برای او هم یکی گرفتم. برای همه ی اینهایی که می شناختم. برای رزیتا که عشق ماشین و این جور چیزهاست. آدمی بوده که احساس می کرده از خانواده طرد شده. کوچ کرده. دو دل بوده. مثلا تنها پالسی که از اطرافیانش می گرفته این بوده که جذاب نیست. ملکه ی جام ها برعکس افتاده. به چیزی که می خواهد خواهد رسید؟ زنگ زدن به تقی نیا برای مشروب. فالگیری تمام شده. می گوید خودش یاد گرفته. یاد گرفته چطور با بیست و هشت برگ زندگی مردم را بریزد روی میز و بگوید زنگ بزن به تقی نیا مشروب بیاورد. Yo la tengo گذاشته ام برای شبی که گذشت گریه کنم. چه بارانی! آب همه جا بود. سرد بود. خیس شده بودم. چقدر دلم برای اینها می توانست تنگ شده باشد. با این حال درد دارم. حتی توانایی تکان دادن سرم را هم ندارم. همین که دارم می نویسم انگار یک وزنه ی دویست کیلویی افتاده روی کمرم.هر کدام مان افتاده ایم یک گوشه. یک سه ضلعی بگایی این جا درست شده که کار را به اینجا رسانده. نگاه های طولانی مدت به یک نقطه. بعد حرکت کردن یکی. دوباره سکون. تا حرکت بعدی نفر بعدی. برای روز آفتابیِ بعد باران دیشب همه چیز به اندازه . به قدر کافی.
شاید بشود گوشه ای از خیابان کار را تمام کرد. نشسته روی پل. آیا هنوز کلمه ای مانده که به آن فکر نکرده باشم؟ شاید. جمله ها را قطار می کنم. حتما یکی از این میان جا مانده باشد. باید عذرخواهی می کردم. هنوز هم دارد به پهلویم سیخونک می زند که این را فراموش کرده ای. آن را فراموش کرده ای. دخترم روزهای آخر تابستان را توی صفحه ی موبایلش جستجو می کند. خانه های مکعبی. مکعب های خانه. هربار به من چیزی از ساخته هایش نشان می دهد. بخاطر می آورم قبلتر بیشتر توجه می کردم .توضیحاتی تصادفی درباره ی جزئیات اثر. او هم توجه می کرد. هنوز هم همان توجه را طلب می کند. حالا شهر بزرگتری دارد. توی شهر کافه مان را شبیه سازی کرده. چیزی بهتر از واقعیت. جایی که هم برای من و هم برای او بهتر بنظر می رسد. همه چیز برای چند نفر. آدم هایی که توی ذهنش ساخته، خودش و من. با این حال من خودم را حبس کرده ام پشت این میز چوبی و هنوز فکر می کنم یک عذرخواهی به او بدهکارم. شاید دستش را گرفتم بردم توی همان ساختمانی که برای گفتگوی آدم ها طراحی کرده. یک مبل قرمز کنار دیوار. اگر حوصله کند همه چیز را خواهم گفت. اگر نخواهد که برود. اگر احساساتم را کنترل کنم. شاید همه ی حرف ها را بنویسم. همه چیز نگرانم می کند. می ترسم کلمه ای را جا گذاشته باشم. می ترسم تابستان تمام شود. می ترسم آن قدر پشت این میز بنشینم که تاریک شود. بعد دوباره روشن شود. بعد دوباره تاریک شود.
WARNING: This video may potentially trigger seizures for people with photosensitive epilepsy
Aphex Twin performs live in 360 video. Filmed at Field Day 2023.
Watch in full screen to explore the 360 video (ensure YouTube Quality settings are set to HD with fast internet connection). On mobile devices, open in the app. Also playable on virtual reality headsets.
مدادتراش جا مانده. پس یک مداد پیدا میکنم. یاد نوشتن میافتم. چند خطی مینویسم. مکثی طولانی و هنوز چیزی نوشته نشده. تنها خیال. هرکدام داستانی بلند. تازگیها برگشتهام به دیدن خوابهایی که داستانش را از قبل میدانم. اینکه مثلا در یکی از خوابها در حال فرار کردن از موجودی سیاه و ترسناک بودهام و چیزهایی از آن اتفاق به خاطر دارم و دوباره توی اینیکی خواب همان قرار است دخلم را بیاورد. یک چیزهایی از فرار کردن را توی ذهنم بلدم و همانها را انجام میدهم. همیشه پیدایم خواهد کرد. نعرههای بلندش هنوز تکرار خواهند شد. میشود تصور کرد بعد دیدن همه اینها توی یک خیابان قدیمی و زهوار در رفته در حال پیاده روی باشی و به خانهها نگاه کنی. دیوارهای سیمانی. پنجرههای کوچک. آفتاب سر ظهر. ارتباط خودت را پیدا نمیکنی و بعد بیدار میشوی. این بیدار شدن دستکمی از حل کردن یک معادلهی ریاضی ندارد. گوش کن. دست از نوشتن بردار. این موزیک تو را توی حال خودت برده. خیلی ساده تو را بیرون کشیده و حتی تعادلت را بهم ریخته. بهم ریختگیِ خوشایند. این را دوست داری. احساس غم. حالتی که اسمش را هنوز انتخاب نکردهای. اسمی ندارد. اسمی نمیگیرد.
او یک خط روی شیشه کشیده بود. شیشه روی او خط کشیده بود. خطی که روی شیشه کشیده بود شیشه روی او کشیده بود. چقدر کشیدگی. چقدر فاصله کم است. شانزده ماه زندان. چهار سال آسایشگاه. اینها اگر گل میخک نیست پس چیست؟ آها درسته! صدای آکاردئونه. دست شما بمونه بهتره. ترتیبی برای حرف زدن پیدا کردن. خط کشیدن روی کاغذ. شیشه روی کاغذ. پول امام. برق امام. دول امام بر سر ما. بخند. داشتم برای تو چیز خندهداری میساختم. همهچیز درست پیش میرود تا زمانیکه بخواهی بروی بشاشی. دو عدد ته سیگار ته کاسه. یک عدد هایکو توی جیب. هنوز منتظرید اول من خداحافظی کنم؟
مردی که روی در افتاده یا زنی که روی در افتاده دستش را تکیه داده آرنجش را تکیه داده به پنجره و به دستی که از روبرو دراز شده نگاه میکند. میخواستم بنویسم دست طوری پیش آمده انگار تقاضای بوسه دارد. با این حساب تصور میکنیم که دست از آنِ زن و مرد پشت پنجره نشسته و یک دست دیگرش را زیر چانه گرفته. علامت رمز: ۴۷. این یک هشدار جادهای است. ممکن است به چهل و هفت کیلومتر باقیمانده اشاره داشته باشد یا حد سرعت یا چهل و هفت درجهی جغرافیایی به سمتی نامشخص. اثری از گرما نیست. همهچیز بنفش. شاید کمی نور بتواند اثری از مرد ارائه بدهد. پردهها را انداختهام. نور این موقع روز آزارم میدهد. مدام چشمها را نیمه باز-بسته نگه میدارم. شتر. دست کمی از شتر ندارم. شتر شمارهی چهل و هفت. کاور بنفش روی کوهان. کسی دست به صورتم میزند میپرسد حتما آفتاب اذیتم کرده؟ از همان لبخندها تحویلش میدهم طوری که انگار گفته باشم این چیزها کارساز نیست. همین. مکالمهایکوتاه وسط ظهر. موسیقیِ ابدی. آیس هانی مون.
عکسهای قدیمی. دارم لبخند میزنم. اینجا دستم زیر چانهام است. اینجا دست روی شانهی داداش گذاشتهام. اینجا روی موتور یاماها نشستهام. اینجا شالیزار است. اینجا هنوز چهار سالم نشده. اینجا ختنهام کردند. اینجا هنوز به دوچرخه فکر میکردم. اینجا اردیبهشت هزار و سیصد و هفتاد و نه. اینجا عروسیِ دایی. اینجا تهران. اینجا مشهد. اینجا مدرسه. اینجا کاشان. اینجا اردو. اینجا سیزده بدر. اینجا شوهر عمه. اینجا اولین تلفن. اینجا آخرین دیدار. اینجا. اینجا. اینجا. اینجا. اینجا. اینجا. عینک آفتابی چهرهام را بهتر میکند. با این کلاه هنوز هم بهترم. هنوز هیچ لبخند درستی توی عکسها نزدهام. هنوز مطمئن نیستم برای ثبت شدن در جایی آماده هستم یا نه. هنوز این. هنوز آن. سمفونی چندم بتهوون. ماشین آشغالی.
بیچاره الیوت هنوز بوی تعفن می داد. شب شبِ مهتاب بود. ابرها ماه را می پوشاندند و بعد دوباره قرص ماه بود که بر می آمد. الیوت می خواست به چای کمرباریکی که در گرگان نوشیده بود فکر کند. یا به ساحل لیسبون. اما بوی دهانش و دست هایش او را از این کار منع می کرد. تا زمستان زمان زیادی مانده بود و باید هرجور شده از این جنازه ی دویست کیلویی رها می شد. در این میان به سرش زد قطعه ای کوتاه را به خاطر بیاورد. چیزی که اولین بار دست او را گرفته بود و کشانده بود میان سنبل ها و بادها. ماتِ نور و محوِ تاریکی.
Frisch weht der Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?
بعد سنبل ها را دسته کرد. بعد سیگاری آتش زد. تا صبح. تا زمستانِ همان سال.
Oed' und leer Meer
در صبحی زمستانی میان مه داشت فکر می کرد چقدر جای خانم خالی است. آه کوتاهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد:
چشم هایش مرواریدهای من بودند
فردا چه؟
آخرش چه؟
اینکه مورچه نمی توانسته توی تنت فرو رفته باشد
اینکه اگر می توانستی جلوی سوسک ها بایستی
بگویی البته، شاید
دلیل نمی شود روی تنت
پشه ای آزار نرساند
بچه مارمولکی رادیویی صفحه را عوض می کند
موج اف ام
چه کارها که نمی شود کرد!
چه دودها گرفته ای دوستم
بیا و تو هم دود بگیر
رنگ ها!
تیره
قرمز
سیاه - سبز
سبزِ سیاهِ قرمزِ تیره
سیاه - سبز تر از هر تیره ی دیگر
گس - گاز
دیوار نامرئی
تو!
یکی می گوید تو نقاش نیستی
من سگ کی باشم؟
وقتی هنوز جای نیش یک پشه
وقتی هنوز می توانند نامرئی باشند
همین که نمی بینی شان یعنی دیوار اتاقم را لکه ها پر کرده اند
دیواری که هیچ ردی از آن در نقاشی ها پیدا نمی کنی
سقف روی گردنم افتاده
حبس شده
بالاخره گرفتمش!
شیشه
شیش
صدای تیراندازی
شیشه
شیش
بالاخره گرفتمش
دود بگیر!
*تو!
چهار نفر. شاید هفت نفر را نشاندهام اینجا و خیال دارم صداهایی را که ساختهام پخش کنم. حالا مدتی گذشته و کسی تلاشی برای حرف زدن نمیکند. بیست و سه نفر را نگاه میکنم هفتاد نفر سر تکان میدهند که این دیگر چه چیز عجیبی است که دارد اتفاق میافتد؟ کسی در میان جمعیت میایستد. نوشتهی روی لباسش میگوید: 'مالت طبیعی برای یک جقیِ واقعی'. به آن اشاره میکند و سپس دوباره مینشیند. انگار قصد تمام شدن ندارد. خودم هم یادم نیست آخرین بار هیچوقت تمامش کردهام یا نه؟ خودم را به بیخیالی میزنم. مثل همه ی ششصد و سیزده نفری که چشمهایشان را بستهاند و به سوراخهای روی دیوار به سوراخهای توی دیوار نگاه میکنند. صدا میپیچد. صدا کنترل میکند.
او فنتوم خودش را میخواست و این را دیگر هرکسی یکبار شنیده بود. مردی که برای خواندن هر متن پنج هزار تومان دستمزد می گرفت سعی کرد به روی خودش نیاورده و زن را در موقعیتی استثنایی رها کند. حالتی که پیش از این هیچگاه از کسی سر نزده بود و همین، دقیقا همین باعث میشد زن در خودش فرو برود و دچار این سردرگمی بشود که کجا بازی را وا داده؟ و حالا چه وقت ماجراست؟ جناب سروان متلکی انداخت و نگاه به سرباز کرد که بدش نمی آمد فرصتی پیدا کند تا شمارهاش را یک طوری برساند به دست زن که حالا پشت نشسته بود و هنوز انگار خارج نشده از جایی که قبلا ایستاده بود. هنوز سرش گیج میرفت و به پنج هزارتومان توی دستش که حالا فقط نصفش مانده بود نگاه میکرد. آیا قبلا همین اتفاق را دیده بودم؟ در آن اتفاق دستش را گذاشته بود روی قالی و بعد اشاره میکرد به گلهای زرد که کمتر بودند. بعد رو میکند به من میگوید تا حالا به گلها توجه کردهای؟ حتما داشتم توی یکی از خوابها میگشتم. هربار همین خوابها را میبینم. موقعیتهای استثنایی. نشانهها. گاهی ترجیحم زرد و قرمز است. پنج هزار تومان برای آقا رضا. آقا رضا گل میخواد. توی دروازه.