حالای شبیه به اینکه خوشحال باشم. قر کمر و حرکت دستها به جلو و بعد به چپ . حالت موجی و انگشت اشاره گردان از راست به چپ و بعد از چپ به راست. تقسیم وزن روی زانوها و بعد دوباره حرکت موجی-دورانیِ کمر. خاصیت صدا. مثلا طوری که اگر کمی شنیعتر بود یا حالتی مکانیکی را تداعی میکرد ممکن بود از زاویهی آرنج و بازوها حرف بزنم. موقعیتی ایستایی و نیمه صنعتی از هرچیز. یک اهریمن مکانیکی را تصور کنید. با تبری فولادی که روی دستش تعبیه شده. درست همانقدر برنده که در وهلهای کار را تمام کند. با سرعتی بیشرمانه. باورکردنی نیست چیزهایی که میخواهند با عقل جور در بیاید. یک جور دیگر بخواهم بگویم ما میخواهیم وانمود کنیم که رضایتی وجود ندارد. نه! نیازی به وانمود کردن نیست. رضایتی وجود ندارد. ما خواستههایمان تحققپذیرند. اینها برآورده خواهند شد و ما موقعیت تازهای حفظ خواهیم کرد. بروس ویلیس گریه سر میدهد. پایان.
اندازه ی قلم را انتخاب می کنم و بعد دوباره شروع ماجرا. یا پایان ماجرای قبلی. یا اسکان در موقعیتی همیشگی. ایستادن رو به اصول هدایت کننده. کتگوری های سازنده و شناخت انسانی. این ها خطای کودکانه نیستند. چیزی برآمده از انتخاب های نادرست. محاسبات اشتباه و تعویض آن با مفهوم خطای انسانی. حرکت تصاویر. تداوم و حرکت. بدون نقطه ی اتکا. بی هیچ مرجعی. گسترش و شدت. کثرت انتزاعی. اوهام شکل گیرنده از احساسات بالارونده. در حالیکه کثرت های انتزاعی حجم های گسترش یافته هستند که پس از تقسیم باقی می ماند. اکنون نوبت به پرسشی تازه می رسد. جهانِ هندسه های تنوع پذیر و متغیر؟ دوام های بغرنج و درهم تنیده؟ دوباره از نو ایستادن خیرگی. خیرگی به ابرها و مکث هایشان. دنیای نه ادراک و نه دلالت. دنیای بدون تاریخ با توالی های دائم. Asemantic.
فرایند نوشتن متنی تازه. کلمات راه خودشان را پیدا میکنند. هنوز تلخی قهوهای که خوردهام را بالا نیاوردهام. با کلمات بیرون میریزند. چیزی شبیه گریه کردن با چشمانی کاملا باز. جاری شدن قطرات در پهنای صورت. اینگونه به مصاف کلمات رفتن. خیرگیِ ممتد به نقطهای ناشناس. شبیه نگاه کردن به آینهای که سی و یک سال خودم را در آن تماشا کردهام. ریزش و سفیدی ریش و موها. حالتی که به مرور به آن عادت کردهام. دست برداشتن از پیشبینیها. چه کسی این چیزها را به من یاد داده؟ آدم چطور میتواند خودش را توصیف کند؟ نمیدانم. انگار اهمیت دارد. حالا وقت آن است تا به زبان آینده حرف بزنم. آن وقت او مرا میان بازوهایش میگیرد. لبی در کار نیست.
باید بیشتر نگاه کنم. شاید بتوانم اثری از آقای صفدری پیدا کنم. حتما یکجایی همین اطراف گذاشتهام. در همین لحظه، ساموئل با همان نگاه همیشگیش طوری نگاهم میکند که تصور میکنم شاید این صدای او باشد که به من زل زده. پس این صدا از کجا میتوانست باشد؟ بهتر است حواسم را به مکالمهی تلفنی امروز عصر پرت کنم. به صدای کوچکش که میگفت بابایی موهامو مصری کردم. با ذوقی که میدانستم به وقتش به سراغش خواهد آمد. با لبخندی که میشود ردیف دندانهای کوچکش را دید زد. چشمهای درشتی که خیستر شدهاند. هول رساندن این خبر که موهایش را مصری کرده. دوست شاعرم وقتی شنید گفت از محمد صلاح هم خوشش میاد؟ حرفی نزدم. انگار خودش فهمیده باشد اشتباه کرده سرش را پایین انداخت و فکر کرد شاید بهتر باشد از انار روی میز کمی بخورد. حالا همهجیز فرق کرده. چیزهایی جای خودشان را به چیزهایی دیگر دادهاند. شاید بهتر باشد بروم سراغ گیتار. صداها و نجواها. خوابی هزار ساله. آبی و زرد.
بچهبازیها دیگر فرصتی نخواهند یافت. بطالت برای هر لحظه. بطالت برای همیشه. باید چیزهایی را، تذکراتی را گوشزد میکردم. این هم بطالتی دیگر. هیچوقت حرفها تمام نمیشوند. حالا که من خودم را گوشهای چپاندهام و مرور میکنم میبینم هنوز به عادت گذشته خودش را در بزنگاههای احساسی به در و دیوار میکوبد و از شادیِ رنجی که به دست آورده برای مدتی استراحت میکند. حرفهای تکراری. دریغ از وهلهای کوتاه. دهانی که میچرخد و نمایشی اساسی. کارکرد مدیا. تصویرِ و فقط تصویرِ یک فیلمساز یک متفکر یک گونهی پوسیدهی در حال انقراض. وقتش شده بود اینها را به تو یادآوری کنم. میگویم تو و دستم را به اطراف میچرخانم. تو را در همهی جهات نشانه میگیرم. بعد در توقفی کوتاه برایت چیزی را که از قبل آماده کردهام میخوانم. میتوانی حدس بزنی؟
نوشتن. نوشتن این کلمات در چنین وضعیتی حتی ممکن است کاری بیهوده باشد. با این وجود. با وجود بیهودگیِ احتمالی و شاید حتمی این کار یعنی نوشتن، نوشتن این کلمات برای آخرین بار، من تصمیم گرفتهام که حرف بزنم و این از طریق کلمات، از سرم شروع میشود و به زودی دهان و چشمها بازی را دوباره و برای آخرینبار اجرا میکنند. تاکید دوباره روی آخرینبار. چیزی در من، وقتی این را، آخرینبار را مینویسم تکان میخورَد و به من علامت میدهد. علامت میگوید او مرده و میخواهد این را به فال نیک بگیرم. درست آن روبرو ایستاده بود. نوشتم. اما چیزی که برای ستون بعدی روزنامه آماده کرده بودم حالا دارد توی دهانم خیس میخورَد. اینطور بهتر است. کارشناس مسائل گاو در تلویزیون ملی توضیح داد: تشخیص اینکه برای هر گاو چه مقدار روزنامه در روز مورد استفاده قرار میگیرد از عهدهی ما خارج شده. لذا بنده از سِمَتِ خودم استعفا داده و امید که مورد قبول دوستان قرار بگیرد. مسائل گاو! شاید حتی خندهدار بنظر برسد. اما خندیدن حالا کار سختی به حساب میآید. به خصوص که اینجا. که آنجا. غول خفته از خواب هزار میلیارد ساله بیدار شده و قصد دارد هرکه را سر راه خود میبیند له کند. بهتر است دست بردارم. خیالهای پراکنده. آسمانی ابری. ابرهای درشت. جویدن تکهی آخر روزنامهی شنبه. شب بخیرآقای ایگی پاپ.
این میتوانست نمایشی بلند باشد تا وقتی از اینجا بیرون بروم. آسمانی بیقرار و تنها خیالبافیهای فصلی. جابجاییهایی مختصر و خلاصه. اینکه کسی فریاد بزند یا آرام نجوا کند بگوید نمیتوانم چیزی آرزو کنم. اگر قرار است اینطور باشد که این من نیستم. رنج میکشم و باید شکلی شبیه به او را بازی کنم. مرتب تکرار کردن. با حوصله به شکلهایی گوناگون. دیگر پیر شدن و التهاب مثانه. انسانیتی که به واسطهی شاشیدنهای پیاپی شبانه یا از سر حواسپرتی یا خستگی یا حتی بیتفاوتی و عمدی پایان یافته یا نیمه تمام مانده. حالا حساب میکنم میبینم هیچکس مثل دیگران هرگز منتظر مرگ نشده. هنوز ماندن و هدر رفتن جز کلماتی بی جان نیستند. با کمی دوچرخهسواری چطوری؟
شاید بهتر باشد چیزهایی پایان یابند یا کسانی به چیزهایی پایان دهند. دست برداشتن از رضایتی آشتیجویانه. چیزی که تصور میشود جایی برای شهامت مواجهه با امر نو باقی نگذاشته. تمایلی شدید برای تغییر. ریزش ساختار. ساختمان عظیم سیاسی. آنها، نهادها و ساختارها و قوانین، دیگر هیچ تطابقی با هیچ چیز ندارند. هیچ اطمینانی برای بازسازی چیزها توسط آنها وجود ندارد. گورکنهایی با نقابهایی متمایز. چسبیده به واژگانی فاخر و ارزشی. اینها دیگر تبدیل به انگیزههایی برای طغیانی عظیمتر شده. اگر تغییر میبایست به وقوع بپیوندد پس چیزی هست که باید تغییر کند. نوبت به محافظهکاران هم میرسد. آنها که بیم از دست دادن داراییهایشان دارند. و هنوز باور نکردهاند که تغییر الزامی است و هرکس باید آنرا پذیرفته و اگر چیزی را به دور از عدالت برای خود کرده باید پس بدهد و اینرا با اشتیاق انجام دهد. اینها ضروری است. باز هم هستند. چیزهای ضروری. چیزهایی که ذهنت را از موضوع پرت میکند بیرون. بعد دوباره حرفها و غر زدنهای تکراری. نوشتنهای بی هدف. لحظه شماری کردن برای تمام شدن متنی تکهپاره و سیگار کشیدن پشت پنجرهای که تازه تمیز کردهای.
ابتدا خواندن و سپس نوشتن. این اراجیف حتی به درد سازش هم نمیخورَد. تم هندی و صدای سیتار به من میگوید وقت کلاه از سر برداشتن است. وقت آن رسیده پابرهنه خیابان خیس را بالا بروم و بعد پایین بیایم. بنظرم حرفهای اصلی را نباید همان ابتدای ماجرا نوشت. هم اینکه در حالت پیشنمایش جلب توجه میکند. هم اینکه خواننده زود از روایت خسته میشود. بعد اینچیزها اهمیتش را از دست میدهد. رورنامهی اطلاعات. بیست و هفتم اسفند سال چند؟ نمیتوانم از روی عکس تشخیص بدهم. « یادگار فرزانه عبد صالح خدا به روح خدا پیوست » با عکسی درشت در قسمت چپ متن از سید احمد خمینی. بعد ماجرای تریاک و مرگ مشکوک و زنی به نام فخرالسادات برقعی. آتش گرفتنش. پورمحمدی قائم مقام اطلاعات و خطیب اطلاعات قم. این چیزها دیگر قدیمی شدهاند. میتوانم تصور کنم مرور کردنشان چقدر میتواند حوصلهام را سر ببرد. دیدن عکسها و نوشتهها. اسناد مربوط به خیانتها و کشتارها. قتلها و اسرار فاش نشده بنا به مصلحت. که برای امام است که از ما هم مصاحبه میکنند. وگرنه ما چه کسی هستیم؟ حرفهای مسخره. جملههای بدترکیب و این موزیک هندی که قصد تمام شدن ندارد.
خانم کاظمی، آقای منافی، کنافِ سفید و ماجرای پدر آقای پناهی. خبرنگار لحظهای مکث میکند و سوالش را دوباره با لحنی دیگر تکرار میکند. شما در شکست تاریخی اسرائیل در لبنان نقش دارید؟ آیا شما در شکست تاریخی کنگره. حرفش را قطع میکنند. و اسلحهای که از قبل برای این کار آماده شده گلولهای را پرتاب میکند: گلوله میچرخد و میچرخد و میچرخد میچرخد. جرعهای آب. و تکرار همان سوال قبلی. که ما روی مسائل باقیمانده بسیار جدی هستیم. دنبال چیزی شبیه اصالت. شبیه اینکه همهچیز را یکجا گفته باشی. حالا چه تابستان باشد چه بهار سالی که میرسد. شاید یکشنبه باشد، شاید تنها راهش همین است. که این پایان خواهد بود: در دل یک شب.
با همین جزئیات است که میخواهند جمع را فریب دهند. امروز عصر اوضاع اینطور است، فردا طوری دیگر خواهد بود. مهم نیست. خسته کننده است. خیلی خسته کننده است اگر قرار باشد هربار احضار شوی. که هربار حکم اعدام را صادر کنی. آرزو میکردم این سوالها را از یاد نبرم. این از یاد بردن چیزها در دراز مدت خستهام کرده. کسی که بتواند از این قرارها جان سالم به در ببرد از هرچیزی میتواند جان سالم به در ببرد. اگر وقتی از خواستههایش بگوید اینجا میمیرد یا آنجا میمیرد. امروز عصر یا فردا. خیلی خسته کننده است. اینجا، جای دیگر، هرجا صدا نجوا میکند. صدا هنوز میتواند. صدای چه کسی؟ هیچ کس. صدای همیشگی. در هر حال آسان نخواهد گذشت. دستهایت را به کار بیانداز. از خودت چیزی بگو. مثل اینکه چگونه هستی. که کسی دوستت نخواهد داشت. کسی هم تو را نخواهد کشت. ایستادن و ماندن. رها کردن خانه و نیکوتین. چه تسلایی! لحن واقعی میتوانست همین باشد. آنوقت اگر زیاد خندیدم حواسم را جمع میکنم که ممکن است خطری بزرگتر تهدیدم کند. صورت جدی گرفتن. معنی دقیق کلمات. قول دادن.
https://www.nts.live/shows/guests/episodes/sonic-liberation-front-azadi-mp3-29th-september-2022
خیز برداشتن و جهیدن زیر سایهی تیرِ چراغ برق. چیزی شبیه انشعاب لولههای گاز. همین را میخواستم بنویسم. اما انتخاب دیگری هم داشتم. نوشتن از ابرها و رنگهای طلایی و آبی. هوس قرمه سبزی. اگر بتوانم درست به خاطر بیاورم. میتوانست همه چیز ارتباطی با میزان خرد شدن سبزی داشته باشد. استفاده از لوبیا چیتی. زمینگیر شدن میان هیاهوی تمدن ما تمدنی غنیست. هیاهوی زیر پا له شدن. ساختمانهای بتنی. سیستم کاربردی. روزنامهی روز و آقای معتمدی. دلم میخواهد انگشتم را روی یک حرف نگه دارم و همین طور. اما روی این موبایلها اینچیزها دیکر کاربردی نیست. کسی وقت این را ندارد روی یک حرف بماند. پاک میکند و دوباره مینویسد. سریعتر دوباره مینویسد. سریعتر پاک میکند و دوباره سریعتر مینویسد. سریعترین حالت ممکن را اندازهگیری میکند. قِر دادن و بعد عبوس نگاه کردن. همین.
اکنون حجمهای انتزاعی فضایی تلقی میشوند. اکنون این گرایشها واقعیاند نه صرفا ممکن. شباهت و محدودیت. مثل کشیدن انگشتی خونین روی صورت کسی و گفتن اینکه بوی این را میدهد. به این ترتیب کلیتی که اینچنین موثر واقع میشود در زمان وقوع بسیار شبیه جهان ماست. جهانی که روبرویمان قرار گرفته. این نه دنیای ادراک است و نه دنیای دلالت. به کدامیک میتوان گفت اینها همه غریبهاند؟ نگریستن و بازگشتن. های های و این خاموشی که چرا؟
یک هندی نخست وزیر انگلیس شد. پس من یک کاپوچینوی فلفلی برای آقای تقوی آماده میکنم. آقای بهبود تقوی. یک افراطیِ بالفعل. رنگ زرد برای آقای تقوی که کاپوچینو را با فلفل دوستتر میدارد. بابک همین که با غلتک روی دیوار رنگ میگیرد نگاهم میکند. چشمهایی به این درشتی. به قول پدرم غِرَبْ بَکِرده چشْ. رنگ آبی برای برادرزادهام. برای جیپسی کینگ و شیطنتهای بی پایان. آقای نخستوزیر و اخبار گاز.
لحظهای مکث میکنم و دوباره ادامه میدهم. دخالتی در کار نیست. خصوصا حالا که انگشت اشارهام در نشان دادن موضوع عاجز شده و در زاویهای ناشناخته به مسیری ناشناخته نشانه رفته و این یعنی احتمالا هنوز وقتش نشده. سردرگم شدن. در فاصلهای کوتاه سایهی مردی از میان درختها عبور میکند. در تاریکی پشت همه چیز. در تاریکی پشتِ پشت همه چیز. بعد در حالیکه میرقصد دوباره از میان درختها عبور میکند و تا به مکان دلخواه برسد میفهمم که دست چپش را از دست داده و دست راستش هنوز نتوانسته خلاء بوجود آمده را هیچجوره پر کند. فهمیدن این چیزها درست وقتی که مکث کردهای میتواند حافظهات را از حرفهای قبلی از چیزهایی که داشتی بهشان فکر میکردی خالی کند. بعد دیگر چیزها اهمیتشان را از دست میدهند. احتمالا او از دنیا خواهد رفت. حالا به پشت افتاده. سقوط کرده؟ هنوز نمیتوانم این چیزها را تشخیص بدهم. کسی این را تایید میکند. سقوط کردن را چندباره تایید میکند. و بعد دوباره سقوط کردن را روی دیواری پشت سرش مینویسد و به آن اشاره میکند. بی دفاع. شما مسئول نیستید. آنها فقط مشغول بازی کردن بودند. همه این را قبول کردهاند. اینکه شعر امروز برای نفس کشیدن لازم است. و ما همه در حال بازی کردن آنرا با خود زمزمه میکنیم. کسی از ما حتما سکهای را در جیب راستش پنهان کرده. تصویری لخت را از تصویری دیگر بیرون میکشد. سکه را چندبار پشت و رو میکند و در آخر تصمیم میگیرد آن را به سمت جنازه پرتاب کند. و با اشکال نامرغوب هندسی دور سقوط را خطی سرخ میکشد و صحنه را در حالیکه میرقصد ترک میکند. میبینی؟ شباهت میان رفتنها و آمدنها؟ حالا میشود از شما بخواهم از چهرهتان به من بگویید؟