ما تنها بودیم و درست در بهترین زمان ممکن این را فهمیدیم. لحظه ی نواخته شدن نُتی بر گیتار. نجوایی امبینت و کاملا بی آزار. این خواب را بارها دیده ام که روی صخره ای بلند، در حالیکه زانوهایم را از لبه ی صخره رها کرده ام، نشسته ام و می بینم، که مه غلیظی دارد همه جا را فرا می گیرد. حجم غلیظی از مه. و رنج و عذابی مدامِ ناشی از عدم تعلق خاطر به هیچ کجا. ترسی فراگیر در پس ذهنم. و دانستن اینکه همه ی اینها تنها خواب است. و به زودی تمام خواهد شد.