!!
دود رد می شد و من به قهوه ای سوخته عادت می کردم. باید بترسم. بی خوابی ها برگشته اند. نمی دانم چرا فکر می کردم سفر می تواند چیزهایی را در من بهتر کند. نمی دانم چرا زل زدن به حباب شیشه ای تا این حد وقتم را گرفته.تصور می کنم توی شیشه بوده ام. تمام مدت. آتش در دست به ساعت مچی نگاه می کنم. حالا فهمیده ام کارم به کجا رسیده. شاید اگر کمی جربزه داشتم کار را تمام می کردم. زانو می زنم و نوع مرگم را انتخاب می کنم. بعد انگار خیالم آسوده می شود. بعد انگار ثانیه ها. بعد دیگر صدم ثانیه هم خیلی بزرگ بنظر می رسد. مسافت مرگ را به سرعت طی می کنم. این خودش می تواند یک فرصت بزرگ باشد. فریاد کشیدن و زمین را ترک کردن. با لبخندی که همواره همراهی ات می کند. رضایتی بیش از حد. دارد گریه ام می گیرد. به خودم قول داده ام در آن دنیا خوشبختش کنم.
ない
1402/12/07 ساعت 09:36 ق.ظ