حالا چه؟ خیال اینکه سرانجام آن خواستهی دیرینه را تصاحب کردهام میتواند کمی از آن اشتیاق آغازین کم کند. تنها کمی. چه کسی پنجره را تا این حد باز گذاشته؟ نور میتواند تمام موجودیت خیال را برایم به ذرهای ناچیز بدل کند. مینویسم. اینجا. درست همینجا. شاید بشود جلوی دخالت دیگران را گرفت. دیگران؟ دیگر چه کسی باقی مانده؟ به پنجره که حالا خوب بسته شده نگاه میکنم. آیا میتوانست برای همیشه بسته باشد؟ و این خیالها، تفسیر دروغینی باشند که در من شکل میگیرند؟ باید تکانی به خودم بدهم. ابتدا پاها و سپس کمر. بعد خودش پیش میرود حتما. حالا چه؟ دیگر چیزی برای ادامهی تحرکات نمانده. چه بسا کوچکترین حرکتی، میتواند مرا از آنچه تصاحب کردهام دور کند. هیچ. باید همهی اینها را جایی نوشته باشم. برای به یاد آوردن آنچه در گذشته تجربه کردهام. در تاریکی حتما خروارها یادداشت اینجا انبار کردهام. هر کدام به نحوی. هر کدام به ضرورتی. حتما. خواستهای دیرینه. به یاد آوردن و سپس از یاد بردن.
حواسم را که بهتر جمع میکنم، وقایع را بدرستیِ آنچه در واقع پدیدار شده و نه آنچه پدیدار میشود میبینم. چه بسا انعطاف، همواره در حرکتی قمرگونه حول وقایع میگردد و بدنبال روزنیْ از هیچ گذری دریغ نمیکند. تنها اداره کردن همهچیز یا هیچ چیز، به طور دقیق تمام تلاشیست که به خرج دادهام. کمتر و بیشتر. چیزی شبیه به مسئولیتی تمام ناشدنی. مسئولیت! چه تعریفی برازندهی کلمهای چنین که هربار رعشه به جان آدم میاندازد؟ محسابهها بلافاصله شکل میگیرند. جایی دور که حالا نامی برای خودش دارد. چطور است از نامها بگذریم؟کلمهها که هربار معنی جدیدی به خود میگیرند. و چقدر گمراهکننده! فکر میکنم آیا خواهم توانست همهی کلمات را در جایی معتدل به خاک فرو ببرم؟ رطوبت، در ساعات ابتدایی. پوسیدگی در تمامی ساعات. بعد نامی پیدا میکند. کلمهای ناگهان. این را تجربه کردهام. کمتر و بیشتر. فصلهایی بیشمار و وقایع، آنطور که باید یکی پس از دیگری. همواره در گذشتهی پیش رو. پوسیدگی و تنوع زیستی.
تمایلی بیشتر برای نفرت. از خودم میپرسم برایش آیا آنقدر که لازم بود، که مقدور بود توانم را بهکار بردهام؟ بی آنکه پاسخی شنیده باشم، تنها ضربتی ناهنگام به خمیر نانی که همین چند لحظه پیش جدا کرده بودم، مشتی گره، وصدایی از حوالی شکم که بنا به شرایط موجود، فرو رفته تا در لحظهای مناسب بیرون بجهد. قهرمانیهایی از راه خواهند رسید. شبانگاه، که نامش را حزنی پنهان یدک میشکد، در میان صداهایی بیگانه مآب که حدس میزنم چیزی مُرَکَب از وزغها و رودخانه، غازها و موریانه، سخت در گذر است. در هفت جهت. من با سنگینی هرچه تمامتر، نگاهم را به شیئی در نزدیکی سَرَم که فاصلهی چندانی هم ندارد میدوزم. در نهایت شادمان از امر صورت گرفته مُشتم را باز کرده، در اندیشهی آنچه درون شیء میگذرد فرو میروم. تصویری از قهرمانانی واقعی. گاهاً سواره. محوری فرضی که تمام آنها را در نقطهای بهم متصل میکند. مهرهای ثقیل. که میتوانست هیچ نباشد. یا که از هیچ هم هیچتر باشد. بله این را بارها شنیدهام. اما چه کسی توانسته از آن در امان باشد؟ رخوتی آنی من را از چیزی که خود ساخته بودم بیرون میکند. و شب، چنانکه قبلتر و قبلترش مینمود، در میان صداها و طغیانهای شبانهاش به همان سمتی که ماه میرفت پا به دو میگذاشت. خودم را و نفرت پیشآمده را در خود گلوله میکنم. مهرهای ثقیل که چیزی از آن را هنوز بهخاطر دارم.
و او شب را برگزید. از پس آنهمه رطوبت که حالا قرص ماه را چنان دربرگرفته که خیال میکنی این همان آخرین دیدار است. آخرین رویداد. سپس واهمهای کوتاه و تصوری که در لحظه جایی میان سرت پیدا میکند. من این را جایی دیده بودم؟ فصلی نشسته بر بلندترین شاخه. اکنون دیگر زمان را پشت سر گذاشتهای. دردی خفیف تو را در آغوش گرفته و چه بسا این تعلل هم جای خودش را از دست خواهد داد. کسی نشانی خانه را از تو میپرسد. و تو در همان واج آخر باقی خواهی ماند. حالا میخواهم چیزی را به شما بگویم. ابتدا آتش را در دست دیگرم قرار خواهم داد و سپس تعلیقی طولانی در پیش خواهد بود.