خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

وقت آن رسیده بود که خودم را جدا کنم. جدا شدن و کندن از چیزهایی که جمع کرده‌ام و حالا خوب همه‌شان را می‌شناسم. جایی در من ساکت ایستاده و نگاه می‌کند. او که برایش فرصتی قائل نبوده‌ام. حالا می‌شنوم که چیزی نمی‌گوید. دست دراز می‌کنم و یکی از کتاب‌ها را جدا می‌کنم. عجیب نیست که هنوز هم او. او که خواندنش کم از گشت و گذارهای روزانه میان علف‌ها و کوره‌راه‌ها نبود. تابستان‌هایی داغ. دهقان‌ها که با آفتاب رابطه‌ای تنگاتنگ پیدا کرده‌اند. این‌جا امید‌هایی برای آن‌ها هست. امیدهایی مرده. مدفون. آه نباید از این چیزها بگویم. نه حالا که زمان جدا شدن از احساسات و پراکندگی‌های ذهنی فرا رسیده. فصل مردن. کاش می‌توانستم با او صحبت کنم. او که حالا توانی برای نشستن ندارد و ایستاده حرکات بعدی مرا پیشبینی می‌کند. حتما می‌توانستم از چیزی که بودم داستان‌هایی برایش بگویم. گذشته‌ای دست‌کاری شده، با رنج‌هایی که بیشترِ دلبستگی‌های مرا تشکیل می‌دهند. او که همواره گوش فرا می‌داده، بی هیچ نظری. یک روز بازی را تمام خواهم کرد. آخرین بازی که تمام سال‌ها به آن فکر کرده‌ام. با جزئیاتی دقیق و حساب شده. او خواهد دید که این بازی به سود من خواهد شد. بعد حتما فرصتی کافی برای استراحت خواهیم یافت. 

قدم‌هایی آرام برای تصمیمی که طول خواهد کشید. حد فاصل انتخاب‌هایی بی مناسبت. به یاد می‌آورم نمایشی را اجرا می‌کرد، بی‌پرده و اغراق شده حولِ اصواتی که می‌شنید. اصوات: - - - 

درست آن‌ هنگام که تاثیرش را می‌چشم، مروری دوباره خواهم کرد و بعد دیگر تمام.

خوابی دیگر را سرِ زا کشته‌ام. مرگی که دیر یا زود صدایش را خواهم شنید. ناقوسی در فلورانس. امیدی در کشتزار. این را خوب می‌شناسم. دستش را می‌گیرم و از خیابان می‌گذریم. چیزی هم بود، چیزهایی برای پنهان کردن. پنهان شدن. من کوچکترین توجهی به آن‌ها نشان نمی‌دادم. اما خوب می‌دانستم هرکدام را به چه دلیل پنهان کرده‌ام. این‌طورمی‌توانستم زمان بیشتری را برای پیدا کردن‌شان اختصاص دهم. اغلب اما این به زمانی کم‌تر از آن‌چه تصورش را می‌کردم نیاز داشت. با این حال همان هم کافی بود. وقتی تمامش کردم، درست به همان حالت ابتدایی بازگشتم. جایی که ا‌ولین کلمه را با اشتیاقی همیشگی روی کاغذ نشاندم و کلمه‌های دیگر با شتاب خودشان را روی کاغذ نمایان کردند. بدون کوچک‌ترین تردیدی می‌توانم تایید کنم که اگر من این‌ها را ننوشته بودم، چه کسی می‌توانست این‌ها را بنویسد؟ و اگر از خودم این سوال را می‌پرسیدم که نوشتن این‌ها، این یادداشت‌ها چه زمانی تمام خواهد شد حتما پاسخی دریافت نمی‌کردم و یا صدا آن‌قدر نامشخص و مبهم بود که جز وزوزی مشابه رقص زنبورها چیزی نمی‌شنیدم. تابستان رسیده و من همه‌ی زمستان و بهار را تا جایی که ارزشمند بود یادداشت کرده‌ام. اما چه چیز به این‌ها ارزش می‌داد؟ پاسخ احتمالی برای سوالم این بود که مرا مجبور کرده‌اند تا ارزش‌هایی را تصویر کنم. نام‌شان را در همه‌جای گزارش آورده‌ام. نام تک‌تک‌شان. کلیسا هم بود. با آن ناقوس زنگ زده و رنگ‌برگشته. در آن روز، من از همان مسیری که آمده بودم، راه برگشت را میان برف‌ سنگین زمستانِ آن سال هموار می‌کردم و پیش می‌رفتم. با قدم‌هایی کند و لغزنده. و آن صدا که هنوز توی سرم زنگ می‌زند من را به سمت خودش می‌خواند. بعد به همه‌ی روزهایی که مرتکب گناه شده بودم فکر و همه‌شان‌را به چند روش دسته‌بندی کردم. اما چیزی که برای این یادداشت مناسب باشد نیافتم. سنگ‌ها. آن‌ها هم بودند. سنگ‌هایی که مدام جابجا می‌شدند. از جیبی به دهان و از دهان به جیبی دیگر. این تنها یک بازی یا سرگرمی برای گذراندن وقت نبود بلکه بیشتر جنبه‌ی آرامش داشت. که می‌توانست بار سنگین تمام راه طی شده را برایم تا حدی سبک‌تر کند. افسوس‌ها و طغیان‌ها و فریاد‌ها را توی خودم جمع کرده‌ام. حالا شباهت زیادی به باد معده پیدا کرده. توضیح بیشتری نیست. باقی چیزها هم نوشته شده‌اند. اما چه کسی می‌توانسته دستش را به من بسپرد؟ آیا او واقعا کور بوده؟ آیا من دست او را گرفته بودم و یا او بوده که سعی داشته من را از عرض خیابان عبور دهد؟ خواب‌ها. خواب‌ها. هنوز از پس‌شان برمی‌آیم. درست هنگام متولد شدن. وقتی هنوز طفلی نارس هستند. وقتی هنوز امیدی باقی است. امید. این را هنوز نمی‌شناسم. اما فکر کردن به این کلمه می‌تواند مرا به خنده وادارد. خنده‌ای عجیب. آیا این، همه‌ی تلاش‌شان برای انتخاب این کلمه بود؟ آیا می‌توانستم با چنین کلمه‌ای تعریفی از هرآن‌چه در این گزارش نوشته‌ام بدست دهم؟ آیا به چیزی که انتظارش را داشته‌ام رسیده‌ام؟ هیچ صدایی برای ارائه‌ی پاسخ نمی‌شنوم. باران شروع شده. باران تمام شده. خانه را ترک کرده‌ام. و هنوز راه زیادی برای آن‌چه پیش‌روست باقی مانده. نگاهی دقیق به جایی که ترک می‌کردم، جایی که همه‌ی این سال‌ها خانه‌ام بوده می‌اندازم. و اولین قدم‌ها را بر‌می‌دارم. قدم‌هایی که بعد تغییر شکل خواهند داد و بازگشتی شکوهمند را رقم خواهند زد.

la canon sur lequel je dois m'abattre

کمی هم اگر سر بالا بیاورم، یا به پایین‌تر، در میانه راه هیچ خُلبازیِ برجسته‌ای یافت نخواهم کرد. در حال حاضر بادی که پنجره را تکانی مختصر می‌دهد، چیزی را در کودکی بیدار می‌کند، تابستانی گذرا. گرم. دوده‌هایی پراکنده در شهر، پایتختِ مردها و زن‌های دَوَنده. مسیرهایی مستقیم، کوژ، پیوسته، منقطع. صداها و نورها، رقص‌ها و تورهای سفیدِ به باد داده شده. کمی تمایلم را از دست داده‌ام. راستش آن تابستان را آن‌طور که باید به خاطر ندارم. چیزهای زیادی در سرم گم می‌شوند. آخرْ، شهر‌ها دیگر وقتی برای این خُلبازی‌ها ندارند. وقت‌ها را تقسیم کرده‌اند. میانِ درهایی که با بی‌میلی باز و سپس با روانیْ ناسورْ به هم کوبیده می‌شوند. مردمی برابربا حقوقی که خودشان باور دارند از آن‌چه انتظارش را می‌کشیده‌اند بسیار ناچیزتر می‌نماید. آخرْ، این شهر باید روی مداری از پیشْ تعیین شده بگردد. پنجره بازتر شده. باد بیشتری را روی پیشانی‌ام، که دارد برای آرامشی مختصر خودش را به دردسر می‌اندازد احساس می‌کنم. پرنده‌های صبح، سَرِ ساعتِ مقرر، روی درخت‌های نشانه‌گذاری شده از قبل، جست می‌زنند. یکی‌شان که تازه به دیگران ملحق شده، کمی شرمگین بنظر می‌رسد. که صدایی غمگینانه‌ دارد. و هنوز از دانی که برای‌شان از شب قبل پاشیده بودم، تُکی نزده. این هم از این.