خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

دیگر من هم کم کم دارم آرزو می کنم که هرگز باران را نبینم. مسئله ارتباطی  به خودِ باران ندارد. چیزی در من دارد عوض می شود. برای یک شمن توضیحش چندان سخت نیست. به پوستش نگاه می کنم. هزارتوهای پیچیده شده در هم و نوشته های رمزآلودی که بیشتر از هرچیزی من را به خود جلب می کنند. دست کم پنجاه روز است که درست نخوابیده ام. شب ها را در اتاقم و یا راه های فرعی ناشناخته در میان جنگل ها گذرانده ام. تصور می کنم شانس بیشتری برای زنده ماندن بدست آورده ام که هنوز نمی دانم با آن چه کنم. چه زنده ماندنی! هنوز سرما را به عنوان عاملی بیرونی چنان که باید درک نکرده ام. اما همانطور که گفته ام باران می تواند سرعت همه چیز را کمتر کند. و این برای من  شباهتی به پوسیدن می دهد. جان دادن در اتاق یا جنگلی مرطوب می تواند همه ی دستورالعمل های روحانی را به خطر بیاندازد. این شمن را وقتی پیدا کردم که داشتم با پنجه های دستم راهی را برای عبور باز می کردم. ابتدا پاهایش و سپس تمام تنش را لمس کردم.  تا آن لحظه مطمدن بودم که آرزو می کردم باران هیچ گاه بند نیاید. این می توانست کمک کند رنج کمتری بکشم. وقتی دراز می کشیدم یا با پنجه شروع به تراشیدن سطح خاک می کردم این باران بود که می توانست  مطبوع باشد. تصور اینکه آیا در آن زمان اشتباه می کردم یا نه تنها به حضور شمن بستگی داشت. او طاقباز خوابیده بود و در چهره اش تسلطی باورنکردنی یافت می شد. بدون کوچکترین رنجی در چشم هایش. جمجمه ای برجسته و جسمی که گویا کوچکترین بی نظمی در آن دیده نمی شد. بی عیب و بی نقص. با این حال من چه بودم؟ ترکیبی کج و کوله و درهم ریخته از چیزی که انتظار می رفت روی زمین جایی برای زنده ماندن پیدا کند. پس او بود که چیزها را تغییر داده بود. با کشف شدنش ( بیشتر او خودش را کشف کرده بود تا من  او را) تقریبا باران هم بند آمده بود. فطرت او می توانست من را دوباره بیدار کند و به من همه چیز را از نو بیاموزد. آرامشی که هیچ گاه انتظارش را نکشیدم حالا با وجود این نوشته ها حاصل شده بود. طولی نکشید که جسد را به اتاقم آوردم. با سرعتی مثال زدنی شستشویی درخور تدارک دیدم و بعد دیگر نگاهم را از صورتش پاک نکردم. بعد خواب. خواب پریدن از درختی که در کودکی همواره به بلندی اش فکر می کردم. چه پریدنی! پرواز بر فراز هزارتوها و کلمه ها. 

Time Has Told Me

من تا پذیرش مرگ قدم هایم را می شمارم. این گذشته ی من است. خودم را در میان مردمِ شهری رطوبت زده می بینم. در زمانی پیشبینی نشده کسی نام رشت را می آورد. می شنوم یخسازی. می شنوم ساغریسازان. می شنوم پیاده روی های شبانه و مست میکنم. تنم مور مور می زند از سرمای ماه دی. دوباره در من شبحی قدیمی جان تازه می گیرد. شبحی بیمار که از روی نوشته ها بلند بلند می خواند و چیزی را در من زنده می کند. بعد دستم را روی کاغذ به این طرف و آن طرف می کشم. واژه هایی یخزده را دنبال هم قطار می کنم. گفتم قطار و این گذشته ی من است که پیش می آید. مرور می کنم و اینجا ایستاده ایستاده ام. خیال می کنی آنهمه شعر چگونه در من جا باز کرده؟ من که هنوز سیراب از تابستان رشت نشده ام. بار دیگر از خوابی تلخ بیرون می پرم. نوچ شده ام. برایت از خواب ها می گویم و می گویی بلندتر. دوباره بلندتر می گویم توی این شهر همه چیز چندباره تکرار می شود. می گوید نفرین شاهی امانمان نمی دهد. بعد نام ها را تکرار می کند. می گوید این شهر بوی سوختگی می دهد. به دودکش کارخانه اشاره می کند و می بینم رویاهایی سوخته را دود می کند توی هوا. بسکه سنگین است هوا دارم عق می زنم. آنهایی که رفتند، آنها که مردند چیزی بیشتر از من نمی دانستند. می شناسمشان. می شود هزار سال. هزار سال است که دستمال می بندم به سرم که درد نمی کند. چشم بسته می روم که دوباره چیزی نبینم. شنیدنی ها اما راه خودشان را پیدا می کنند. فیروز ناجی می خواند توی سرم. آنکه خوش می داشت پیکر خیس و مرطوبم برایش جان بدهد. من برای مرگ که عقب عقب می آید می ایستم و سلام می دهم. دست تکان می دهم و تصدیق می کنم که اینها گذشته ی من است. من این را امضا می کنم. اینها گذشته ی من است و من برای خودم آینده ای را متصور نیستم. می بینی؟ دارم یخ می زنم و برای علفی که از یلدا برایمان مانده نماز می خوانم.

Flightless Bird, American Mouth

برگشته ام به تابستان سال های حشیش و رانندگی در خیابان های شهر. حسرت باران و بوی عرق و اتاق ماشین.  دلتنگی برای پرسه های اطراف شهر و پسرخاله که حالا فقط تصویرش را دارم . برای تام ویتس و آیرن اند واین که دارد توی گوشم میخواند. دراز کشیده ام و به صفحه ی روبرو خیره شده ام و می دانم این هم تمام می شود و می رود تا دلتنگی بعدی. چه اردیبهشتی شده! باران می بارد و پنجره ی اتاق عرق کرده. انگار می کنم دوباره سیگارهایمان را روشن کرده ایم و قصه ای طولانی روایت می شود. قصه ی رفیقمان و پشت بام خانه اش. موسیقی کلاسیک و شاشیدن های روی پل. قصه ی بیا دوباره حرف های رکیک بزنیم. شب عروسی و کتک کاری حوالی میدان المپیک. خلاصه این باریدن ها برای خودش حکایت ها دارد. حکایت ما هم روزهای فرجه و خوابگاه صنعتی اصفهان و ترامادول و اتوبوس برگشت. بهتر است تمامش کنم و بقیه اش را بسپرم به شبی که تازه کارش را شروع کرده. 

چند قدم به عقب برمی دارم. شمارشی در کار نیست. پنجره ای در کار نیست. برای نوشتن هیچ عجله ای ندارم . آن چنان که او برای یافتن زندگی اش. حالا برابریم. می توانم این را بگویم و از کنارش بگذرم. او که دستش را در بازی هفت سنگ به هوا پرتاب کرده بود حالا خیز برداشته. هدف می گیرد. گوش کن. می توانی فاصله را تخمین بزنی. دوباره چند قدم به عقب. دارم به گذشته برمیگردم؟ کسی در من می خواهد این چیزها را بپرسد. دوباره دیوارها و ساعت ها. پرسش ها آغاز می شوند. احتیاط کردن بی فایده است. دوباره سرو صداها آغاز می شوند. از این به بعد هیچ ترسی وجود ندارد. این را از زمانی که به قبرستان ها علاقه مند شدم فهمیده ام. سفیدی آسمان و غبارهایش همراهم خواهند بود. دوباره به او فکر میکنم که زمانی می توانست دست هایش را توی جیبش فرو ببرد و از تاریکی حرف بزند. از ترس ها که رهایش نمی کردند. او در سکوت اتاقش هراسان بود. هنوز وقت کافی برای بالا رفتن از صخره های پر شیب نداشتیم. و بعد آن اتفاق رخ داد. سنگ ها و بازی ها. طوفانی عظیم. او را دراز بر کف زمین پیدا کردند. ردیفی طولانی از دکمه ها که بی هیچ ترتیبی باز یا بسته بودند. دکمه هایی با شکل و اندازه های متفاوت. اگر از دور خیره می شدی تنها پارچه ای سفید می دیدی میان علف ها. و آسمان ابری. سرتاسر ابری و غبار. حالا از پنجره که نگاه می کنم هیچ نشانی نیست. نگاه خیره ی موجودی که زمانی زنده بوده. فقط همین. به گمانم اگر یک بار و فقط یک بار پنجره باز می شد می توانستم صخره را و آسمان را دوباره ببینم. می توانستم دوباره تخمین بزنم. با این حال آیا دارم به گذشته برمی گردم؟ در چنین موقعیت هایی احساس می کنم خودم نیستم. این برای من دردناک است که احساس کنم خودم نیستم. با این وجود احتیاط کردن بی فایده است. باید چیزهایی را از خودم بپرسم. اصل قضیه همین است.یکسره درد بودن! اگر از این ماجرا بیرون بیایم می توانم همه ی دردها را برایتان شرح دهم. همه ی دردهایی که نصیبم شده اند. فقط باید چند قدم به عقب بردارم. حالا بگذریم. برای پایان دادن، برای تلاش کردن و پایان دادن به این مصیبت دوباره روزی به آن قبرستان برمی گردم و می گویم من اینجا هستم. سعی می کنم تردیدها را کنار بگذارم. چنین تردیدهایی می تواند عذابم دهد. پس راه آمده را چند قدم به غقب برمی گردم و می ایستم. به صداها دقت می کنم. این گونه می توانم تخمین بزنم. می توانم تشخیص بدهم که او اینجا  بوده یا نه. و اگر صدایی نشنوم خواهم دانست که این کار بیهوده است. خواهم دانست که آزادم. آزادی برای اینکه به هیچ چیز فکر نکنم. او بود که زندگی داشت. من زندگی ای نداشتم، زندگی ای که به داشتنش بیارزد. 

توی کافه با دخترم نشسته بودم و امین حرف گذشته را پیش کشید که یادش بخیر روزهای تئاتر و فیلم برداری و چه و چه. چند کلمه ای ادامه دادم اما توی ذهنم فرار می کردم. از آن روزها خیلی خوشم نمی آید. خودم نبودم. داشتم تعریفی از یک موجود ناشناخته ارائه می دادم که خودش هم دوست داشت ناشناخته باقی بماند. تا از این فکرها خلاص شوم متوجه شدم حرف ها تمام شده و دخترم دارد بسته ی عروسک ال او ال را باز می کند و استرس این را دارد که کدام عروسک قرار است نصیبش بشود. وقتی باز شد ریز داد زدم که بفهمد در سورپرایز شدنش شریک هستم. همین هم  شد. عروسک را باز کردیم و قطعات را بهم چسباندیم و من بودم که بعد از هر مرحله بیشتر ذوق می کردم. دوباره ذهنم پرت شد به گذشته. به زمانی که هنوز خبری از عروسک ها و نشستن توی کافه با دخترم نبود و هنوز بچه  سال بودم. می توانستم خودم را غرق کنم و برنگردم به جایی که  بودم. اما دستم را کشید و پرسید بابایی مگه تئاتر هم کار می کردی؟ جواب ندادم. بعد پرسید راستی حالا تو چرا اینقدر از دیدن عروسکه ذوق کردی؟ می خواستم بگویم پدرت هنوز بچه است. نگفتم. گفتم آره بابایی. کار می کردم. وقتی خیلی بچه بودی. وقتی هنوز بچه  بودم. گفتم ذوق کردم چون داشتی لذت می بردی. برای نگاهش دلم تنگ شده بود. گاهی من را یاد مادرش می اندازد. بیشتر وقتهایی که خواب است. دلم برای مادرش هم تنگ شده. اما این ها مال خیلی وقت پیش است. حالا همه چیز عوض شده. حالا من هم عوض شده ام. بعد به بیرون نگاه کردم و برای سیگار کشیدن از کافه خارج شدم. بدون اینکه سیگار بکشم چند دقیقه ایستادم و حالا یادم نیست داشتم به چه فکر می کردم. وقتی برگشتم عروسک و اسلایمش را جمع کرده بود و منتظر که برویم. آن لحظه احساس کردم  دخترم دیگر بزرگ شده. وقتش رسیده با هم حرف بزنیم. وقتش رسیده بزرگ شدنش را تماشا کنم. بدون گذشته و دوران بچه سالی. بدون احساسات مرده. وقتش رسیده به عمو رضا بگویم که یسنا دلش برای امی لی خیلی تنگ شده. و هنوز سراغ شما را از من می گیرد. 

دوباره یکی از این کاست ها را گذاشته ام به حال خودش. تامس اند مور. کار خودمان است. بعضی وقت ها به کارهای خودمان غبطه می خورم. از اینکه چند وقتی هست بهشان معتاد شده ام. باید حتما چندتایی از آن ها دم دست باشد. مثل نوشتن می ماند. بعد می توانم سراغش را بگیرم و به خاطر بیاورم چه بوده ام. مرور می کنم و به علف پناه می برم. به شکستنی ها و گردها. هنوز حالتی دیگر را تجربه نکرده ام. چند سال گذشته؟ عادت کرده ام به انتظار کشیدن برای هرچیزی. جالب است. دیگر با این حساب هیچ تعریفی از زمان نمی تواند درست از آب در بیاید. قبل تر، از این ها برای نمایش هایم استفاده می کردم. چیزهایی شبیه به کراپ. شبیه به هر موجود زپرتی دیگری که هیچ جای تاریخ نشانی از آن به واقع یافت نمی شود. اما همه جا هستند. با من قدم می زنند و به انتظار می نشینند و با هم مرور می کنیم. کراپ موز بر می دارد و نمی دانم این چندمین موزی هست که از کشو بیرون می کشد. 

از استکهلم حرف می زند. از کنسرت ردیوهد. به او نگاه می کنم. چیزی در او مرا به موجودی مترحم تبدیل می کند. دوست دارم بگویم ردیوهد آخه؟! واقعا؟! اما نمی گویم. ساکت می نشینم و به دیوار نگاه می کنم. بعد دیگر خبری از او نیست. فکر می کنم چقدر دلم برایش تنگ شده. اما نه آن قدر که دست به کار خلاقانه ای بزنم. خلاقانه! روی دیوار نوشته ام موجودیت با واسطه. اگزیستنس بای پراکسی. بعد شیشه ی توی دستم را آب می کنم و به بخارش خیره می شوم. خودم را در حال بالا رفتن از دیوار تصور می کنم. خیلی زود پشیمان می شوم و دوباره به پنجره ای فکر می کنم که بتواند مرا با سرعتی مطمئن روی زمین پخش کند. خلاقانه.

brunchusevenmx

افتاده ام روی دور آتِکِر. 



+ حالا صد و چهل و دو هزار صدم ثانیه است که دارم می چرخم. دستم خورد به فلزی سرد. سرم را حس نمی کنم. و سینه ام از هوایی که میکشم یک بشکه ی هوای هزارلیتری ساخته. آره افتادم روی دور آتکر و اینو مدیون کسی نیستم. می چرخم و به همه ی اینا فکر می کنم. اگه  یه روز این چرخیدنا تموم بشه ممکنه اون روز شب باشه. ممکنه بخوام تلویزیون و روشن کنم و هنوز برایتون در حال حمله کردن به منچستر باشه. اون وقت دوباره آتکر پلی می کنم. Garbagemx. دوباره می چرخم. حالا صدو چهل و سه هزار صدم ثانیه است که دارم آدامس می جوم. با همین سرعت می روم توی دیوار. دیوارِ خانه ی آقای ریچارد. کاسه ی توالت خانم اسمیت. آی مین ایت جو. 


+ از اینجا سلام می فرستم برای آقای رفیعی. رفیق آقای رفیعی. رفیق شفیق آقای رفیعی منم، آقای رفیقی.

شنیده ام شالکه دوباره آمده روی کار

شاشیده است به خودش

رنگ باخته، باخته به بنفشِ کبودِ این شمد

در رویای مواجِ یهود

پیکره به پیکره ی داوود

شاشیده است به خودش


من حتما زن بوده ام

از دستی پیدا میان صفحه های بورخس

 برای کشیدن ماشه عجله ای باورنکردنی دارم

روزنامه خبری از جسد پیدا شده روی موج را منعکس نکرده

مگر این همه روز   نور ندارد؟


از دایره که دور می شوم

سایه ام   نیمی از من را در خود نگه داشته

وصال که برسد

نخ پاره خواهد شد

به اجبار در دایره می ایستم

 اخبار گوش می کنم

این‌ها را بگذار پای اردیبهشت و حافظه‌ای که نیامده قصدرفتن دارد. به خوابی که می‌دیدم فکر می‌کنم و سرما پوست پایم را سرد کرده. دست که می‌کشم خوشم می‌آید. دوست دارم همین کار را ادامه بدهم اما تصویری که از خواب در خاطرم مانده هنوز هویتی نامشخص دارد. داشتم از ترانه‌ای قدیمی حرف می‌زدم. از رابطه‌ی میان ترانه‌ها و مرده‌ها. به شعری که پیوست شده به اردیبهشت، قتال‌ترین ماه منظومه‌ی شمسی. ماه مرگ‌های نوستالژی. می‌بینی؟ برای خودم تعریف‌هایی تدارک دیده‌ام. برای هرچیزی داستانی می‌سازم. دستم را نزدیک ران‌هایم می‌کنم. هنوز سرد است. می‌ترسم مرده باشم. اما نبضی که می‌شناسم هنوز دارد می‌زند و خیال می‌کنم دارم خواب می‌بینم. خواب دختری که دست‌مالی‌اش می‌کنند و وقتی رویش را بر می‌گردانَد پسری از چهره‌اش بیرون می‌زند و پاهایش را از هم باز می‌کند. دیگر همه‌چیز عوض شده. همه‌مان عوض شده‌ایم. یک روز صبح که از خواب بیدارشدی از خودت بپرس چیزی برای پنهان کردن وجود دارد؟ چیزی برای خندیدن از ته دل؟ باید بگویم چیزهایی که پنهان کرده‌ام هنوز برای خودشان تصمیمی مشخص نگرفته‌اند با این حال آن‌ها را از دست رفته می‌بینم. دستم سرد شده. پاهایم را از‌هم باز کرده و اردیبهشت را از میان تمامی ماه‌ها بیرون می‌کشم. فرزندم! دلم برای فرزند تازه متولد شده‌ام حسابی می‌سوزَد. فرزندی که همه دست‌مالی‌اش می‌کنند و حتی نمی‌تواند خوابی که دیده را به خاطر بیاورد. سرش را نزدیک‌تر می‌آورم و در گوشش ترانه‌ای قدیمی زمزمه می‌کنم. خودش را جمع می‌کند و حافظه‌اش شکل می‌گیرد. فرزندم! بیدار که شدی خوب به خوابی که دیده‌ای فکر کن. ببین هنوز چیزی برای پنهان کردن داری؟ چیزی برای خندیدن از ته دل؟

یک داستان سوم

دوباره میخواهی چیزی را بنویسی. این بار چیزی را تغییر داده ای. دست می کشی و به کشتی فکر میکنی. بلافاصله همان فکر را در دره ای شرجی و بعد قبیله ای را که می بینی در نظر می گیری. صداها. این را می نویسی که صداها راهنما هستند. دوباره به فکر فرو می روی. زنگ زدن. فاسد شدن. این ها تمام کشتی را گرفته اند. خودت را مسلط می کنی و بعد دوباره برای کشتی اقدام می کنی. در مسیری مستقیم قدم ها عقب و جلو می شوند. فکر میکنی. دوباره می نویسی. می نویسی زمان. می نویسی مکان. دوباره ادامه می دهی این بار ترس همه چیز را تحت کنترل دارد. صداها. این بار چیزی تغییر کرده. قدم ها بی هیچ ترتیبی برای صدا اقدام می کنند. ترس. صداها شدت بیشتری گرفته اند. خبری از قبیله نیست. حتی نمی توانی لحظه ای را به آن ها اختصاص بدهی. تنهایی. کشتی ناپدید شده. می بینی که کشتی ناپدید و مه تقریبا مانع دید تو شده. فلزات و بخار. این ها می تواند تاثیری از کشتی باشد. دریا در کار نیست. رطوبتی اشباع شده. چیزی در عمق می چرخد و بعد بلافاصله پس از هر بار تکرار از تو دور می شود. می نویسی فیدبک. دوباره سنگ ها. این بار خبری از مه نیست. می توانی رد ستاره ها را بگیری و دور شوی. این خبر خوبی است. این را در نظر می گیری. بوق ها. این ها را قبلا هم شنیده ای. می توانی حدی بزنی برای چه نواخته شدند. اما نه. فکر می کنی هیچ ترتیب مشخصی را در این باره به خاطر نمی آوری. می نویسی حافظه. می نویسی زمان. کلمه ها. چیز از آن ها نمی فهمی. دوباره فکر می کنی. هنوز اطلاعی دقیق از آن چه به وقوع پیوسته وجود ندارد. با این حال یک چیز را خوب می دانی. اما از گفتنش سر باز می زنی. تکرار. هنوز انتظار انتظار می کشی و به ساعت نگاه می کنی. عقربه ها با سرعتی پایین تر از حد مجار حرکت می کنند. و هر بار صدای فلزات در هم تنیده و چرخش چرخدنده ها. هوا. چیزی شبیه هوای بجا مانده از ظهر. اما نه دقیقا. دیگر ترسی نیست. عادت کرده ای به اینجا. به خاطر می آوری موسیقی. جعبه ای می بینی. تردید نمی کنی. باید قدمی برداری. چیزی درباره قدم زدن را مرور می کنی. این را قبلا هم انجام داده ای. قدم بر می داری. موسیقی برای لحظه ای قطع می شود. و درست از جایی که پایت به وضعیت قبلی بر میگردد مجددا آغاز می شود. به همراه آن زنگی شبیه به زنگ هتل ها. می نویسی هتل. همه جا را آب گرفته و به خاطر می آوری سگ هایی را با خود به این جا کشانده ای. پارس می کنند. پلک می زنی. پارس می کنند. چیزی را عوض می کنی. پارس می کنند. دوباره می آیی که بنویسی. پارس می کنند. پارس می کنند. کسی می گوید :"کریستال کریستال" و تو بیدار می شوی. 

موج ها شکسته اند. رشت شکسته است. انزلی شکسته است. ساغریسازان شکسته است. افتاده ام توی شکستگی ها و تماشا می کنم. اولین پرنده ای که برسد من را هم خواهد شکست. خرده هایی که حالا تشخیص شان سخت تر هم شده. پرنده نک میزند و تام ویتس می خواند. 

Blue skies

over my head

give me a reason to get out of bed

and blue skies shine on my face

give me another woman to take her place

دوباره نوشتن را به نقاشی ترجیح داده‌ام. انتخابی که منجر به شکافته شدن سری خواهد شد. سری که با اصابت سنگی مورد حمله قرار گرفته بود. چیزی که از آن‌نخواهم گذشت. دوباره به نقاشی فکر می‌کنم. سرهایی سوخته. آیا سوختن یک‌جای تمام این بدن‌ها تنها حقیقت ممکن بود؟ باید چیزهای دیگری را هم حساب می‌کردم. عشق به وطن. دلاوری. دفاع. اما آیا هیچ‌کدام از این بدن‌ها فرصتی کافی برای اندیشیدن به راهی جز سوختن دسته‌جمعی نداشتند؟ آن‌چه را که دیده‌ام بدون هیچ کم و کاستی در ذهنم نگه داشته‌ام. همه‌ی آن سرها و بدن‌های خشک شده و سوخته. اما حقیقت چه چیزی را از ما پنهان می‌کند؟ می‌توانم بگویم من هنوز هم در وسوسه‌ی آشوبی بی امان سر می‌کنم. اما از ظواهر فعلی ، هیچ. یک‌شنبه. به یک‌شنبه فکر می‌کنم و می‌نویسم. منچستر یونایتد. روزهای حقارت. همسایه‌ی جنده و پول کباب. رفیق دوزاری و نان حلال. این‌ها را همین‌طور جمع کنی دوباره باید دور بریزی. البته که این‌ها هیچ ارزشی ندارند. پس بنویس چیزهای بی ارزش. راستش راحت نیستم توی موبایل بنویسم. اما خودش پیش می‌آید. حالا فرقی هم نمی‌کند. ماشین تحریر یا صفحه‌ی لمسی. گفته بودم سرم که شکافته شد. بله هنوز به خاطر می‌آورم. خودم بودم. سنگ را محکم گرفته بودم و به هرسه‌ نفر نگاه می‌کردم. خودم بودم هر سه نفر. بعد زدم. به یکی که خودم بود. شکافتم. بعد دنبالم افتادند. از پشت سر. که شکافته بودم. خودم. با سنگ

مطلبی دیگر را برای صبح روز جاری به فهرستِ رخدادها اضافه کرده‌ام. "وازلین یا خواب‌ها چگونه تعبیر می‌شوند؟" هنوز قطعیتی در رابطه با این مطلب به چشم نمی‌خورَد. تنها کلماتی تکراری و اصواتی ناشنیدنی. لب در مرکز و بقیه ترتیب شده در آرایشی نظامی. راس ساعت هفت بود یا هشت که مقدمه‌ای بر آن‌چه خواهد گذشت تدارک دیدم. داستان از این قرار بود که آقای محمد جانباز فرزند عبدالصمد برای بار چهارم ازدواج خود را رسمی کرده و پس از نطق بیانیه‌ای کوتاه، وصلت ذکر شده را وصلتی ایده‌آل گرایانه و ابدی خطاب کرده و اظهار داشتند این همان تنظیم خانواده است که در گذشته همواره به نیکی یاد شده و تقدسی انکارناپذیر دارد. پس از بیانیه کیک‌ها را تقسیم و یکی از افراد از پیش تعیین شده گلوله‌ای را به رسم شادباش به آسمان شکلیک کرد. این آغاز داستانی جنجالی و شروعی برای تحرکات بعدی بود. عبدالصمد که نامش را همواره پنهان داشته، به سبب کوتاهی فرزند سومش حمید، درست هنگام قرائت خطابه مجلس را ترک کرد و در فرصتی کوتاه از تمام خدماتی که بنا بود به فرزندش محمد اعطا کند سر باز زده و با سرعتی مثال زدنی از دید خارج شد. حمید که چیزی را از دست رفته می‌دید سعی کرد آرامش دیگر افراد حاضر را حفظ کند اما گلوله‌ی دوم درست زمانی که حمید دستش را به نشانه‌ی تقصیر بالا گرفته بود به سینه‌اش اصابت کرد و در چشم به هم زدنی شورش بالا گرفت. شورش در کشتی یا چیزی مشابه آن‌چه قرار است لحاظ شود. "وازلین یا خواب‌ها چگونه تعبیر می‌شوند؟"  عنوان خطابه‌ای بود که قرائت می‌شد. باقی مانده افراد در پایان مراسم طی گفتگویی به این نتیجه رسیدند که این نمی‌توانست تعریفی درست از تقدس و ایده‌آل‌گرایی باشد. آن‌ها در ظهر روز جاری پلاکاردهایی را با مضمون انتقادی به دست گرفتند و در صحن علنی درخواست غرامت کردند و در غروب روز مذکور متفرق شدند. عبدالصمد جانباز پس از این حادثه، در تلویزیون رسمی حضور پیدا کرد و در مورد اشتباه مهلک فرزند سومش حمید نکاتی را متذکر شد و بیان کرد: هیچ‌گاه حاضر نبودم کلمه‌ای از نامم درز پیدا کند و این حادثه اندوه بسیاری در دل من ایجاد کرده. من را مرده فرض کنید. من را مرده فرض کنید.