کمی هم اگر سر بالا بیاورم، یا به پایینتر، در میانه راه هیچ خُلبازیِ برجستهای یافت نخواهم کرد. در حال حاضر بادی که پنجره را تکانی مختصر میدهد، چیزی را در کودکی بیدار میکند، تابستانی گذرا. گرم. دودههایی پراکنده در شهر، پایتختِ مردها و زنهای دَوَنده. مسیرهایی مستقیم، کوژ، پیوسته، منقطع. صداها و نورها، رقصها و تورهای سفیدِ به باد داده شده. کمی تمایلم را از دست دادهام. راستش آن تابستان را آنطور که باید به خاطر ندارم. چیزهای زیادی در سرم گم میشوند. آخرْ، شهرها دیگر وقتی برای این خُلبازیها ندارند. وقتها را تقسیم کردهاند. میانِ درهایی که با بیمیلی باز و سپس با روانیْ ناسورْ به هم کوبیده میشوند. مردمی برابربا حقوقی که خودشان باور دارند از آنچه انتظارش را میکشیدهاند بسیار ناچیزتر مینماید. آخرْ، این شهر باید روی مداری از پیشْ تعیین شده بگردد. پنجره بازتر شده. باد بیشتری را روی پیشانیام، که دارد برای آرامشی مختصر خودش را به دردسر میاندازد احساس میکنم. پرندههای صبح، سَرِ ساعتِ مقرر، روی درختهای نشانهگذاری شده از قبل، جست میزنند. یکیشان که تازه به دیگران ملحق شده، کمی شرمگین بنظر میرسد. که صدایی غمگینانه دارد. و هنوز از دانی که برایشان از شب قبل پاشیده بودم، تُکی نزده. این هم از این.