دیگر من هم کم کم دارم آرزو می کنم که هرگز باران را نبینم. مسئله ارتباطی به خودِ باران ندارد. چیزی در من دارد عوض می شود. برای یک شمن توضیحش چندان سخت نیست. به پوستش نگاه می کنم. هزارتوهای پیچیده شده در هم و نوشته های رمزآلودی که بیشتر از هرچیزی من را به خود جلب می کنند. دست کم پنجاه روز است که درست نخوابیده ام. شب ها را در اتاقم و یا راه های فرعی ناشناخته در میان جنگل ها گذرانده ام. تصور می کنم شانس بیشتری برای زنده ماندن بدست آورده ام که هنوز نمی دانم با آن چه کنم. چه زنده ماندنی! هنوز سرما را به عنوان عاملی بیرونی چنان که باید درک نکرده ام. اما همانطور که گفته ام باران می تواند سرعت همه چیز را کمتر کند. و این برای من شباهتی به پوسیدن می دهد. جان دادن در اتاق یا جنگلی مرطوب می تواند همه ی دستورالعمل های روحانی را به خطر بیاندازد. این شمن را وقتی پیدا کردم که داشتم با پنجه های دستم راهی را برای عبور باز می کردم. ابتدا پاهایش و سپس تمام تنش را لمس کردم. تا آن لحظه مطمدن بودم که آرزو می کردم باران هیچ گاه بند نیاید. این می توانست کمک کند رنج کمتری بکشم. وقتی دراز می کشیدم یا با پنجه شروع به تراشیدن سطح خاک می کردم این باران بود که می توانست مطبوع باشد. تصور اینکه آیا در آن زمان اشتباه می کردم یا نه تنها به حضور شمن بستگی داشت. او طاقباز خوابیده بود و در چهره اش تسلطی باورنکردنی یافت می شد. بدون کوچکترین رنجی در چشم هایش. جمجمه ای برجسته و جسمی که گویا کوچکترین بی نظمی در آن دیده نمی شد. بی عیب و بی نقص. با این حال من چه بودم؟ ترکیبی کج و کوله و درهم ریخته از چیزی که انتظار می رفت روی زمین جایی برای زنده ماندن پیدا کند. پس او بود که چیزها را تغییر داده بود. با کشف شدنش ( بیشتر او خودش را کشف کرده بود تا من او را) تقریبا باران هم بند آمده بود. فطرت او می توانست من را دوباره بیدار کند و به من همه چیز را از نو بیاموزد. آرامشی که هیچ گاه انتظارش را نکشیدم حالا با وجود این نوشته ها حاصل شده بود. طولی نکشید که جسد را به اتاقم آوردم. با سرعتی مثال زدنی شستشویی درخور تدارک دیدم و بعد دیگر نگاهم را از صورتش پاک نکردم. بعد خواب. خواب پریدن از درختی که در کودکی همواره به بلندی اش فکر می کردم. چه پریدنی! پرواز بر فراز هزارتوها و کلمه ها.
من تا پذیرش مرگ قدم هایم را می شمارم. این گذشته ی من است. خودم را در میان مردمِ شهری رطوبت زده می بینم. در زمانی پیشبینی نشده کسی نام رشت را می آورد. می شنوم یخسازی. می شنوم ساغریسازان. می شنوم پیاده روی های شبانه و مست میکنم. تنم مور مور می زند از سرمای ماه دی. دوباره در من شبحی قدیمی جان تازه می گیرد. شبحی بیمار که از روی نوشته ها بلند بلند می خواند و چیزی را در من زنده می کند. بعد دستم را روی کاغذ به این طرف و آن طرف می کشم. واژه هایی یخزده را دنبال هم قطار می کنم. گفتم قطار و این گذشته ی من است که پیش می آید. مرور می کنم و اینجا ایستاده ایستاده ام. خیال می کنی آنهمه شعر چگونه در من جا باز کرده؟ من که هنوز سیراب از تابستان رشت نشده ام. بار دیگر از خوابی تلخ بیرون می پرم. نوچ شده ام. برایت از خواب ها می گویم و می گویی بلندتر. دوباره بلندتر می گویم توی این شهر همه چیز چندباره تکرار می شود. می گوید نفرین شاهی امانمان نمی دهد. بعد نام ها را تکرار می کند. می گوید این شهر بوی سوختگی می دهد. به دودکش کارخانه اشاره می کند و می بینم رویاهایی سوخته را دود می کند توی هوا. بسکه سنگین است هوا دارم عق می زنم. آنهایی که رفتند، آنها که مردند چیزی بیشتر از من نمی دانستند. می شناسمشان. می شود هزار سال. هزار سال است که دستمال می بندم به سرم که درد نمی کند. چشم بسته می روم که دوباره چیزی نبینم. شنیدنی ها اما راه خودشان را پیدا می کنند. فیروز ناجی می خواند توی سرم. آنکه خوش می داشت پیکر خیس و مرطوبم برایش جان بدهد. من برای مرگ که عقب عقب می آید می ایستم و سلام می دهم. دست تکان می دهم و تصدیق می کنم که اینها گذشته ی من است. من این را امضا می کنم. اینها گذشته ی من است و من برای خودم آینده ای را متصور نیستم. می بینی؟ دارم یخ می زنم و برای علفی که از یلدا برایمان مانده نماز می خوانم.
برگشته ام به تابستان سال های حشیش و رانندگی در خیابان های شهر. حسرت باران و بوی عرق و اتاق ماشین. دلتنگی برای پرسه های اطراف شهر و پسرخاله که حالا فقط تصویرش را دارم . برای تام ویتس و آیرن اند واین که دارد توی گوشم میخواند. دراز کشیده ام و به صفحه ی روبرو خیره شده ام و می دانم این هم تمام می شود و می رود تا دلتنگی بعدی. چه اردیبهشتی شده! باران می بارد و پنجره ی اتاق عرق کرده. انگار می کنم دوباره سیگارهایمان را روشن کرده ایم و قصه ای طولانی روایت می شود. قصه ی رفیقمان و پشت بام خانه اش. موسیقی کلاسیک و شاشیدن های روی پل. قصه ی بیا دوباره حرف های رکیک بزنیم. شب عروسی و کتک کاری حوالی میدان المپیک. خلاصه این باریدن ها برای خودش حکایت ها دارد. حکایت ما هم روزهای فرجه و خوابگاه صنعتی اصفهان و ترامادول و اتوبوس برگشت. بهتر است تمامش کنم و بقیه اش را بسپرم به شبی که تازه کارش را شروع کرده.
دوباره یکی از این کاست ها را گذاشته ام به حال خودش. تامس اند مور. کار خودمان است. بعضی وقت ها به کارهای خودمان غبطه می خورم. از اینکه چند وقتی هست بهشان معتاد شده ام. باید حتما چندتایی از آن ها دم دست باشد. مثل نوشتن می ماند. بعد می توانم سراغش را بگیرم و به خاطر بیاورم چه بوده ام. مرور می کنم و به علف پناه می برم. به شکستنی ها و گردها. هنوز حالتی دیگر را تجربه نکرده ام. چند سال گذشته؟ عادت کرده ام به انتظار کشیدن برای هرچیزی. جالب است. دیگر با این حساب هیچ تعریفی از زمان نمی تواند درست از آب در بیاید. قبل تر، از این ها برای نمایش هایم استفاده می کردم. چیزهایی شبیه به کراپ. شبیه به هر موجود زپرتی دیگری که هیچ جای تاریخ نشانی از آن به واقع یافت نمی شود. اما همه جا هستند. با من قدم می زنند و به انتظار می نشینند و با هم مرور می کنیم. کراپ موز بر می دارد و نمی دانم این چندمین موزی هست که از کشو بیرون می کشد.
افتاده ام روی دور آتِکِر.
+ حالا صد و چهل و دو هزار صدم ثانیه است که دارم می چرخم. دستم خورد به فلزی سرد. سرم را حس نمی کنم. و سینه ام از هوایی که میکشم یک بشکه ی هوای هزارلیتری ساخته. آره افتادم روی دور آتکر و اینو مدیون کسی نیستم. می چرخم و به همه ی اینا فکر می کنم. اگه یه روز این چرخیدنا تموم بشه ممکنه اون روز شب باشه. ممکنه بخوام تلویزیون و روشن کنم و هنوز برایتون در حال حمله کردن به منچستر باشه. اون وقت دوباره آتکر پلی می کنم. Garbagemx. دوباره می چرخم. حالا صدو چهل و سه هزار صدم ثانیه است که دارم آدامس می جوم. با همین سرعت می روم توی دیوار. دیوارِ خانه ی آقای ریچارد. کاسه ی توالت خانم اسمیت. آی مین ایت جو.
+ از اینجا سلام می فرستم برای آقای رفیعی. رفیق آقای رفیعی. رفیق شفیق آقای رفیعی منم، آقای رفیقی.
شنیده ام شالکه دوباره آمده روی کار
شاشیده است به خودش
رنگ باخته، باخته به بنفشِ کبودِ این شمد
در رویای مواجِ یهود
پیکره به پیکره ی داوود
شاشیده است به خودش
من حتما زن بوده ام
از دستی پیدا میان صفحه های بورخس
برای کشیدن ماشه عجله ای باورنکردنی دارم
روزنامه خبری از جسد پیدا شده روی موج را منعکس نکرده
مگر این همه روز نور ندارد؟
از دایره که دور می شوم
سایه ام نیمی از من را در خود نگه داشته
وصال که برسد
نخ پاره خواهد شد
به اجبار در دایره می ایستم
اخبار گوش می کنم
اینها را بگذار پای اردیبهشت و حافظهای که نیامده قصدرفتن دارد. به خوابی که میدیدم فکر میکنم و سرما پوست پایم را سرد کرده. دست که میکشم خوشم میآید. دوست دارم همین کار را ادامه بدهم اما تصویری که از خواب در خاطرم مانده هنوز هویتی نامشخص دارد. داشتم از ترانهای قدیمی حرف میزدم. از رابطهی میان ترانهها و مردهها. به شعری که پیوست شده به اردیبهشت، قتالترین ماه منظومهی شمسی. ماه مرگهای نوستالژی. میبینی؟ برای خودم تعریفهایی تدارک دیدهام. برای هرچیزی داستانی میسازم. دستم را نزدیک رانهایم میکنم. هنوز سرد است. میترسم مرده باشم. اما نبضی که میشناسم هنوز دارد میزند و خیال میکنم دارم خواب میبینم. خواب دختری که دستمالیاش میکنند و وقتی رویش را بر میگردانَد پسری از چهرهاش بیرون میزند و پاهایش را از هم باز میکند. دیگر همهچیز عوض شده. همهمان عوض شدهایم. یک روز صبح که از خواب بیدارشدی از خودت بپرس چیزی برای پنهان کردن وجود دارد؟ چیزی برای خندیدن از ته دل؟ باید بگویم چیزهایی که پنهان کردهام هنوز برای خودشان تصمیمی مشخص نگرفتهاند با این حال آنها را از دست رفته میبینم. دستم سرد شده. پاهایم را ازهم باز کرده و اردیبهشت را از میان تمامی ماهها بیرون میکشم. فرزندم! دلم برای فرزند تازه متولد شدهام حسابی میسوزَد. فرزندی که همه دستمالیاش میکنند و حتی نمیتواند خوابی که دیده را به خاطر بیاورد. سرش را نزدیکتر میآورم و در گوشش ترانهای قدیمی زمزمه میکنم. خودش را جمع میکند و حافظهاش شکل میگیرد. فرزندم! بیدار که شدی خوب به خوابی که دیدهای فکر کن. ببین هنوز چیزی برای پنهان کردن داری؟ چیزی برای خندیدن از ته دل؟
موج ها شکسته اند. رشت شکسته است. انزلی شکسته است. ساغریسازان شکسته است. افتاده ام توی شکستگی ها و تماشا می کنم. اولین پرنده ای که برسد من را هم خواهد شکست. خرده هایی که حالا تشخیص شان سخت تر هم شده. پرنده نک میزند و تام ویتس می خواند.
Blue skies
over my head
give me a reason to get out of bed
and blue skies shine on my face
give me another woman to take her place
دوباره نوشتن را به نقاشی ترجیح دادهام. انتخابی که منجر به شکافته شدن سری خواهد شد. سری که با اصابت سنگی مورد حمله قرار گرفته بود. چیزی که از آننخواهم گذشت. دوباره به نقاشی فکر میکنم. سرهایی سوخته. آیا سوختن یکجای تمام این بدنها تنها حقیقت ممکن بود؟ باید چیزهای دیگری را هم حساب میکردم. عشق به وطن. دلاوری. دفاع. اما آیا هیچکدام از این بدنها فرصتی کافی برای اندیشیدن به راهی جز سوختن دستهجمعی نداشتند؟ آنچه را که دیدهام بدون هیچ کم و کاستی در ذهنم نگه داشتهام. همهی آن سرها و بدنهای خشک شده و سوخته. اما حقیقت چه چیزی را از ما پنهان میکند؟ میتوانم بگویم من هنوز هم در وسوسهی آشوبی بی امان سر میکنم. اما از ظواهر فعلی ، هیچ. یکشنبه. به یکشنبه فکر میکنم و مینویسم. منچستر یونایتد. روزهای حقارت. همسایهی جنده و پول کباب. رفیق دوزاری و نان حلال. اینها را همینطور جمع کنی دوباره باید دور بریزی. البته که اینها هیچ ارزشی ندارند. پس بنویس چیزهای بی ارزش. راستش راحت نیستم توی موبایل بنویسم. اما خودش پیش میآید. حالا فرقی هم نمیکند. ماشین تحریر یا صفحهی لمسی. گفته بودم سرم که شکافته شد. بله هنوز به خاطر میآورم. خودم بودم. سنگ را محکم گرفته بودم و به هرسه نفر نگاه میکردم. خودم بودم هر سه نفر. بعد زدم. به یکی که خودم بود. شکافتم. بعد دنبالم افتادند. از پشت سر. که شکافته بودم. خودم. با سنگ
مطلبی دیگر را برای صبح روز جاری به فهرستِ رخدادها اضافه کردهام. "وازلین یا خوابها چگونه تعبیر میشوند؟" هنوز قطعیتی در رابطه با این مطلب به چشم نمیخورَد. تنها کلماتی تکراری و اصواتی ناشنیدنی. لب در مرکز و بقیه ترتیب شده در آرایشی نظامی. راس ساعت هفت بود یا هشت که مقدمهای بر آنچه خواهد گذشت تدارک دیدم. داستان از این قرار بود که آقای محمد جانباز فرزند عبدالصمد برای بار چهارم ازدواج خود را رسمی کرده و پس از نطق بیانیهای کوتاه، وصلت ذکر شده را وصلتی ایدهآل گرایانه و ابدی خطاب کرده و اظهار داشتند این همان تنظیم خانواده است که در گذشته همواره به نیکی یاد شده و تقدسی انکارناپذیر دارد. پس از بیانیه کیکها را تقسیم و یکی از افراد از پیش تعیین شده گلولهای را به رسم شادباش به آسمان شکلیک کرد. این آغاز داستانی جنجالی و شروعی برای تحرکات بعدی بود. عبدالصمد که نامش را همواره پنهان داشته، به سبب کوتاهی فرزند سومش حمید، درست هنگام قرائت خطابه مجلس را ترک کرد و در فرصتی کوتاه از تمام خدماتی که بنا بود به فرزندش محمد اعطا کند سر باز زده و با سرعتی مثال زدنی از دید خارج شد. حمید که چیزی را از دست رفته میدید سعی کرد آرامش دیگر افراد حاضر را حفظ کند اما گلولهی دوم درست زمانی که حمید دستش را به نشانهی تقصیر بالا گرفته بود به سینهاش اصابت کرد و در چشم به هم زدنی شورش بالا گرفت. شورش در کشتی یا چیزی مشابه آنچه قرار است لحاظ شود. "وازلین یا خوابها چگونه تعبیر میشوند؟" عنوان خطابهای بود که قرائت میشد. باقی مانده افراد در پایان مراسم طی گفتگویی به این نتیجه رسیدند که این نمیتوانست تعریفی درست از تقدس و ایدهآلگرایی باشد. آنها در ظهر روز جاری پلاکاردهایی را با مضمون انتقادی به دست گرفتند و در صحن علنی درخواست غرامت کردند و در غروب روز مذکور متفرق شدند. عبدالصمد جانباز پس از این حادثه، در تلویزیون رسمی حضور پیدا کرد و در مورد اشتباه مهلک فرزند سومش حمید نکاتی را متذکر شد و بیان کرد: هیچگاه حاضر نبودم کلمهای از نامم درز پیدا کند و این حادثه اندوه بسیاری در دل من ایجاد کرده. من را مرده فرض کنید. من را مرده فرض کنید.