الزاما برادریِ شماره ی چهار تعطیل. اقدام برای پیگیری و در نهایت باقیِ ماجرا. قرار ژله خوری را تنظیم می کنم و بعد به برنامه ی فوتبال روز جمعه فکر می کنم. شاید بهتر باشد تماسی هم بابت ساندویچ ها داشته باشم. حساب آقای فلانی. جواب سلام خانم فلانی. ارادت. عرض ادب. فارسی بازی. وسط این بازی ها یک ورقی هم به کتاب می زنم ببینم چقدر دیگر مانده و اصلا حوصله کجا بود؟ رانندگی های شبانه و از پاستا به بندری. داشتم غر می زدم که هیچ چیز را نمی توانم پیگیری کنم. غر زدن و حال و هوای الان بهت می گم صدای حالت چیه. موزیک با صدای بلند. رانندگی شبانه.
سر درد شروع شده. دارم جان ماوس گوش می کنم و احساس می کنم چیزی دارد خاموش می شود. هنوز به ماهیت آن پی نبرده ام. با این حال دوست دارم یک نفر را بیشتر چک کنم. می کنم. از لای انگشت ها یا از گوشه ی چشم ها تا کار به تجربه ی بعدی بکشد. همین به علاوه ی بستن موها از پشت می تواند کافی باشد تا اولین علایم سردرد بروز پیدا کند. محاسبه ای کوتاه و بعد دوباره ادامه نوشتن. دارم چه کار می کنم؟ وقتش رسیده بود این را از خودم بپرسم. شاید دوست می داشتم کمی تنوع به خرج بدهم و انگیزه ام را برای انجام دادن چیزها چند برابر کنم. با این حال سر از این کار هم در نمی آورم. می تواند با من چه کار کند؟ سروصداها. صدای دست ها و برخوردهایشان. هنوز کافی نیست. صدایی از آن طرف بالاتر می رود و بعد کارش تمام می شود. هربار چیزی جدید. همه ی روزها این اواخر همینطور گذشته. پر از حادثه های کوتاه. چیزهایی هستند که می توانند راضی ات کنند. یک خانه ی کاغذ ساختن و فکر کردن به اینکه اتاق ها را یکی یکی امتحان کنی. هرکدام زمان خودشان را می خواهند. مثل سگی که دلش برای بازی کردن تنگ شده باشد. پاچه ات را می گیرد می کشد سمتی که خودش انتخاب کرده. همان جا دست ها را بالا می آورد. روز زانو ها. زبان زدن به پاها. زبان زدن به هرچیز. یادگرفتن اینکه دیگر با زبانش چه کار می تواند بکند. می توانم حدس بزنم چیزی که از من می خواهد در حد توانم نیست. حالم را خوب نمی کند. نه اینکه حالم طوریش شده باشد نه. قصد ندارم با نوشتن این متن از سردرد فرار کنم. با این وجود کمی بهتر شده. شاید کار خودش را کرده. بوکا بوکا. بوکا بوکا.
بله. نبوده ام. حالا هم نیستم. خودم را یکجایی میان ملحفه ها پنهان کرده ام. دستی بیرون می اندازم و سیگار را خاموش می کنم. نور روز. روشنیِ بیش از حد. بوی عطری که از لباس بلند می شود. داستان تمام شده. این را مدت هاست دارم می نویسم. حالا یک متن تازه رسیده. بالا نوشته دارالمجانین. آرزو می کنم ربطی به همان که فکر می کنم نداشته باشد. محمود. موسیو. باید همه چیز را عوض کنم. باید یک توضیحی برای همه ی این ها بیاورم. داستان را آغاز می کنم. داستان را یکجایی میان ملحفه ها پنهان کرده ام. توی دستش یک ساعت دیواری انداخته ام. ساعت های دیگری هم هستند. همه جا. روی دیوارها. پیاده رو ها. همه را با گذشته شان انداخته ام توی یک قفس. همین طور رها به حال خودشان. نور. پرده کنار می رود. همه چیز را میان ملحفه ها پنهان کرده اند. روشنیِ بیش از حد. بالا نوشته دارالمجانین. درست همانطور که فکرش را می کنید. محمود ایستاده دستش را بیرون آورده سیگارش را خاموش می کند می گوید من محمود غزنوی شاهِ شاهان. بعد هزار نفر به نوبت از زیر ملحفه ها دستشان را جهت ادای احترام بالا آورده اند و بوسه ای فرستاده اند تا هزار شب. هزار ساعتِ دیواری. بوی عطری که از لباس ها بلند شده خودش را تماما از ملحفه ها بیرون می کِشد. آرزو می کند ربطی به همان فکری که می کند نداشته باشد. نور روز. روشنیِ بیش از حد.یک متن تازه. ساعت دیواری. شاهِ شاهان.