خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

در او پر بودند نقش‌هایی که پذیرفته بود روزی. نمایشی بی بدیل و قهرمانانی چنین. ناگزیر بود کسی باشد. صحنه‌ها از پی هم برای گذرانِ این روزها و شب‌ها. خودش؟ براستی او که بود؟ کودکی‌اش را گاهی به خواب می‌دید. مزرعه را. صدای اسبان و تاریکیِ موجود میان درختانِ جنگل. در همین نقش بود که آواز مادرش پایان یافت. کلماتی جادویی. افسانه‌ای ناگشوده. سپس به درون رو می‌کرد و بدن این اجازه را به او می‌داد که چیزهایی را از‌هم تمیز دهد. پرسشی ناگهانی در همه‌ی لحظات او را به آن‌چه زمانی می‌زیسته پیوند می‌داد. من کیستم؟ زمانی می‌پنداشت این‌همه وانمودن حرفه‌ی من‌ است. که بود. چنان خبره که باور نمی‌کرد زمانی کودکی‌ای هم‌داشته. یا مرگی هم خواهد داشت. مرگِ که؟ 

هربار چیزی در من خودش را به در و دیوار می‌کوبد و من برای نوشتن آن‌چه در جریان هست و آن‌چه ساکن است خیزی کوتاه یا بلند بر‌می‌دارم و بی آنکه خودم را در میان دسته‌ای از آدم‌ها جای بدهم شروع به نوشتن می‌کنم. اغلب چیزهایی بی ارزش، مثل همه‌ی چیزها. او خودش را دیوانه‌وار می‌کوبد و از من می‌خواهد چیزی از او بگویم. هنوز فرصتی پیدا نکرده و این آزارش می‌دهد. می‌توانم به‌او بگویم که این را و این چیزها را خوب می‌فهمم. که می‌شناسم‌اش. که این حرف‌ها را قبلا هم به من گفته. اما... حقیقت این است. حقیقت آن است. سپس تلاشی در کار نیست. باید بگویم تنهایم بگذارد. من این را می‌خواهم. ترسی نیست اما همین را اگر بخواهم بگویم شاید سال‌ها زمان ببرد. و او هیچ‌گاه این را درک نکرده. عجله دارد. سنگی بر‌می‌دارم و نشانه می‌گیرم. شیشه‌ای را شکانده‌ام. می‌بینید؟ هیچ ارزشی ندارد. این‌ها را نمی‌فهمد. هربار که فریادی می‌زند مرا از خوابی کوتاه بیدار می‌کند. این‌ها از من چیزی شبیه به نهنگی عظیم ساخته. می‌توانم ببینمش که چطور خودش را به تاریکی می‌رساند و سپس شیرجه می‌زند. که حقیقت این است. حقیقت آن‌ است. حالا آرام گرفته. همین که می‌نویسم این‌طور می‌شود. مرور خاطراتی دور یا نزدیک. چطور می‌شود مسافت خاطرات را اندازه‌گیری کرد؟ چشم می‌بندم و خوابی کوتاه می‌کنم. او‌خوابیده. خودش را، پاهایش را در سینه جمع کرده و کوچک شده. نهنگ‌اش را می‌خواهد. شیرجه می‌زنم.