در او پر بودند نقشهایی که پذیرفته بود روزی. نمایشی بی بدیل و قهرمانانی چنین. ناگزیر بود کسی باشد. صحنهها از پی هم برای گذرانِ این روزها و شبها. خودش؟ براستی او که بود؟ کودکیاش را گاهی به خواب میدید. مزرعه را. صدای اسبان و تاریکیِ موجود میان درختانِ جنگل. در همین نقش بود که آواز مادرش پایان یافت. کلماتی جادویی. افسانهای ناگشوده. سپس به درون رو میکرد و بدن این اجازه را به او میداد که چیزهایی را ازهم تمیز دهد. پرسشی ناگهانی در همهی لحظات او را به آنچه زمانی میزیسته پیوند میداد. من کیستم؟ زمانی میپنداشت اینهمه وانمودن حرفهی من است. که بود. چنان خبره که باور نمیکرد زمانی کودکیای همداشته. یا مرگی هم خواهد داشت. مرگِ که؟