خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

به یه گُل آب دادم به یه گربه آروم گفتم پیس! داشتم توی راهروی بیمارستان قدم می‌زدم. داشتم به عکس روی صفحه کامپیوتر نگاه می‌کردم. داشتم دستپاچه می‌شدم. بهش گفتم یه بار فقط اسمتُ اشتباه گفتم. یه لحظه رفت تو حساب کتاب. دوباره رفتم توی بیمارستان. صدای یکی از این دستگاه‌ها که باهاش نبضُ چک می‌کنن. هر دو ثانیه یا کمتر یا بیشتر. شبیه آب دادن به یه گُل. نورِ نارنجی. نوشتن یه کلمه‌ی ژاپنی وسط دفتر. چهل و پنج دقیقه و چهل و دو ثانیه که هنوز نصفش هم نرفته. وقتی رفتم هشتاد و چهار درجه فارنهایت بود وقتی رفتی خیلی کمتر. من با این صداها که مثل تیک تاک می‌مونه خوابم می‌بره. یه عکس نارنجیه وسط صفحه. یه کلمه ژاپنی توی بیمارستان. یه صدای شبیه پیس! دو و بیست و دو دقیقه

اینم هست منتها صداها توش مرده ن. من یه کار بهتر سراغ دارم. یه لندسکیپ جدید. یه جوری که یه سره خونده بشه. از یه جاهایی به بعد روحمُ با خودش می بره. یه تغییر اساسی لازمه. وقتش که برسه خبر می دم که چنتا کفتر آزاد کنن. به سلامتی! به زیر کرکره نگاه می کنم. پنجره ماشین خرابه بالا نمی ره. منم خرابم. پایین نمیام. هرکدوم حواسش به اون هست. من حواسم بیشتر. من بالام. اون پایین داره دست و پا میزنه یکی که بره توش. یه فانتی گرم براش گذاشتم. یه لندسکیپ جدید توی آینه. قدش از من بلندتره. یه نت سیاه بیشتر از حد خودش زده به رگ. پایین پایین. یه فکری می کنم برای خودم. اگه بپرسه ساعت چنده چی بگم؟

با این شدن دوتا. یکی هم توی راهه. شاید بزارم بعد که دیگه وقتی بهش فکر کردم مثل امروز نباشم. دیروز هم یه روز دیگه شده برام. حرفی نیست. خلاص. رفتم یکی از اون سیگارها بخرم که عکس سه تا گاو داره. دو تا قرمز یکی سیاه. مثل روزگار آقای اسمیت. خلاص. حرف پشت حرف که یکی در بیاد بگه شما اهل معامله نیستید و خلاص. هرکی یه راه فراری داره برای خودش. فکر می کنید روزنامه ها صف ایستادن تا شما رو ببینن؟ نه خیر! از این خبرها نیست. شما هنوز از جایتان بلند هم نشدید فکر نکنید با این ادا بازی ها می توانید مخاطب بیشتری داشته باشید. صندلی گوشه ی کافه تکون می خوره. با دست به صدای موزیک اشاره می کنه و حواسم پرت صدای ماشین ها میشه. اوه یههه.

ادی هم رفت. یه جورایی من رفتم اما حالا دیگه فرقی نمی کنه. خواستم بگم خسته شدم. نگفتم چون اونقدر خسته بودم که دیگه حالش نبود. افتادم توی اتاق و با بچه ی داداشم بازی می کنم. سوارِ یه سبد زرد کردمش و دور خودم می گردونمش. بچه ی منم هست. می خنده. بهم چنتا عکس نشون داده. نقاشی دوستشُ نگاه می کنه می پرسه چطوره؟ من همین که غان غان می کنم و از روی تپه ها می پرم می خندم می گم نایس! شب قبلش اونا دیر اومدن و داشتیم به غذا فکر می کردیم. اما ادی داشت توی اتاقش همه رو معطل می کرد. زل می زد به شیشه و یادش رفته بود یکی جلوی در چنتا توی خونه. زل می زد به شیشه و می شاشید توی همه. فکر می کرد باید بیشتر بیدار بمونه که بیشتر برینه توی همه چیز. از پسش بر اومد. خواست شبیه من باشه. حالا بهتر از من داره می رینه توی زندگی خودش و بقیه. زل زدم به دوست دخترش گفتم ادی  دیگه تمام. گفتم تمام؟ با خنده. همه شون می خندن. ادی همینطو.ر بیشتر زل می زنه به شیشه و فکر می کنه برای خودش صاحب سبکه. بدم نبود. یه چیزایی توی سرش بودن که بدرد می خورد. برای همین منو بقیه رو جمع کرد  دور خودش که این چیزا رو نشون بده. اولش خجالت می کشید بعد تازه گرم که افتاد دیگه داد می زد. یه چیزایی می نوشت. یه چیزایی می خوند. همه شون شبیه هم بودن. داشتم سعی می کردم بهش بفهمونم صاحب سبکه. اما دوست داشت بشاشه روی در و دیوار. شده بودم براش یه دیوار که هر وقت دلش خواست بشاشه روش. بقیه هم نگاه می کردن و می خندیدن. بعد حرف زدن بقیه شروع شد. صحبت سر این بود که اون مقصر نیست. فقط خواسته ادای منو در بیاره. حالا شده دیگه. یکی می گفت نه ماه کونش پاره شده این از اون وضعیت در بیاد. خنده م گرفته بود. گفتم کدوم وضعیت؟ اون فقط یه شب بازداشتگاه خوابیده همین. حالا دارم با سرعت  دور خودم می گردونمش سبدُ. بچه م نگاه می کنه میگه نکن یاد می گیره. نگاهش می کنم می بینم داره یاد می گیره. ذوق کرده و زل زده توی چشمام. توی دلم می گم آره راست می گه. یاد می گیره. اونم یاد گرفته بود. اولش با قاشق داغ بعد با شعله ی آبی. حالا یاد گرفته برای خودش ابر درست کنه. از بالای ابرا بشاشه روی من روی مادرش روی پدرش روی بقیه. یکی بهم گفته بود دست هر جوجه ای نباید هرچیزی داد. فکر می کردم اسمش میشه آزادی. یه برج ازش ساختم. حالا همه ش ریخته. همه رو معطل خودش کرده که یه ابر دیگه فقط یه ابر دیگه درست کنه بالای سرش. ادی رفته. ابرا بردنش. منم ماشینِ سبدی رو خاموش می کنم. چون خسته م. 

همیشه یکی این چیزها را تجربه می کند. بعد دیگری می بیند یاد می گیرد. تمام توانش را می گذارد تا بهتر دیده بشود. دست راستش را بالا می آورد و نگاهی به جمعیت می کند فریاد می زند: کونی ها! همه تان برید به دَرَک! لاشی ها! اینها تمام زندگی اش بودند. همین کلمات. همین اراجیف که شما فکر می کنید زبان کثیفی است. زبانِ کثیف هم دارد تلاشش را می کند. تا بهتر دیده شود. بهتر شنیده شود. هرجور مایلید! نگاهی به آلبوم عکس های قدیمی می اندازد. دست راستش را پایین می کِشَد. اولین برفی که دیده بود. اولین باری که مزه ی گه را امتحان می کرد. اولین مغازه ی موتورفروشی. اولین هوندای پدر. اولین روز مدرسه. اینها را می بیند و یاد می گیرد. بلد بود برای کسی ساک بزند. یاد گرفته بود که  فکر نکنند احمقی چیزی است. داشت تلاشش را می کرد. داشت از کلمات برای بهتر دیده شدن استفاده می کرد. داشت دست راستش را بالا می آورد که به همه ی این ها فکر کرد.

این سایه ها بیایند بگردند 

پروانه ی خوشی هایم

 گل بوته ی غریب خدایی را 

بار دگر بر چهره ام بزن 

کاین گونه  مرده ام این جا 

با این ستارگان در مشت 

ماه غمین بر انگشت. 



چیزهایی برای انجام دادن. همه پریده اند. خوابشان را می بینم. فکرها هرگز تمام نمی شوند. کسی هست که مدام در را باز می کند چیزی را از روی میز برمی دارد. نگاهم می کند اما صورت ندارد. بعد نمی رود. همه چیز را مال خودش کرده. همه ی درها را بسته. همه  ی تماس ها را بسته. روی پرده ها قالیچه ها و همه چیز بالا می آورد. حرف هایی را مدام تکرار می کند. چیزی شبیه سیم توی گوشش فرو کرده و چیزی را با صدای بلند گوش می کند و سر تکان می دهد. چیزهایی برای انجام دادن. همه پریده اند. آفتابِ ساعت دوازده و پنجاه دقیقه. شهر خراب شده.

فکر کردم شاید اینجا بسته باشد. آقای مترز یا روح آقای مترز اینجا روی صندلی نشسته و هنوز سلام نداده سیگارروشن می‌کنم. تبریک آقای مترز. تبریک سال نو. خنده‌اش گرفته با این حال من را به حساب نمی‌آورد. توی دستش عکسی را گرفته نگاه می‌کند. نزدیک که می شوم می‌بینم عکس یک فوتبالیست دهه نودی توی دستش است. اسمش را می‌پرسم می‌گوید واگنر. بعد تعریف می‌کند که چطور آن سال با چهار امتیاز اختلاف نسبت به تیم دوم قهرمان شدند. فکرش را نمی کردم. ترجیح می دادم به تراشیدن مداد ادامه بدهم. با این حال صدای سرفه ی پیرمرد علامت این بود که حرفش را بزودی از سر خواهد گرفت. این ها را ببین! چند نفر دیگر در حالی که لباس هایی یکدست و روشن پوشیده اند در حالتی جدی و مغرورانه ایستاده  و یک توپ فوتبال میان خودشان انداخته  و به آن اشاره می کنند. می گوید اینجا مکانی است که آن دختر را  دیده و بعد سکوتی طولانی تا جایی که اتاق را ترک کنم. فکر کردم شاید بد نباشد اشاره ای کوتاه به این واقعه بکنم. واگنر. شماره ی نُه. این ها را با مداد روی کاغذ سیگار می نویسم. آقای مترز! الان چه سالی است؟ 

رضا اصغری از کربلا برگشت. ابوالفضل اصغری از خدمت برگشت. او رفت. این آمد. آن ها برمی گردند. پستچی با دوچرخه ور  رفته بود. تمام روز دویده بود و سبیلش بلندتر می شد.هرچه تندتر می دوید سبیلش زودتر بلند می شد. هم خنده اش گرفته بود هم از بس دویده بود گریه اش گرفته بود. اما می خواست سبیل های بلندی داشته باشد. می خواست تا ابوالفضل اصغری برسد دوچرخه را راه بیاندازد. داشت برای مادرش تعریف می کرد که اگر یک روز  بزرگ بشود حتما از آن دوچرخه بزرگ ها که پدر داشت می خرد. یک گونی هم تَرکِ دوچرخه. نامه ها را هر روز ببرد برساند. روزنامه بخرد. شانسش ر ا برای یک بلیط امتحان کند. برود کربلا. خدمتش تمام شود. داشت تمام می شد . سبیلش داشت بلندتر می شد. خنده اش گرفته بود. می خواست بیشتر بخندد، بیشتر گریه اش می گرفت. او رفت. این آمد. آن ها برمی گردند. تمام روز.