خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

گرمش شده. خودش را از زیر پتو بیرون کشیده نشسته توی خواب برای چیزی صبر می‌کند. من هم داشتم صبر می‌کردم. دست کشیده بودم روی صورتم. اسمش را گذاشته‌ام انباشتگی. تمام صورتم را گرفته. حدودا یک ماه. این چیزها باعث می‌شوند احساس راحتی بکنم. اما هنوز کارش را نکرده. بلند می‌شوم پنجره را کمی باز کنم می‌بینم چیزی از ماه هنوز باقی‌ است. چیزی را عوض نمی‌کند. کمی برای این حرف‌ها دیر شده. زنگ زده بود حالم را بپرسد. نشناختم. وقتی معرفی کرد دیدم همین چند روز پیش داشتم فکرش را می‌کردم. همان موقع گفته بودم به خودم که این از کجای سرت پیدا شد؟ نگو قرار بر این بود. با این‌حال هنوز دلیل تماسش را خوب نفهمیدم. هم خواست بگوید از زندگی قبلی‌ش جدا شده هم یادش افتاده بود من هنوز هستم. از این هم می‌گذرم. گمانم چیزی خاموش شده باشد. دیگر خبری از او هم نیست. نمی‌دانم چطور به چیزها نگاه کنم وقتی درست پیش نمی‌روند. به خودم که می‌آیم می‌بینم کمی هم سرد شده. شاید ایده‌ی باز گذاشتن پنجره آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم درست از آب در نیامده. بعد کسی توی خودم دستم را می‌گیرد می‌گوید جمعش کن پسر! تو این کاره نیستی. جریان کوتاهی توی سینه‌ام می‌گذرد. خیالاتم را برمی‌دارم و به صداها گوش می‌کنم. حشره‌ای میان کتاب‌ها گیر افتاده. دوباره گوش می‌کنم. دقیق‌تر که می‌شوم می‌بینم سی و یک سال تمام داشتم همین چیزها را گوش می‌کردم. راستش را بخواهید خانم، من از خودم متنفرم. این را قبلا که پرسیده بودید نگفتم چون شنیدن این چیزها آدم را دچار نوعی تردید می‌کند. نخواستم تردید به دل‌تان راه بدهید اما حالا دیگر برای این حرف‌ها کمی دیر شده. اصلا هنوز فرصت می‌کنید این‌ها را بخوانید؟ صبر می‌کنم. ممکن است سرمایی که احساس می‌کنم مربوط به نخوابیدن‌های این‌چند وقت باشد. ممکن است ترس از کابوس‌ها دوباره کارش را شروع کرده. بنظر می‌رسد کار امشب تمام شده. بنظر می‌رسد امشب تمام شده. 

چندبار خواستم بگویم اما هوا ابری می‌شد و حالا هم که قصدش را کرده‌ام دوباره. خاصیت آب و هوای این‌جاست. همین‌طور به اسمش فکر می‌کنم و وسوسه می‌شوم سراغش را بگیرم. آیا او هم گرفتار جزئیات آب و هوایی شده؟ به این ترتیب نامه را آغاز کردم: چه بسا هربار، هر روز و شبی که می‌گذشت حالتی تازه را در من بیدار می‌کرد. نمی‌توانم بگویم کسالتی در کار بود. شاید هم بود اما نمی‌توانست تنها همین باشد. شنیدن بعضی حرف‌ها و دیدن بعضی آدم‌ها ذهنم را درون هزارتویی تمام نشدنی می‌کشاند. ترجیح می‌دادم چیزهایی مثل این را کلامی بیان کنم اما چه می‌شود کرد که هنوز فرصت مناسبی نیافته‌ام. این‌جا تمامش می‌کنم. باید سفری کوتاه داشته باشم. از این‌جا به نوشهر. وقتی بازگردم غروب شده. به کافه خواهم رفت. بعد تدارکی برای شب. پیش به سوی کابوس‌های تمام نشدنی. هزارتوهای بی رحمانه.

دارم سعی می‌کنم فراموش کنم. شاید بگویی این‌همه انتظار. این‌همه چیز که نوشته‌ای پس چه می‌شود؟ دوست داشتم جوابی بهتر آماده می‌کردم. اما باید بگویم همه‌چیز مصنوعی است. حتی همین شیره که توی دستت گرفته‌ای و نشانم می‌دهی. تمامش کن. من مال این حرف‌ها نیستم. آدم‌های کوچک. دنیاهای کوچک. هر کدام دستشان را به اندازه‌ای باز می‌کنند. اشاره دارند به خودشان. ذهنشان. جایی که اشغال کرده‌اند. فضایی که محدود کرده‌اند. نشان می‌دهند و تو نگاه می‌کنی. همه‌چیز کوچک تعریف شده. فاصله‌ها خودشان را نشان می‌دهند. بعد اشاره می‌کنند به راه‌ها. همین فاصله‌ها. حتی اگر چند قدم باشد طوری وانمود می‌کنند انگار دارند به مسیری چند صدساله فکر میکنند. دارم با این‌ها نفس می‌کشم. هوای کوچک‌شان به بینی و دهانم اصابت می‌کند. بوی فکرهای کوچک شده. بوی فلز زنگ زده. آیا با خودشان فکر نمی‌کنند تمام شده‌اند؟ آیا بهتر نیست وقت کسی درباره‌ی پیامد‌های وحشتناک به ما هشدا می‌دهد بجای وحشت‌زده شدن و سراسیمگی حالات دیگران را ببینیم و راه تازه‌ای ابداع کنیم؟ بهتر نیست به چیزها شک کنیم تا بتوانیم کمی واقع‌بینانه‌تر اوضاع را داوری کنیم؟ من یک قربانی. کسی می‌خواهد به صدای یک قربانی گوش کند؟ کسی مانده؟ چیزی هنوز هست؟

در هر رابطه‌ای لحظاتی حیاتی هست، نقاط عطف. چه کسی به گربه‌ها غذا خواهد داد؟ دوست خوبم ایجنت لی. باید بگویم ذهنیت متداول دیگری که باعث می‌شود ما با پیامدهای خود، پیامدهای ناخواسته‌ی بیشتری روبرو بشویم ذهنیت نیوتنی است. دارم از شکافی انسانی حرف می‌زنم و شما این را به خوبی می‌شناسید. مشکل فقط این نیست. کار، با زحمت متفاوت است. به نظر می‌رسد وقتی قوانین و مقررات معیوب و نارسا هستند فرصتی برای آن حرامزاده‌ها بوجود می‌آید. این‌ها در نهایت وضعیت انسانی را ناراحت می‌کنند. روحش آرام و قرار ندارد و به همین دلیل است که کاملا منفعل شده. کاغذ بزرگی را در دست گرفته‌اند که توی آن نوشته شده عشق. بعد این را کرده‌اند توی کون ما. حالا من می‌گویم دست بردارید. چون من هم دیگر دست برداشته‌ام. من می‌روم و انتظار دارم هنوز رابطه‌ای مانده باشد که بتواند به گربه‌ها غذا بدهد.

اد گم شده. گربه‌ای زال‌تن و دوست داشتنی و تماما سفید. چشم‌ها سفید و مایل به صورتی است. قلاده‌ی ضد کک بسته. زندگی به همین منوال می‌گذرد و فروشگاه‌ها همه شبیه به یک‌دیگرند. ایجنت لی به پشتم می‌زند و می‌گوید هنوز حرفش تمام نشده. داشت تاکید می‌کرد که انسان‌ها اتم‌های آزاد و شناور در هستی نیستند. بلکه در وجود، خویشتنی دارند که در فضا شناور نیست و با انسان‌های دیگر در ارتباط‌ است. سعی کردم درکش کنم. باید همین‌طور باشد. گفت ما گرفتار نوعی پارادوکس هستیم. عمل ما فقط تا وقتی پیامدهای ناخواسته به بار نیاورده باشد اخلاقی‌ است و ما فقط تا لحظه‌ای که به گمان‌مان به شیوه اخلاقی عمل می‌کنیم اخلاقی هستیم. همین لحظه افسری که از کنار ما می‌گذشت گوشزد کرد که خلاف قانون است بگذاری گربه‌ات آزادانه بپلکد. این‌ها باید همیشه تحت فرمان کلامی باشند. وقتی رفت ایجنت لی گفت کارول گیلیگان را می‌شناسی؟ با سر رد کردم. ادامه داد که امر اخلاقی برای زنان فراخوانی است به توجه و مراقبت، و احساس مسئولیت‌ برای درک آشوب‌های واقعی و قابل فهم این دنیا. در حالی‌که برای مردان بیشتر حکمی است برای احترام به حقوق دیگران و حمایت از این حقوق در برابر هرآن‌چه که مزاحم حق حیات و خوشبختی است. معیار داوری اخلاقی که زنان خود را با آن ارزیابی می‌کنند ارتباط انسانی است. آنان اخلاق را از منظر تجربه‌ی برقراری ارتباط و پیوند با دیگری می‌بینند. بعد دیدم با گوشه‌ی آستین کتش چشم‌ها را پاک می‌کند. 

احساس غم عمیق همواره هشداری است که باید به‌اش اعتنا کرد.

-خیالِ پرداختن 

            نورِ مورمور و بهارِ نارنج‌ها

آبی و ماه

             چنین

                        تا برسد، خوابِ خواب‌ها-

خوابیْ  هم اگر نبود

خوش داشتی کدام ستاره‌ی خواهر

                                               چشم فرو بَرَد

                                                   گاهِ شمارش؟ 

-پلک‌بسته در تعادل-



می‌خواهم آن هفت نفر دوباره نفس بکشند و هربار که دهانشان باز می‌شود تمامی آن ژنرال‌ها و بالا‌دستی‌هاشان را فرو ببرند توی سیاه‌چالی که برایشان درنظر گرفته‌ایم. بعد من خودم به جای هر هفت‌نفرشان خواهم مرد. با سینه‌ای که یاد گرفتم چطور هیچ‌گاه به بیرون بازش نکنم.

داستانی که شنیده‌ام روی زمین افتاده و پیداش نمی‌کنم. می‌خواستم دستم را دراز کنم بگویم آن تصویر روی سقف را می‌بینی؟ مرد مغروری بنظر می‌رسد. با بال‌هایی که به دو طرف کشیده شده. بال چپ کمی طویل‌تر. بال راست پنهان شده در افق. خواهش می‌کنم حداقل همین یک‌بار خوب گوش کنید. من خودم را مقصر می‌دانم. و باید اعتراف کنم من بودم که ظرف بلورین میوه را روی زمین انداختم و این را هیچ‌وقت به روی خودم نیاورده‌ام. حالا سال‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. مثل همین داستان. دارم روی فرش دنبال گذشته می‌گردم. و دوستم که تازه خودش را شناخته سعی می‌کند چیزهایی راجع‌به عنکبوت‌ها بگوید. کلمات اما شمرده ادا می‌شوند. و زمان در میان آدم‌ها جوری تقسیم شده که مثلا آقای باروز خودش را در موقعیت کنونی انسانی تماما آرام تصور می‌کند و خیال دارد اگر کار به خیابان کشید خودش را به خواب بزند. 

دیشب تمام خواب ها را یکجا دیدم. امروز همه چیز تمام شده بنظر می رسد. 

دروغ گفته‌ام. هنوز چیزهایی برای نوشتن پیدا می‌کنم. می‌بینم گلدان افتاده. خاک ریخته روی زمین. دلم می‌سوزد. دوست داشتم ابرها را هنوز می‌توانست ببیند. دیروز برای آفتاب. امروز برای چشم‌هایش. 

نوشتن خسته کننده شده. ننوشتن چیزها شروع شد. خاموشی برای مدتی نامعین. خیره شدن به نور سبز. تلاش برای پارگی. انسجام شکل نگرفته. آیا آزادم همه‌ی حرف‌ها را بگویم؟ آیا شکستی که در من اتفاق می‌افتد برای شما لمس‌پذیر است؟ خودم دست قاتل را گرفته‌ام آورده‌ام پای درخت می‌گویم بهتر نبود خودت راه بهتری انتخاب می‌کردی؟ اشاره می‌کنم به بالا. هنوز روشن است. نور سبز. می‌گویم می‌خواهید همین‌جا همه‌چیز را تمام کنم؟ به قصه‌ای که توی سینه‌ام نوشته‌ام اشاره می‌کنم. بعد توی جلد خودم فرو می‌روم. خیال می‌کنی داستانی بلند را از سر گذرانده‌ای. بعد فراموش می‌کنی. شبیه خوابی که زود از حافظه‌ات پاک می‌شود. و تو دستت به آن نمی‌رسد.

حالا کمی آتشم تندتر شده. داشتم سعی می‌کردم با کلمات تمام نفرتی را که توی سینه جمع کرده بودم بیرون بریزم. نشد. حالا توی سینه‌ام سوزشی خفیف احساس می‌کنم و الکل درد را مضاعف کرده. دارد تماس می‌گیرد و سعی می‌کند همین‌طور که لبش را گاز گرفته جمله‌هایش را مرتب کند. همین‌جا تمامش می‌کنم. راستی او را هم دیدم. ترومای دوران کودکی. پای راست شکسته. لنگان در ساعات پایانی شب. با این‌حال نتوانست غول خوابیده‌ی درونم را قلقلک بدهد و تازه احساس کردم چقدر دلم برایش می‌سوزد. حالم از همه‌شان بهم می‌خورد. آدم‌هایی که منتظر می‌مانند تا تو تصمیمت را بگیری و بعد حمله کنند. آن‌ها که از هر فرصتی برای سرک کشیدن به دنیای تو دریغ نمی‌کنند. دوباره فکر می‌کنم این‌که دارد این‌ها را می‌نویسد کیست؟ چقدر خشمگین است! دوباره فکر می‌کنم دیگر کافی‌ است. تمام این سال‌ها مشغول بررسی جزئیات آدم‌هایی بوده‌ام که در من زندگی کرده‌اند. هنوز هیچ چیز دستگیرم نشده. حالم از همه‌شان بهم می‌خورد. حالم از خودم که مدام سرک می‌کشد. دنیای تو. دنیای خودم. حالم از نفرتی که بوجود آمده بهم می‌خورد. سینه‌ام می‌سوزد. با آتشی که این‌جا توی سینه‌ام کاشته‌ام قدم می‌زنم. کسی برای سیگارش تقاضای الکل می‌کند. روی چشم‌هایش دست می‌کشم و یادآوری می‌کنم که مرده و باید این چیزها را فراموش کند.

I hope I know you

این اولین بار نیست. گفته بودم من از این سوالات می‌ترسم؟ حالا مدام فکر می‌کنم او چه حالی دارد؟ می‌توانم تا سر حد مرگ آشفته باشم. ببینید. تمام طول و عرض خانه را در حالت‌های مختلف رفته و برگشته‌ام. همیشه به سوی. گم شده‌ام توی یک نقاشی آبی. با دو چشم بزرگ آتشین که نگاهم می‌کنند و من سر در نمی‌آورم. این خاطره می‌توانست برای همیشه فراموش شده باشد. چشمی که از پشت آن در نگاهمان می‌کند ما را ترسانده. ما فرار کردیم. و بعد می‌بینی که همه‌ی آن‌ها تنهایت گذاشته و رفته‌اند. وحشت‌شان تو را به گریه می‌اندازد؟ توی خیالت می‌گویی من کاری نکرده‌ام. فقط داشتم تماشایتان می‌کردم. چرا فرار می‌کنید؟ ما اسم این‌ها را کابوس گذاشته‌ایم. صبح به صبح برای یک‌دیگر تعریف می‌کنیم و می‌ترسیم. می‌گوییم آن‌ چشم‌ها هنوز به سراغم می‌آیند. هنوز می‌ترسم وقتی به آن در نگاه می‌کنم. دوست داشتم بیایم بگویم روز آفتابی خوبی بنظر می‌رسد. آهنگی را از قبل انتخاب کرده و منتظر بودم دکمه را بزنم. نزدم. به او فکر کردم. به سوال‌ها و نگرانی‌ها. به این‌که نوبت خیلی چیزهای دیگر هم می‌رسد. خواستم شعری بخوانم. یادم آمد شاعر مرده بود. توی رختخوابی که شب قبلش خوب مرتب کرد. 

یک چشم به آسمان و چشمِ دیگر، بی آن‌که خطایی در کار باشد راه خود را گرفته و سر از کوه زرد در می‌آورد.


 آیا شما نام بهتری سراغ دارید؟ 


آقای بورخس! با شما هستم. شما که درباره‌ی زندگیِ گذشته، زمین و زمان حرف می‌زنید. آیا توی جیب‌تان نوشته‌ای دارید که منحصرا ماجراهایی  از آرژانتین، بوئینس آیرس و جلگه‌هایش در آن آمده باشد؟ ماجراهایی که منحصرا در خیالاتم رخ داده باشند؟  داشتم از نوعی الفت حرف می‌زدم. آن‌چه میان آن‌ها اتفاق می‌افتاد چیزی شبیه به آغاز یک عشق بود. حدسی که وجود داشت: آن‌ها در سکوت و اشتیاق،  گزارش‌ها و توصیفات دقیقی را درباره آن‌چه تجربه می‌کرده‌اند با یک‌دیگر به اشتراک گذاشته و سعی می‌کردند لیستی از خیال‌پردازی‌هایشان تهیه کنند. 

تا این‌جا به ساعت من پنج دقیقه و سی و هفت ثانیه از زمانی که داده بودند گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام متنی دقیق از آن‌چه مشاهده می‌کرده‌ام تنظیم کنم. 

یک‌جا نوشته بود در اصفهان آدم‌ها زود باخدا می‌شوند. چیزی شبیه به این را یدک می‌کشید: "آرامش در نپرسیدن و خاموش ماندن است."

حالا از آن وقت‌ها چند برگ کاغذ و دست‌خطی متلاشی بجا مانده. چیزی خوشحال کننده که حالت را بهم می‌زند. آن‌جا که خیال می‌کنی. انفجاری در مغز. و بعد زنی ظاهر می‌شود. کسی بلند حرف نمی‌زند. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا شروع خواهد شد. میزی دراز و فقط دو صندلی. به شما وقت داده‌اند چیزهایی خوشحال‌کننده را از خیالات‌تان بیرون بکشید و چند برگ کاغذ که وظیفه دارید گزارش‌ها و توصیفات دقیقی را درباره آن‌چه تجربه می‌کرده‌اید در آن نوشته و لیست کنید. 


کارگر شیفت شب گونی‌های زرد رنگ را از ساختمان خارج می‌کند. دسته‌ای کاغذ که ممکن بود زرد بوده باشند یا زردی گونی به آن‌ها سرایت کرده باشد، روی زمین ولو شده، کارگر به آن‌ها نگاه می‌کند. می‌گوید: ده سال. ده سال تمام آن‌جا نشستن و نوشتن. باید بنویسم. باید یادم باشد که بنویسم. 

گفتم برای واقعی بودن باید از خیال بپرهیزم. حالا رنگ‌باخته ایستاده‌ام پشت پنجره نفسم را توی سینه حبس می‌کنم. او را در سینه‌ حبس می‌کنم. روحی باستانی در من حلول می‌کند. برهنه و هراسان. دهان باز می‌کند و از من سراغ بورخس را می‌گیرد. می‌گویم او را با خیال بوسه‌ها تنها بگذارید. او را با خیال بوسه‌ها تنها بگذارید. و تا برای سومین بار تکرار کنم آبستن بود. 

اولین بار نیست که به کلاه ها فکر می کنم. خیلی زود این هم تمام می شود. هی! آنجا را نگاه کن. کلاغ ها همه جا هستند. با انگشتش یک کاج نشانم می دهد. بعد یکی دیگر. آنها هم هستند. بعد شروع  به دویدن می کند. در مسیری غیر مستقیم. موهایش را کوتاه کرده. همانقدر که گردنش را بتوانم ببینم. دوست دارم همیشه دویدنش را تماشا کنم. دوست دارم بتوانم گردنش را ببینم. ادای این ها را در می آورد که با تعجب از جلوی مغازه ای رد می شوند. یک نگاه به تابلو یه نگاه به داخل. منظورش را متوجه می شوم. لبخند می زنم. برایش بوسه می فرستم. 

از آنجا که او نشسته هیچ چیزی در مورد من جلب توجه نمی کند. دوست دارم همین طور این کتری قل بخورد و من کاری انجام ندهم. خودم را توی کفشم می بینم. پیرهن سفید.

خواستم به او اشاره ای کوتاه کرده باشم. دیدم دور چشم ها کمی کبودی دارد. فکر کردم شاید از بیداری. این را در خودم هم احساس می کنم. با این تفاوت که من صورتم را اصلاح کرده ام و برای قراری خانوادگی مهیا شده ام. 

اما چه چیزی این معادله را بهم می زند؟ دوباره همان موقعیت گذشته. از من می خواهد نام آهنگی را که می شنویم به او بگویم. می گویم یک بالون را تصور کنید. گیر کرده میان هوایی گرم. چیزی بیشتر از گرم. داغ تصورش کنید. 

می زند زیر خنده اما خنده ای در کار نیست. همان چهره. با این تفاوت که سر را بالا آورده و دست ها در جیب فرو رفته اند. 

امروز اول فروردین. این را می گویم چون چیزی واضح تر از این وجود ندارد. هوا ابری و دمای هوا پانزده درجه. روزی نسبتا سرد. که گهگاه انتظار باران می رود. به عشق ها فکر می کنم. به پیاده روهای خیس و کافه هایی با نور زرد. گاها تاریک. 

موسیقیِ این جا شبیه همین پیرمرد که گذشت. تکیه بر عصا. سینه ها به سمت عقب. کمر به سمت جلو. پاها با زاویه ای تنگ رو به جلو. 

روزهای سخت کوش. ابرهای بازیگوش.

حالا شما از من چیزی بخواهید.