من در میدان علی، روبروی عکس شهید سعادت طبری نشستهام و تاسف میخورم. سیگار میکشم و دوباره و چندباره تاسف میخورم. هربار یک یا چند شهروند از روبرو یا اطرافم گذر میکنند تاسف میخورم. ماشینها. دوچرخهها. کودکان در حال دویدن. مادران در حال دویدن. مبارزان در حال دویدن. این دویدن با دویدن روی تپههای سرخ تفاوتی بسیار دارد. انگار اراده را از آن گرفته باشی. انگار ترس ریخته باشی توش. من برای ترسی که ریخته میشود تاسف میخورم. من از آن دسته آدمها نیستم که اهل تاسف خوردن و این حرفها باشد. اما با خودم که خلوت میکنم. روی نیمکت روبروی عکس شهید سعادت طبری که مینشینم. سیگار که میکشم. وقتی دارم میدوم. وقتی دارم به دیواری که هنوز بوی آفتاب میدهد تکیه میکنم. همینطور که نفس نفس میزنم تاسف میخورم. اینجا دیگر شباهتی به جایی که میشناختم ندارد. این چیزی که در من شکل گرفته در دویدنها شکل گرفته. این چیزها را دیگر نمیشناسم. حالتی که به من دست داده با من حرف میزند. از من میپرسد حالا چه؟ و این سوال را سی و یک بار دیگر هم میپرسد. در من حسی شبیه تاسف، شبیه چیزی که مدام از آن حرف میزنم. چیزی که قبلا با آن میانهای نداشتم. دوست شاعرم خودش را به من رسانده. میگوید یبس شده. بیقراری میکند.
لطفا قیام کنید. کسی میگوید دیروقت است. و به جای خالی کسی اشاره میکند. در فاصلهای کم پشتِ همهچیز، پشتِ نقاشیها و پشتِ صداها عدهای جابجا میشوند. خورشید میآید و بعد میرود. کسی پرت میشود توی دریا و کسی دیگر به ساعتش نگاه میکند و میپذیرد مرده. شهرها و زمین بدون اینکه باهم کنار بیایند با عجلهای وصف ناشدنی با ترسی وصف ناشدنی دوباره به یکدیگر دروغ میگویند. چند سرباز دست یکدیگر را قلاب میکنند و حرف میزنند. حرف میزنند تا ترسشان را پنهان کرده باشند. شما او را به قتل رساندهاید. به جای خالی کسی اشاره میکند. جمعیت به ساعتشان نگاه میکنند. مستقل از هم. چند لحظه میگذرد و بعد کسی آنها را به یاد نمیآورد. آنکه مرده جای خودش را به ساعتی دیواری داده. داستان از چراغ طبقهی چهارم شروع شد. داستان از صدای جیغ همسایه وقتی هنوز اذان به نیمه رسیده بود. بعد قطع شد. و همسایهی دیوار به دیوار به ساعتش نگاه کرده و گفته بود دیروقت است. و بعد به جای خالی کسی اشاره کرد. بعد خورشید آمد و رفت. جای خالیِ او بیشتر از قبل سنگینی میکرد. بعد پرده افتاد. و من داشتم به اینها عادت میکردم. بوی خون میپیچد و کسی اعلام میکند قیام کنید. جمعیت یکپارچه میایستند و برای یکدقیقه و شاید بیشتر کف و سوت میزنند. کسی به خاطر نمیآورد. آنها مشغولاند و فکر میکنند دیروقت است. سربازی دستش را رها کرده و به طبقهی چهارم اشاره میکند. و میگوید این چراغ از اول روشن بود؟
صدای موزیک. یادآوری تصاویری که از گذشته با من بوده اند. لاین گیتار. لاین باس. انتقادی و بالینی. تقویم شمس تبریزی. این که چطور ممکن است این دو عنوان در کنار یکدیگر قرار گرفته باشند؟ آیا دستی هم در کار بوده؟ یاد اولین علاقه ام به تایپ کردن افتادم. درست خاطرم است. آن شب با کمترین صدای ممکن خودم را به اتاق دایی رساندم. در را آرام هل دادم و دیدم نور مانیتور افتاده روی صورت و سر بی موی دایی و او در حالی که به مانیتور نگاه می کرد به تندی مشغول تایپ کردن بود. حسی شبیه همین حالا. هوای ابری و Stranger To Yourself . لاین گیتار و لاین باس. لاین وکال. نور مانیتور و صدای کیبورد. همه چیز ریتم است. تقدیر انسان ریتمی کیهانی است. این ها را به آن نسبت می دهند. درست بر همان سان که هر کار هنری یک ریتم است. آن یک شبح است. برای من چیزی همانند پیشگویی. نوری که به ذهن من روانه می شود. ریتمْ نگه می دارد. یعنی می دهد و پس می نشیند. ریتمْ بالا بودن و هیچ بودن را می بخشد. هم از او هنرمندی بی چون و چرا می سازد و هم او را به سوی سایه و تباهی پایین می کشاند. تنها با همین هاست که می تواند آزادی و بیگانگی، آگاهی تاریخی و در زمان گم شدن، راستی و دروغ را همزمان تجربه کند. اما سوالی که حالا می پرسم این است. چه اتفاقی برای فرنهوفر افتاد؟
Angry weather in my head
Angry weather in my head
Angry weather in my head
به تاریخ هلسینکی. شمارهی ۱۴۱۱۱۶ به باجهی سه. پیرمردها و تاریکیِ روی استیج. همینکه توانسته چهرهشان را ببیند. افتخاری بزرگ. حرفهای زیادی برای گفتن. اما چیزی نگفتن. بوی گاز میدهد. دستش خورده به دکمهی روشن و خاموش. زمستان دوباره از گوشه کنارهها. میتوانی تصور کنی؟ ارتباطی تلپاتیک. کسی که همواره در جهتِ مشترک قدم بر میدارد. نوشتن و شاعر شدن برای دخترهای سوئدی. راه رفتن و درس زندگی. عشق آتشین و زمان کم. یا زمان طولانی و عشق آتشین. اشتراک در عشقی آتشین میتواند ایدهی گمراه کنندهای باشد. دوباره گوشهها. بادهای آخر شب. دقیقهی بیست و هشتِ اجرا. رباتهای پیر روی استیج. صداهایی آشنا. ضربهها و تکرارها. مرگ Her Majesty. شبهای هلسینکی. حرفهای بعدا به تو میگویم. خانوادهی آقای زیلینسکی. اخطار قطع گاز.
یک بار به چپ و یک بار به راست. با دست علامت میدهد که یعنی راضی نیستم و دوباره میگیریم. میخواهم بگویم آقا مال این حرفها نیستی. چند لحظه بعد دوباره ایستادهام جلوی دوربین. نمیدانم کجایم توی کادر افتاده. پشت کردهام به دوربین و قرار است هیچ کار اضافهای انجام ندهم. دوربین حرکت میکند و روبروی من قرار میگیرد. دوباره علامت دست. با همان منظور. بالاخره تصمیمش را میگیرد. میخواهد در همان حال برگردم. همین کار را میکنم و بعد توی خیال خودم غرق میشوم. مردی که از آب در آمده لبخند میزند. نزدیکتر که میآید صورتش عوض شده و با دست علامت میدهد که به آب نزنم. یک بار به چپ و یک بار به راست. دریا هر چند لحظه روشن و تاریک میشود. منتظرم تا نفر بعدی از راه برسد. میخواهم بگویم مال این حرفها نیستی. اما دریا در لحظهی روشنش مکث میکند. شبیه عکس دریا شده. خودم را بیرون میکشم. با دست علامت میدهد که یعنی راضی نیست. دوباره میگیریم.
ابتدا چربیها و سپس عضلات ریزِ صورت. طوریکه دیگر هیچ احساسی را از خود عبور ندهد. نخواستن و نتوانستن. روزها را به قدم زدن با پوتین و کلاه میان شلوغی خیابانها میگذرانم. خبری از دشت و بوی سبزیهای محلی نیست. و شبها به دنبال صور فلکی به این سمت و آن سمت آسمان نگاه میکنم. هر دریچهای به من این فرصت را میدهد تا بی اختیار چشمم به آسمان بیافتد. قبلتر حضور پسرخاله کمک میکرد صور بیشتری را رصد کنیم. حالا اما به دیدن همان چندتایی که یادم مانده قناعت میکنم. قناعت! اصلا قناعت چه میتواند باشد؟ به سختی خودم را جابجا میکنم و برای بستن و یا باز کردن پنجره مسیری کوتاه را طی میکنم. گاهی به نظرم همین هم زیادی است. و گاهی چنان خستهکننده که به اجبار چند دقیقه خودم را روی تخت یا زمین ولو میکنم تا انرژی از دست رفته را با شنیدن سکوت و بستن یا خیره کردن چشمها دوباره بازگردانم. سکوتی که به واسطهی حرکت چرخ ماشینها و ضربات حدودا سنگین به تکههای آهن دچار اختلال میشود. ترجیح میدهم تنها باشم و توانستهام به مرور زمان این تنهایی را به حداکثر زمان ممکن برسانم. غذا نخوردنم دیگر به موضوعی عادی تبدیل شده و دیگر حتی اگر خودم هم بخواهم بدنم تمایلی برای دریافت غذا از خود نشان نمیدهد. با این حال هرگاه تاریکی شب از راه میرسد دردهای عضلانی، آرتروز، سیاتیک و دردهای دیگری که از گفتن اسم هر کدامشان پرهیز میکنم آغاز میشوند. ابتدا از اینکه دوباره این مسئلهی تکراری دردها اتفاق افتاده عصبی میشوم. اما چند لحظه بعد فکرهای کوچک و بزرگ، من را به دنیای تازهتری وارد میکنند. نه اینکه دنیای فعلی را نتوانم لمس کنم. مثل اینکه یک چشمت به پنجره باشد و چشم دیگرت به چرخش پنکه. فکری تمام سرم را پر میکند. بعد تصویر یک نیمکت که پدرم در جوانیاش روی آن نشسته و به من که از او فاصله میگیرم لبخند میزند. همیشه در حال فاصله گرفتن بودهام. هنوز تصویر نیمکت از ذهنم پاک نشده. دیگر چه چیز بیشتری میتوانم بگویم؟ دهانم را بستهام و این کلمات و نوشتنشان خستهام کردهاند. گوش تیز میکنم و به صدای قطرههای باران و آبی که از لولهی ناودان پایین میریزد گوش میکنم.
این تنها اشارهای کوتاه است از آنچه فکر میکنم. پس با این حساب نباید زیاد طول بکشد. متنی که نوشتهام و یا دارم مینویسم پرسشهایی را مطرح کرده که ممکن است وضعیت را پیچیده کند. سوالاتی از این دست که آیا متنی وجود دارد که بتواند روابط لزبین را توصیف کند؟ آیا در این متن باید دنبال راویِ لزبین بگردیم و آیا باید توصیفی از اعمال جنسی لزبینها باشد؟ یا چه؟ خانم صاد ضاد در یکی از جنبشهای فمینیستی در سال ۱۹۷۰ جبههی مشترکی را تشکیل داده بود و عقیده داشت تنها راه حل ممکن در برابر پدرسالاری، تطبیق نسبتی از سکسوالیته و ادبیات است و فمینیست را اساسا به گروههایی نظیر فمینیستهای سیاهپوست، فمینیستهای آمریکایی-مکزیکی و فمینیستهای لزبین هدایت کرد. این آخریها توانسته بودند تصورات سنتی نسبت به سکسوالیته را به چالش بکشند اما هرگز قادر نبودند دیدگاه منفی نسبت به روابط همجنسگرایانه را زیر سوال ببرند. پس جدا شدند. اینها بعدتر به نقد ادبی لزبین پرداختند. سوالی که هنوز پابرجا مانده این است که لزبین چیست؟ آیا اعمال جنسی شرط لازم آن است؟ اگر کسی گرایشی داشته باشد اما وارد عمل نشود لزبین است؟ آیا این گرایشِ شهوانی یک زن نسبت به زنان دیگر همواره در او وجود داشته؟ این چیزها نیست. انتخابی سیاسی. مردانی هستند که شبیه زنها لباس میپوشند و از مرزبندیها گذشته و خود را از اکثریت میدانند. آیا اینها و لزبینها توانستهاند رسمیتی به آنچه میکوشند به نظر برسند بدهند؟ آیا نظری در مورد هویت جنسی خودشان دارند؟ آیا اینها همهش از سرکوبهای احتمالی بر آمدهاند؟ با اینحال به نظر میرسد مسئلهی لزبین قدمت تاریخی بیشتری از مسئلهی گی داشته باشد. حتما همینطور است. با اینحال خانم الف هنوز عقیده دارد در جامعهی پدرسالار هنوز اینها الزامی هستند و نباید این چیزها را به سادگی تفسیر کرد. هنوز متوجه بخش سادهی این تفاسیر نشدم اما از نوشتن دست بر میدارم و برای پلی لیست شبانهی میانهی شهریور خودم را آماده میکنم.
گزارشی از شلوارک و حوله. خیسی حمام و مارمولکی که حالا دمش را از دست داده. سیگار نازک و گونههای تو رفته. وقتی شروع به نوشتن کردم هنوز مطمئن بودم. با اینحال رفته رفته پس از هر کلمهای که نوشته میشد دستم را بیشتر لای پاهام فشار میدادم و رطوبت باقیمانده را پخش میکردم و به نظرم میآمد شاید نوشتن از مردی که کنار آتش ایستاده بهتر از نشان دادن عکس مردیست که کنار آتش ایستاده و حالا پس از مدتی کوتاه این ایده کاملا برعکس شده و تمایلی برای نوشتن ازمردی که کنار آتش ایستاده در من باقی نمانده. حالا دستم را بیشتر فشار میدهم تا کمی از ناحیه خایه دچار درد بشوم. گزارشی از درد خایه و سیگار نازک.
هار شده. هار شدنش شبیه کنار هم قرار گرفتن سبز چمنی و بنفش بادمجانی. گوشتکوب و سیر ترشی. از نردبان بالا میرود و بعد تعریف میکند. معمولا چیزهای معمولی. از نظر او همهچیز شگفتانگیز است. همواره دهانش از ارضا شدنی دائم باز است و محتویات دهانش من را به عقب میرانَد. این ویژگیها از او موجودی هار ساخته. دائم حرکت میکند و مدام جای چیزها را عوض میکند و دوباره به جای اولشان برمیگرداند. طوری که گاها فراموش میکنم نسخهی اصلی محیط اطرافم دقیقا چطور بوده و این سوال که "حرکت بعدی چه خواهد بود؟" هر لحظه توی سرم میافتد و بی هیچ اختیاری مجبورم میکند برای هر کدام از حرکاتش نگرانی تازهای را تجربه کنم. بعضی ساعتها او میخوابد و من این فرصت را دارم تا در معرض خودم قرار بگیرم. تازه آن زمان به خاطر میآورم کیستم و دیگر اینکه هیچ جای دیگری برای ادامه دادن به هیچ چیز دیگری وجود نخواهد داشت و دیگر اینکه چیزی تا بیدار شدنش نمانده و من این چند ساعت را تنها به همین سه چیز فکر کردهام.احمقانه است. برای خودم متاسفم. تصور اینکه ساعت اینگونه دروغ میگوید و هیچکس باور نمیکند که اینها هیچکدام درست نیستند، جنونی کوتاه را به من تحمیل میکند و بعد برای تنهایی کوتاهی که گیرم آمده دلم میسوزد. این تنهایی که حتی به فکر کردن در مورد او گذشته. تقریبا هیچ کس دیگری هم باقی نمانده. اما چرا! این یکی امروز اتفاق افتاد. تصور میکرد بلاک شده. چندباری حتما تماس گرفته بود. و بعد پیام داد. زنگ زدم و جواب تلفنش را داد و از بلفی گفت که قرار است زایمان کند و او ترسیده. اینکه میخواهد کمکش کنم. آخر مگر قرار بود چهکار کنم؟ او باید شیر میخورد. و من باید خودم را به خواب میزدم. او دوباره هار شده بود و من ترسیده بودم. هنوز چیزی از زایمانش نگذشته و نمیدانم توانسته از ترسش جان سالم به در ببرد یا نه. حتی نمیتوانم خبرش را بگیرم. درازکشیدهی من از پس انجام دادن کوچکترین کارها هم بر نیامده. بلفی باید امشب مادری کند. باید خوب شیر بخورد. من هم باید بنویسم. همینها و چیزهای شبیه به هم. لامپهای ریسهای و پنکه. ظرفهای سفالی و بادی که هنوز بوی غبار روز میدهد. بوی لاسیکهای آش و لاش اتومبیلهای آش و لاش. باز هم هستند از این چیزهای پشت پنجرهای. چیزهای شگفتانگیز!
به یادآوردن. تلاش برای جملهای که میتوانست این باشد. میتوانست آن باشد. خوابیدن زیر خروار خروار شیشه و علف. باغ وحش شیشهای. مردم اروپایی و بوی شاش در مترو. آدامس را باد میکند و بعد میترکد. گازها و دودهای سفید. دوباره وقتش رسیده بود که حرف بزند. میشد گریه هم بکند. موقعیتش را داشت اما دست خودش نبود. داشت سعی میکرد چیزی را درونخودش خاموش کند یا دستکم آرام کند. داشتم تاثیر خودم را میگذاشتم. بی آنکه ثانیهای را از دست بدهم تلاش کردم همراه باشم. پس کلمات کار خودشان را آغاز کرده بودند. حتی قبل از اینکه چیزی در میان باشد. خاطرهی مرد سیگاری و زبان سوئدی. خاطرهی استکهلم و مردهای مرده روی اسکله. بارانداز و مستیِ بیش از حد. ممکن است این آخری را در خواب دیده باشم. حالا دیگر کار از این حرفها گذشته. نگاه به حقهی شیشهای میاندازم و بررسی میکنم. حتما داستانی هست که فراموش کردهام. مرور کردن صفحات. ورق زدن و خیره ماندن به صفحهای که نیمه کاره رها شده. به نام آقای میم. به نام خانم ف. بی نام. ساعت میگوید اینها دردی را دوا نخواهند کرد. حالا دیگر بیشترشان رفتهاند. خودشان را مشغول کردهاند به صفحهها و نمایشگرها. تبلیغات و زندگی بدون پروزاک. با پروزاک. بدون کاندوم. با کاندوم. سوریه یا اسرائیل. علف یا شیشه. دوستم که حالا از من فاصله گرفته میپرسد آیا میشود برای همهی حیوانات روی زمین خانه ساخت؟ آیا میشود برای همهی حیوانات روی زمین خانهای شیشهای ساخت؟ جوابش را توی یک کاست ضبط کردهام. اما هنوز مطمئن نیستم میخواهم برایش ارسال کنم یا نه. حتی تصور میکنم بهتر بود دست از این سوالات احمقانهاش بردارد. و برای وقتگذرانی هم که شده تنی به آب بزند و پای آتش بنشیند. داستانی که انتخاب کردم من را به یاد باغ وحش شیشهای میاندازد. این را به دوستم میگویم. علف را روشن میکند و سراغ عید را از من میگیرد. میگویم دستکم شش ماه و بعد لبخند میزنم تا همهچیز محو شود. چند دقیقه گذشت؟ برای تنهاییِ باقی مانده چند بار پشت سر هم پلک میزنم. وقتی هنوز همین است. وقتی هنوز همان است.
If you're a rock star, porn star, superstar
Doesn't matter what you are
Get yourself a good car, get out of here
به سرش میزند تا دوباره یادی از فلورانس کرده باشد. علفهای بلند و لباسی که به تنش زار میزند و نقشی که حالا در خودش میبیند. چه میتوانست باشد؟ رویای او که هیجان کودکیاش را در خانه پنهان کرده و پا به جهان بیرون گذاشته. او که سرتاسر دشت را بالا و پایین پریده. و رنگ پوستش به روشنیِ آفتاب اول پاییز. چه درخشان! چه طلایی! این شروع بیقرار. من کجای این هیجان عصرگاهی ایستادهام؟ ناظری تمامقد که تصور میکرد اگر کمی پرواز بلد بود شاید منظره از بالا نمودی بهترمیداشت. پنجره باز شده و اولین باد صبحگاه که داخل اتاق بشود به من یادآوری میکند که وقتی برای این خیالات نمانده. تابستان با تمام جزئیات تابستانیاش چیز زیادی برای ما نداشته. وقتی میگویم ما، دستهای از آدمها را توی سرم ردیف کردهام. حتی نام بعضیهایشان را هم نمیدانم. تنها پذیرفتهام که این چیزها تکرار میشوند. و من اینها را قبلتر نیز تجربه کرده بودم. میبینی؟ خاصیت فلورانس است. روی شیب دره نشستهایم و خیال میکنیم این نمیتواند شباهتی به فلورانس داشته باشد و بعد هردو میخندیم. بعد سکوت میشود.
با هم قدم میزدیم. دست در دست. بازوها گره خورده در هم. هیچکدام چیزی نمیگفتیم. اینها دیگر فراموش شده. حالا خودم را تصور میکنم. دراز کشیده. خیره به لوستری که دیدنش را دوست داشتم. خسته از حرف زدن و شنیدن. از بازیها و رنجها. چیزی حس نمیکنم. همین است. همین است. نیمهی پر. بدون توجه به غیبت دیگران ادامه میدهم. کدام دیگران؟ مطمئن شدهام که هرگاه به سراغ کلمات میروم چیزی تغییر نخواهد کرد. هر از گاهی به آن بالا فکر میکنم. که میتوانست امیدهای رنگارنگی را در خود جا داده باشد. میتوانست آن بالا تابستانی گرم باشد. خاطرهای دور. مزرعهی پدربزرگ.با این صحنهسازیها و فضاسازیها شاید نیاز به دو قهرمان داشته باشم. قهرمانانی تحتاللفظی. در حالیکه بین این دو شکاف بزرگی قرار دارد. در حالیکه ایندو چرخ میزنند و در هم میآمیزند. دیگر حتی از قدرت من هم خارج است. اگر فقط میتوانستم بخندم. همهاش محو میشد.