‌ی کلمات را و شما که با دست‌تان این‌ها را توی سر من می‌کوبیدید. تایپ می‌کردید.