خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

سقف چکه می‌کند. هربار یک قطره‌با تمام نیرویی که جمع کرده می‌افتد ته ظرف. صدا پخش می‌شود توی اتاق. یک جایی گیرش می‌اندازم و می‌گیرمش. بعد نوبت به سایه‌ها می‌رسد. هر صدایی سایه خودش را به دوش می‌کشد. نه اینکه جلوتر از خودش باشد یا حتی عقب‌تر. هیچ‌کدام این حالت‌ها راضی‌ام نمی‌کند. همه‌چیز باید عوض شود. باید همان‌طور که انتظارش را می‌کشم پیش رفته باشد. حالا توی گوشم این ظرف بسیار بزرگتر شده. صدا‌ها چندبار می‌ روند و برمی‌گردند. نه درست همان‌جایی که بودند. جایی که من تعیین کرده‌ام. با همان میزان تاخیر. با همان سرعت. چیزی در مورد زمان دارد به من دروغ می‌گوید. همه‌چیز باید عوض شود. 

By Two's

برای او هم یکی گرفتم. برای همه ی اینهایی که می شناختم. برای رزیتا که عشق ماشین و این جور چیزهاست. آدمی بوده که احساس می کرده از خانواده طرد شده. کوچ کرده. دو دل بوده. مثلا تنها پالسی که از اطرافیانش می گرفته این بوده که جذاب نیست. ملکه  ی جام ها برعکس افتاده. به چیزی که می خواهد خواهد رسید؟ زنگ زدن به تقی نیا برای مشروب. فالگیری تمام شده. می گوید خودش یاد گرفته. یاد گرفته چطور با بیست و هشت برگ زندگی مردم را بریزد روی میز و بگوید زنگ بزن به تقی نیا مشروب بیاورد. Yo la tengo گذاشته ام برای شبی که گذشت گریه کنم. چه بارانی! آب همه جا بود. سرد بود. خیس شده بودم. چقدر دلم برای اینها می توانست تنگ شده باشد. با این حال درد دارم. حتی توانایی تکان دادن سرم را هم ندارم. همین که دارم می نویسم انگار یک وزنه ی دویست کیلویی افتاده روی کمرم.هر کدام مان افتاده ایم یک گوشه. یک سه ضلعی بگایی این جا درست شده که کار را به اینجا رسانده. نگاه های طولانی مدت به یک نقطه. بعد حرکت کردن یکی. دوباره سکون. تا حرکت بعدی نفر بعدی. برای روز آفتابیِ بعد باران دیشب همه چیز به اندازه . به قدر کافی. 



You and I, we could live in peace like this, in peace like this
You and I belong in dreams like this
You and I, we could live in peace like this, in peace like this

شاید بشود گوشه ای از خیابان کار را تمام کرد. نشسته روی پل. آیا هنوز کلمه ای مانده که به آن فکر نکرده باشم؟ شاید. جمله ها را قطار می کنم. حتما یکی از این میان جا مانده باشد. باید عذرخواهی می کردم. هنوز هم دارد به پهلویم سیخونک می زند که این را فراموش کرده ای. آن را فراموش کرده ای. دخترم روزهای آخر تابستان را توی صفحه ی موبایلش جستجو می کند. خانه های مکعبی. مکعب های خانه. هربار به من چیزی از ساخته هایش نشان می دهد. بخاطر می آورم قبلتر بیشتر توجه می کردم .توضیحاتی تصادفی درباره ی جزئیات اثر. او هم توجه می کرد. هنوز هم همان توجه را طلب می کند. حالا شهر بزرگتری دارد. توی شهر کافه مان را شبیه سازی کرده. چیزی بهتر از واقعیت. جایی که هم برای من و هم برای او بهتر بنظر می رسد. همه چیز برای چند نفر. آدم هایی که توی ذهنش ساخته، خودش و من. با این حال من خودم را حبس کرده ام پشت این میز چوبی و هنوز فکر می کنم یک عذرخواهی به او بدهکارم. شاید دستش را گرفتم بردم توی همان ساختمانی که برای گفتگوی آدم ها طراحی کرده. یک مبل قرمز کنار دیوار. اگر حوصله کند همه چیز را خواهم گفت. اگر نخواهد که برود. اگر احساساتم را کنترل کنم. شاید همه ی حرف ها را بنویسم. همه چیز نگرانم می کند. می ترسم کلمه ای را جا گذاشته باشم. می ترسم تابستان تمام شود. می ترسم آن قدر پشت این میز بنشینم که تاریک شود. بعد دوباره روشن شود. بعد دوباره تاریک شود. 

APHEX TWIN AT FIELD DAY 2023 (NTS 360 VIDEO)

04.09.23 words by Will Dickson

WARNING: This video may potentially trigger seizures for people with photosensitive epilepsy

Aphex Twin performs live in 360 video. Filmed at Field Day 2023.

Watch in full screen to explore the 360 video (ensure YouTube Quality settings are set to HD with fast internet connection). On mobile devices, open in the app. Also playable on virtual reality headsets.

مدادتراش جا مانده. پس یک مداد پیدا می‌کنم. یاد نوشتن می‌افتم. چند خطی می‌نویسم. مکثی طولانی و هنوز چیزی نوشته نشده. تنها خیال. هرکدام داستانی بلند. تازگی‌ها برگشته‌ام به دیدن خواب‌هایی که داستانش را از قبل می‌دانم. این‌که مثلا در یکی از خواب‌ها در حال فرار کردن از موجودی سیاه و ترسناک بوده‌ام و چیزهایی از آن اتفاق به خاطر دارم و دوباره توی این‌یکی خواب همان قرار است دخلم را بیاورد. یک چیزهایی از فرار کردن را توی ذهنم بلدم و همان‌ها را انجام می‌دهم. همیشه پیدایم خواهد کرد. نعره‌های بلندش هنوز تکرار خواهند شد. می‌شود تصور کرد بعد دیدن همه این‌ها توی یک خیابان قدیمی و زهوار در رفته در حال پیاده روی باشی و به خانه‌ها نگاه کنی. دیوار‌های سیمانی. پنجره‌های کوچک. آفتاب سر ظهر. ارتباط خودت را پیدا نمی‌کنی و بعد بیدار می‌شوی. این بیدار شدن دست‌کمی از حل کردن یک معادله‌ی ریاضی ندارد. گوش کن. دست از نوشتن بردار. این موزیک تو را توی حال خودت برده. خیلی ساده تو را بیرون کشیده و حتی تعادلت را بهم ریخته. بهم ریختگیِ خوشایند. این را دوست داری. احساس غم. حالتی که اسمش را هنوز انتخاب نکرده‌ای. اسمی ندارد. اسمی نمی‌گیرد. 

او یک خط روی شیشه کشیده بود. شیشه روی او خط کشیده بود. خطی که روی شیشه کشیده بود شیشه روی او کشیده بود. چقدر کشیدگی. چقدر فاصله کم است. شانزده ماه زندان. چهار سال آسایشگاه. این‌ها اگر گل میخک نیست پس چیست؟ آها درسته! صدای آکاردئونه. دست شما بمونه بهتره. ترتیبی برای حرف زدن پیدا کردن. خط کشیدن روی کاغذ. شیشه روی کاغذ. پول امام. برق امام. دول امام بر سر ما. بخند. داشتم برای تو چیز خنده‌داری می‌ساختم. همه‌چیز درست پیش می‌رود تا زمانی‌که بخواهی بروی بشاشی. دو عدد ته سیگار ته کاسه. یک عدد هایکو توی جیب. هنوز منتظرید اول من خداحافظی کنم؟

Ice Honeymoon

مردی که روی در افتاده یا زنی که روی در افتاده دستش را تکیه داده آرنجش را تکیه داده به پنجره و به دستی که از روبرو دراز شده نگاه می‌کند. می‌خواستم بنویسم دست طوری پیش آمده انگار تقاضای بوسه دارد. با این حساب تصور می‌کنیم که دست از آنِ زن و مرد پشت پنجره نشسته و یک دست دیگرش را زیر چانه گرفته. علامت رمز: ۴۷. این یک هشدار جاده‌ای است. ممکن است به چهل و هفت کیلومتر باقی‌مانده اشاره داشته باشد یا حد سرعت یا چهل و هفت درجه‌ی جغرافیایی به سمتی نامشخص. اثری از گرما نیست. همه‌چیز بنفش. شاید کمی نور بتواند اثری از مرد ارائه بدهد. پرده‌ها را انداخته‌ام. نور این موقع روز آزارم می‌دهد. مدام چشم‌ها را نیمه باز-بسته نگه می‌دارم. شتر. دست کمی از شتر ندارم. شتر شماره‌ی چهل و هفت. کاور بنفش روی کوهان. کسی دست به صورتم می‌زند می‌پرسد حتما آفتاب اذیتم کرده؟ از همان لبخند‌ها تحویلش می‌دهم طوری که انگار گفته باشم این چیزها کارساز نیست. همین. مکالمه‌ای‌کوتاه وسط ظهر. موسیقیِ ابدی. آیس هانی مون.

عکس‌های قدیمی. دارم لبخند می‌زنم. این‌جا دستم زیر چانه‌ام است. این‌جا دست روی شانه‌ی داداش گذاشته‌ام. این‌جا روی موتور یاماها نشسته‌ام. این‌جا شالیزار است. این‌جا هنوز چهار سالم نشده. این‌جا ختنه‌ام کردند. این‌جا هنوز به دوچرخه فکر می‌کردم. این‌جا اردیبهشت هزار و سیصد و هفتاد و نه. این‌جا عروسیِ دایی. این‌جا تهران. این‌جا مشهد. این‌جا مدرسه. این‌جا کاشان. این‌جا اردو. این‌جا سیزده بدر. این‌جا شوهر عمه. این‌جا اولین تلفن. این‌جا آخرین دیدار. این‌جا. این‌جا. این‌جا. این‌جا. این‌جا. این‌جا. عینک آفتابی چهره‌ام را بهتر می‌کند. با این کلاه هنوز هم بهترم. هنوز هیچ لبخند درستی توی عکس‌ها نزده‌ام. هنوز مطمئن نیستم برای ثبت شدن در جایی آماده هستم یا نه. هنوز این. هنوز آن. سمفونی چندم بتهوون. ماشین آشغالی.

زنگ زد که بپرسد وقتش را دارم ببینمش یا نه. من برای چه چیزهایی وقت دارم؟ تازه داشتم توی خیال علف پرسه می زدم. پنکه هنوز می چرخد. هم پره هاش می چرخند. هم سرش می چرخد. هم باقی چیزها دور سرم. جواب دادم اما چه جواب دادنی؟ هربار انگار باید حق با من باشد. او می توانست این چیزها را اصلا جدی نگیرد. می توانست به خوابیدن ادامه بدهد. با این حال ترجیح داد زنگ بزند. پرسید دلم نوشابه ای چیزی می خواهد یا نه؟ پرسید سیگاری چیزی بگیرم؟ این که صبحانه خورده ام یا نه؟ بعد چشمم می افتد به ظرف ها که همینطور روی هم کنار هم توی هم لولیده اند غلتیده اند فرو رفته اند. دوباره چشمم بسته می شود. بعد دنیای سنگین پشت پلک ها دوباره حالتی کِشنده به خود می گیرد. همه چیز دارد توی یک سیاه چال بزرگ فرو می رود یا می چرخد. خیال می کنی این موزیک ها را برای کسی پخش می کنم؟ خیال می کنی هرکسی می تواند چیزهایی مثل این ها را توی سر خودش مرور کند؟ من بیشتر از هرچیز حواسم را به صداها داده ام. وقتی همه چیز همه جا در تاریکی فرو رفته لرزش دیواره ها و چرخش هایشان تنها احساساتی هستند که درک می شوند. خودت را برای این حالت آماده کرده ای؟ آیا توانسته ای چیزهایی شبیه این را توی خودت برای خودت تعریف کنی؟ توی سینه ام دارد با من حرف می زند. اما من توی سینه ام نیستم. توی سرم هستم. پشت چشم ها قایم شده ام و دلم می خواهد از چیزی نگفتن و خاموش ماندن بنویسم. یک شماره ی دیگر در مجله ی فلان. یک کتاب دیگر در انتشارات فلان. همین قدر که دست از سرم بردارند. این بهترین چیزی نیست که شنیده ای؟ من می گویم شاید وقتی بمیریم عده ای بیایند کارهایمان را پیدا کنند. آن وقت شاید هضم کردن این صداها ساده تر شده باشد. اما خودت می دانی کسی قرار نیست برای اینها وقت بگذارد. پس نادیده شان بگیر. به این چیزها فکر نکن. کار خودت را انجام بده. بعد دوباره سراغ کار بعدی برو. در این میان هربار فرصتی پیدا کردی علف بپیچان. پشت پلک ها سراغ همان مزرعه ی قدیمی برو و دست بکش روی شالی ها. نگاه به آسمان کن. پرواز باز ها. صنوبر قدیمی و تمیز کردن گِل های خشکیده روی پا. بگو دلت برای شالیکاری تنگ شده و می خواهی به روزهای خیار و گوجه و پیاز برگردی. حتما خیال برم داشته. حالا وقت این حرف ها نیست. الکتریسیته. حالا می خواهم الکتریسیته باشم. حالا الکتریسیته هستم. مجموع موج ها. من پنکه هستم. چرخنده. مجموع چرخ ها. من پرده هستم. مجموع بادها، پنجره ها. چیز بیشتری نمی دانم. این ندانستن باعث شده چیزهایی را از دست بدهم. با همین از دست دادن ها تبدیل به ماجرایی بهتر شده ام. می توانم انواع خودم را توی یک دستم بگیرم و با دست دیگرم روزنامه را ورق بزنم. می توانم بروم برای خودم یک بستنی چوبی بخرم و طوری وانمود کنم که انگار از دستم روی زمین افتاد. بعد همین را توی روزنامه بنویسم و از کسی که این کار را کرده شکایت کنم. فمنیست ها و سوسیالیست ها و رادیکالیست ها بنرهایی علیه من در دست خواهند گرفت و اگر اشتباه نکنم همین جا تمام خواهد شد. می گویم پاوز. تکرار می کنند پاوز. 

طی یک جمع بندی مختصر

بیچاره الیوت هنوز بوی تعفن می داد. شب شبِ مهتاب بود. ابرها ماه را می پوشاندند و بعد دوباره قرص ماه بود که بر می آمد. الیوت می خواست به چای کمرباریکی که در گرگان نوشیده بود فکر کند. یا به ساحل لیسبون. اما بوی دهانش و دست هایش او را از این کار منع می کرد. تا زمستان زمان زیادی مانده بود و باید هرجور شده از این جنازه ی دویست کیلویی رها می شد. در این میان به سرش زد قطعه ای کوتاه را به خاطر بیاورد. چیزی که اولین بار دست او را گرفته بود و کشانده بود میان سنبل ها و بادها. ماتِ نور و محوِ تاریکی. 


Frisch weht der Wind

Der Heimat zu

Mein Irisch Kind

Wo weilest du?


بعد سنبل ها را دسته کرد. بعد سیگاری آتش زد. تا صبح. تا زمستانِ همان سال. 


Oed' und leer Meer


در صبحی زمستانی میان مه داشت فکر می کرد چقدر جای خانم خالی است. آه کوتاهی کشید  و زیر لب چیزی زمزمه  کرد:


چشم هایش مرواریدهای من بودند

فردا چه؟ 

آخرش چه؟ 

تصور کن چیزی از فدریکو دوران می دانستی ( یا تجربه ای اشتراکی برای شعر نخست )

اینکه مورچه نمی توانسته توی تنت فرو رفته باشد

اینکه اگر می توانستی جلوی سوسک ها بایستی 

بگویی البته، شاید

دلیل نمی شود روی تنت

پشه ای آزار نرساند

بچه مارمولکی رادیویی صفحه را عوض می کند

موج اف ام

چه کارها که نمی شود کرد!

چه دودها گرفته ای دوستم

بیا و تو هم دود بگیر

رنگ ها!

تیره

قرمز

سیاه - سبز

سبزِ سیاهِ قرمزِ تیره

سیاه - سبز تر از هر تیره ی دیگر

گس - گاز

دیوار نامرئی

تو! 

یکی می گوید تو نقاش نیستی

من سگ کی باشم؟

وقتی هنوز جای نیش یک پشه

وقتی هنوز می توانند نامرئی باشند

همین که نمی بینی شان یعنی دیوار اتاقم را لکه ها پر کرده اند

دیواری که هیچ ردی از آن در نقاشی ها پیدا نمی کنی

سقف روی گردنم افتاده

حبس شده

بالاخره گرفتمش!

شیشه

شیش

صدای تیراندازی

شیشه

شیش

بالاخره گرفتمش

دود بگیر!





*تو!

چهار نفر. شاید هفت نفر را نشانده‌ام این‌جا و خیال دارم صداهایی را که ساخته‌ام پخش کنم. حالا مدتی گذشته و کسی تلاشی برای حرف زدن نمی‌کند. بیست و سه نفر را نگاه می‌کنم هفتاد نفر سر تکان می‌دهند که این دیگر چه چیز عجیبی است که دارد اتفاق می‌افتد؟ کسی در میان جمعیت می‌ایستد. نوشته‌ی روی لباسش می‌گوید: 'مالت طبیعی برای یک جقیِ واقعی'. به آن اشاره می‌کند و سپس دوباره می‌نشیند. انگار قصد تمام شدن ندارد. خودم هم یادم نیست آخرین بار هیچ‌وقت تمامش کرده‌ام یا نه؟ خودم را به بیخیالی می‌زنم. مثل همه ی ششصد و سیزده نفری که چشم‌هایشان را بسته‌اند و به سوراخ‌های روی دیوار به سوراخ‌های توی دیوار نگاه می‌کنند. صدا می‌پیچد. صدا کنترل می‌کند. 

او فنتوم خودش را می‌خواست و این را دیگر هرکسی یکبار شنیده بود. مردی که برای خواندن هر متن پنج هزار تومان دستمزد می گرفت سعی کرد به روی خودش نیاورده و زن را در موقعیتی استثنایی رها کند. حالتی که پیش از این هیچ‌گاه از کسی سر نزده بود و همین، دقیقا همین باعث می‌شد زن در خودش فرو برود و دچار این سردرگمی بشود که کجا بازی را وا داده؟ و حالا چه وقت ماجراست؟ جناب سروان متلکی انداخت و نگاه به سرباز کرد که بدش نمی آمد فرصتی پیدا کند تا شماره‌اش را یک طوری برساند به دست زن که حالا پشت نشسته بود و هنوز انگار خارج نشده از جایی که قبلا ایستاده بود. هنوز سرش گیج می‌رفت و به پنج هزارتومان توی دستش که حالا فقط نصفش مانده بود نگاه می‌کرد. آیا قبلا همین اتفاق را دیده بودم؟ در آن اتفاق دستش را گذاشته بود روی قالی و بعد اشاره می‌کرد به گل‌های زرد که کمتر بودند. بعد رو می‌کند به من می‌گوید تا حالا به گل‌ها توجه کرده‌ای؟ حتما داشتم توی یکی از خواب‌ها می‌گشتم. هربار همین خواب‌ها را می‌بینم. موقعیت‌های استثنایی. نشانه‌ها. گاهی ترجیحم زرد و قرمز است. پنج هزار تومان برای آقا رضا. آقا رضا گل می‌خواد. توی دروازه.

جیب هایش را می گردد. دست به ران پاش می زند. موبایل را توی دستش می چرخاند. سعی می کند اتفاقات این چند روز را فراموش کند. 

Cover me with Roses

Cover me with Roses