لامپ زرد روشن. لامپ زرد خاموش. لامپ زرد روشن. لامپ سفید روشن. لامپ زرد خاموش. لامپ سفید خاموش. چندبار دیگر همین را تکرار کردن. بعد میبینی چیزی را عوض نکردهای. میگویم اگر یکساعت دیواری داشتم میگذاشتم روی سیفون و هربار که میکشیدم دوباره تنظیمش میکردم روی چهار و سی و هفت دقیقه و ماشه را میچکاندم. البته اسلحه را خالی خریدم. هنوز تصمیمی برای آتشبازی نگرفتهام. حالا همین یک خط ممکن است گند بزند به تمام چیزهایی که فکر میکردم. اما نه. میخواهم راحت باشم. میخواهم هربار که ماشه را چکاندم چیزی از گذشته با من حرکت نکند. دلتنگ هیچ چیز نباشم. سرم برای هیچ چیز درد نکند. بروم توی اتاق و به محض رسیدن به ورودی کلید برق را بزنم. لامپ زرد روشن. لامپ زرد خاموش. بعد به سایههایی که قطع و وصل میشوند نگاه کنم. از کسی که توی اتاق جای من ایستاده بپرسم آیا به چیزی احتایجدارید؟
حالا دیگر کارم از همزیستی با اژدها گذشته. این را همین امروز دوبار گفتم. با کمی وقفه دوباره به نوشتن روی آوردهام و فقط همین را داشتم بگویم. یک جمله ی به درد نخور. خیال میکردم اگر بازش کنم دیگر میتوانم دم اژدها را بگیرم و به هر سمت که دلم میخواهد پرواز کنم. از این خبرها نیست آقای عزیز. خودتان را عزیز خطاب میکنید؟ آیا شما؟ آیا دیگران هم موقع خطاب کردن خودشان از این الفاظ استفاده میکنند؟ چند جواب به دستم رسیده. برایم چند مثال آوردهاند و بعضیها هم قربانصدقه رفتهاند و چندتایی هم خواستند که برای شبها برنامهای مشترکداشته باشیم. میخواهم بگویم نمایش را تمام کنید. چند نفر دست میزنند. سوت میکشند. میگویند شما...! من را شما خطاب میکنند و با اینحال با جملهی بعدی تمام نفرتش را از شنیدن صدای من و تمام بیزاریاش را از دیدن من ابراز میکند. حالا دیگر شناختن آدمها اینقدرها سخت نیست. حتی دلت میخواهد از این کار دست بکشی. راه خودت را بگیری بروی. همینطور که حرف میزنم توی سرم چیزی مدام عربده میکشد. فحشهای بلند بلند میدهد. سوت میزند توی سرم و از طرف چپ به طرف راست قدم میزند. شبیه این سگهای پاسبان پارس میکند و آب دهانش بیشترین چیزی است که از او به ذهنم وارد میشود. ممکن است هیچ چیز نباشد و من اشتباهی دیگر را تجربه میکنم. اما چیزهایی مثل خواب دیدن نظرم را جلب میکنند. یکسری نشانه و کپی برداری از چیزهایی که فعلا حواست نیست اما میخواهی بعدا بررسی بیشتری بکنی. مشترک شدن اینها با دیگرانی که بیشتر تجربهشان میکنی. همین حالا از شنیدن خوابی نزدیک به فیلمنامهام شگفتزده شدهام. من نمیتوانم این را همینطور توی هوا رها کنم. نمیتوانم اتفاقات مشابهی که در روز چندین بار اتفاق میافتند را نادیده بگیرم. ممکن است همین حالا که دارم بهشان فکر میکنم دچار نوعی سندروم شده باشم. چیزی مرتبط با دست برنداشتن از فکر کردن به چیزها. چیزی که چیز باشد. این جمله باعث شد کمی لبم را به نشانه لبخند مایل کنم. بیشتر به چپ. طرف راستصورتم را معمولا برای خندههای بی معنی و طرف چپ برای خندههای بی معنیتر. حتما باید همین را مینوشتم. اگر جای بی معنی اول نوشته بودم زورکی یا الکی یا هرچیز بی ارزش دیگری، مجبور میشدم برای قسمت دوم از کلمهای ناتکراری استفاده کنم. شاید. چرخش پنکه سقفی. پایان نوشتن.
میگوید او را میشناسی؟ تو او را میشناسی؟ نگاهش که میکنم سگی کوتاه میبینم که دارد پارس میکند. میخواهم دست بزنم به سرش بگویم تو همین دیروز... حرفم را قطع میکنم. حرفم را قبل از اینکه از سرم بیرون بزند قطع میکنم. سرم را قطع میکنم و با دست به آن کوه اشاره میزنم. فقط همین یکبار. از تو تشکر میکنم که کارم را ساختهای. یادم نیست حرفی از اورانوس زده باشی. یا حتی نپتون. نمیشود هرچیز که توی ذهن من میگذرد اینجا پیدا بشود. دیگر به خودمان مربوط است. اگر قرار باشد کلمهای از گذشته یا مربوط به گذشته را روی کاغذ بنویسی و آنرا در پاکتی قرار بدهی و توی جیب پولیورت بگذاری... هنوز انتخاب نکردهای. هنوز توی پاکت خالی است. هنوز چیزی از گذشته را حبس نکردهای. بله قبلا صحبت کرده بودیم. اسمش را گذاشته بودید زندگی. بعد با سنگ به جانش افتادید. سنگها و معدنها. روغن و چرخدندهها. اینها را هرجا میرفتی میدیدی. یکی گفته بود وقتی مادربزرگت بمیرد داستانی مینویسی. بعد من فکر کرده بودم. داشتم فکر کردن خودم را مینوشتم. نجات پیدا کردن. میگویی او را میشناسی؟ باید ببینم چقدر از مردنم گذشته. اینکه الان نصف شب است یا روز است؟ دری برای بیرون رفتن. نوشتن کلمهای نامرئی روی کاغذ. گم کردن موقعیت مکانی.
داشتم عادت میکردم. میخواستم فکر نکنم. نکردم. از راههایی که قبلا رفته بودم. سراغ غار و آل را گرفتن. سوزاندن چربی. چربیِ منتخب. گفتم یادداشت میکنم. کردم. چند خط بیشتر. هربار خواب میبینم تعریف میکنم. خواب دیدم سوار یک جیپ از تپههایی توی پرو بالا و پایین میرویم. هر بالا رفتنی شبیه پرت شدن و دوباره هر پایین آمدنی شبیه سقوط از جایی که معلق بودی. نگاه به ساعت میکنی که هیچ لزوم ندارد. به سیگار اشاره میکنم. نت برمیدارم که به سیگار اشاره کردم. هزاربار تا حالا نوشتهام به سیگار اشاره میکنم. داشتم یا دارم عادت میکنم. خواب دیدم رفته بودیم دهاتشان. سوار خر. هر بالا رفتنی. هر پایین آمدنی. گلویم درد میکرد و هی میگفت برای چربیهاست. آب بخور!