وضعیت او فاجعه بار بود. بعد از مدتی میدیدم که رفتارهایش قابل تشخیص نیستند. میتوانست در لحظه انسانی عاشقپیشه جلوه کند و بعد تنها پس از چند ثانیه روحش سرشار از حس تنفر باشد. لبخندی تحویل میداد و در فاصلهای کوتاه خشمی تمام نشدنی صورتش را، چشمهای درشتاش را تسخیر میکرد. یکبار فرصت این را داشتم که بگویم باید بزرگ شود. باید بتواند مسئولیت زندگیاش را به دست خودش بگیرد. اینکه مدام خودش را قربانی میل و خواستههای دیگران میدید عذاب آور بود. هم برای من و هم برای خودش. در عوض من هم اشتباهاتی داشتم. با وجود اینکه میدانستم از معاشرتهایم با زنهای دیگر خوشش نمیآید اما دست از این کار برنمیداشتم. از طرفی میخواستم این فرصت را داشته باشم که به او ثابت کنم این تنها معاشرتی بیش نیست و قرار نیست به بستری ختم بشود. چرا که او متوجه این موضوع بود که من تمام روز خود را در اتاقم میگذرانم و جز صدایی که از پیانو یا گیتار در میآمد هیچ اتفاقی که بر خلاف خواستهی او باشد رخ نمیدهد. اما با این وجود در تصوراتش مدام من را در حال خیانت با زنهای دیگر میدید و این به ترسی بی بدیل برای او تبدیل شده بود. ترسی که او را به موجودی بیرحم و سنگدل تبدیل میکرد. من اینها را هر روز در چهرهاش میدیدم و سعی میکردم راهی برای خروج از اینوضعیت پیدا کنم. میخواستم سخنی بگویم، اما هرقدر که بلند فریاد میزدم باز هم صدا نداشتم و من باید میگفتم. داشت گریهام میگرفت. میخواستم فریاد بزنم و بگویم بچهبازی را کنار بگذارد و مسئولیت تصمیمها و انتخابهایش را به گردن بگیرد. بعد هرچه که میگذشت سردتر میشدم. او را از دست رفته میدیدم. بی آنکه برای تغییر شرایط تلاشی بکنم از آن خارج شدم. در حقیقت او بود که کنارم گذاشت. و من انگار منتظر این فرصت بوده باشم کوچکترین تلاشی برای تغییر عقیدهی او نکردم. بله من هم اشتباهاتی داشتم که حالا خوب میشناسمشان.
موضوع این است که من در فهمیدن زبانِ حقیقت کمی منگ بنظر میرسم. بهتر است بگویم چیزی از آن نمیدانم. دراز کشیدهام و به آلبوم مورد علاقهام گوش میکنم. بی خوابی. میتواند شرط ابتدایی برای فکر کردنهای بی اساس باشد. برای خودم چیزهایی را اعتراف میکنم اما همانطور که گفتم زبان حقیقت را خوب نمیشناسم. گاهی تصور میکنم آیا این منم؟ آیا ممکن است در جایی و در زمانی دیگر تصمیم گرفته باشم خودم را ثابت کنم؟ آیا خودم میدانستم کیستم؟
وقتی با او صحبت میکردم سعی میکرد چشم از من بر ندارد. حالا احساس میکنم رابطه پدر-دختریمان دارد رنگ و بوی عاقلانهای به خود میگیرد. حتی نبودنش را بیش از پیش متوجه میشوم. وقتی چشمهای باهوش و رازدارش را در پیش خودم مجسم میکنم به نظر باورکردنی نیست که نداند چه تجربههایی در انتظارش است. فکر میکنم آیا میتوانم آنطور که شایسته است برایش از حقیقت بگویم؟ حقیقتی که لابد دوست دارد از زبان پدرش بشنود. در حالیکه او تنها کسی است که میتوانم تجربههایم را برایش شرح دهم. دوباره احساس آشنایی. احساس معلق بودن و هوایی که مرا با خودش حمل خواهد کرد. حقیقت. آنچه به من تعلق دارد. آنچه میتواند من را با خود ببرد.
به نظر می رسد حالا دیگر بیشتر راه را رفته باشم. روی شانه ی خودم می زنم و می گویم کار درستی انجام دادی. چه بسا این کار می تواند چیزهای زیادی را تغییر دهد. یاد مستر وایت می افتم. درست زمانی که می رفت تا خودش را به به قطار برساند متوجه شد که چیزها چقدر زود می توانند تغییر کنند. او حالا آقای اشتیللر بود. به اشتباه. ترس اینکه حوادثی از این دست بخواهد تاثیری روی عملکرد من داشته باشد دیوانه کننده است. با پسرخاله حرف می زدم و از فنلاند گفت و از ایران گفتم. چیزهایی هم بود که وقت نشد بگوییم. بیشتر به حرف های ساده گذشت. چیزی که میان ما رواج نداشت. قبلا حرف ها بیشتر اندیشمندانه تر و یا مبتذل تر بود. حرف های ساده را نمی گفتیم اصلا. خودشان معلوم بودند. اما حالا بیان می شوند چرا که هرکدام از وضعیت دیگری اطلاع کافی نداریم. چیزی شبیه نامه نوشتن هم نیست. وقت نمی کنی به جزییات فکر کنی و باید در همان زمان حرف هایت را طوری دسته بندی کنی که بتوانی در فاصله ی مکث هایی که ایجاد می شود در زمانی نسبتا کوتاه تمامش کنی. این نوع مکالمه را دوست ندارم. باعث می شود بیشتر دلتنگی کنم. احساس بیگانگی می دهد. بیگانه روی صندلی می نشیند و نگاهم می کند. طوری که بخواهد بگوید مال این حرف ها نیستی. توجه نمی کنم. دوست دارم برایش سیگار روشن کنم و بخواهم تیتر روزنامه های روز را برایم بخواند. از این کارها لذت می برد. تصور می کند این کار باعث می شود وجهه ی بهتری پیدا کند و برای حرف زدن موضوعات تازه ای داشته باشد. من او را در همین حد و اندازه می شناسم. و هنوز با او درباره ی چیزهای ساده حرف نزده ام. روی شانه ی خودم می زنم و می گویم کار درستی انجام دادی. بعد به نوشتن ادامه می دهم. دوست دارم سفر کنم. اولین کسی که پیشنهاد سفر بدهد حتما مورد بررسی من قرار می گیرد. مگر اینکه نیازی به تاثیر شخصی دیگر نداشته باشم. در این صورت بهتر است راه خودم را بروم. چیزهایی هستند که نظرم را جلب کنند. هنوز برایشان خودم را آماده نکردم. احساس دلتنگی می دهد. دلتنگی برای جایی که هنوز نرفته ام. کاری که هنوز نکرده ام. بیگانه سیگار می خواهد. دستش خیس است. از او می خواهم قبل از درخواستش از خشک بودن دستش مطمئن شود. دستش را به شلوارش می مالد و دوباره درخواست می کند. در این فاصله چیزی در نظرم تغییر نکرده. از جایم بلند می شوم و ترکش می کنم. حالا در میانه راهم و هنوز نظرم تغییری نکرده.
به یاد بیاور آفتابِ ظهر پنجشنبهی اصفهان
بادِ خشکِ نیمه شب
به یاد بیاور ضرباهنگِ دستها
انقباض تنها
خواستم بنویسم. درست همانطور که فکر میکردم. خواستهای عمیق که معلوم نیست از کجا راهش را پیدا کرده. با اینحال زندهام تا بتوانم به این خواستهها سرو شکل بدهم. همهچیز بستگی به اولین فکری دارد که از ذهنم عبور میکند. اینکه چه چیزی را میخواهم؟ و بعد حسابکتابهای ذهنی. اینکه بتوانم درست همانطور که فکر میکنم بنویسم هنوز اتفاق نیافتاده. نمیدانم اصلا ممکن هست یا نه. هنوز مطمئن نیستم. صدای جیرجیرکها. آفتابِ داغِ ماه تیر. خواب میبینم توی آب افتاده دست و پا میزند. بعد میخندد که یعنی شوخی کردم. داشتم فکر میکردم چهقدر دستم بسته است. چهقدر نمیتوانم برای او که دارد میمیرد و جگرگوشهی من است کاری کنم! خواستم بنویسم او حالا چند وقتی هست که عصبی شده. تمایل دارد تعریف بشنود. دوست دارد بگوید چهقدر زیباست. از موهای بلدنش حرف میزند. اما وقتی اینها نیست، خودش را ولو کرده روی مبل با تبلتاش بازی میکند. طوری که بگوید پس چهکار کنم؟! به این چیزها که فکر میکنم دلم میگیرد. دوست دارم برای زندگی که این شکلی است گریه کنم. برای بزرگ شدن آدمها. میبینی؟ وقتِ نوشتن که برسد تازه زبانم باز میشود. تازه حرف میزنم. گاهی من را میترساند. حرف زدن. حرف زدن همانطور که فکر میکنم. نمیدانم اصلا ممکن هست یا نه. هنوز مطمئن نیستم.