جایی که کار میکردم. بگذار اینبار را طوری دیگر ببینیم. همهی ماجرا از اینجا شروع شد. همه آن شب را بهخاطر داریم. در همان وقت مناسب. حالا که نشستهام و فکر میکنم میبینم شاید میتوانست اینها تنها یک خواب بوده باشد. خوابی گرم! ترسی ندارم بگویم دلم را برای همیشه در تمامی نقاطی که حضور داشتهایم جا گذاشتهام. خوابی گرم! این را دیگر چطور فراموش کنم؟!
جدای اینها کافه میتوانست ضرورتی تازه پیدا کند. اگر و فقط اگر کمی برای ریختن تاس پابهپا نمیکردم. حالا که چشمهایم را محکمتر میمالم متوجه میشوم که تاری دیدم در این لحظه میتواند در خاطرم بماند. این خودکار سبز رنگ و لبهای سرخ آتنا. سیاوش هم میتوانست چیزی بهتر را از خود ارائه بدهد. آن شوک لحظهی ابتدایی ورودم. این را در همه دیدم. بعد که گذشت پابرجا نبود. آتنا اما بود. هنوز.
او که گیتار میزند لابد چیز تازهای یافته. از گذشتهاش. بعد Here it is. بعد. بعد چه؟!
چرا مدام به این فکر میکنم که این یادداشت را باید همینجا رها کنم؟! یا اینکه آیا بهتر است این را به کسی ببخشم؟! اینها از کجای سرم میآیند. اگر عماد بود هنوز آنقدرها که باید راحت نبودم. بهتر میبود چند دقیقهای را تنها بمانم. این موزیکها هم یکدرمیان چیزهای خوبی از آب در میآیند. قهوهام را شارژ کردم. رضا از این کار خوشش میآید. اما خودش نبود. کجا رفت رضا؟! آتنا بود. باز هم او. همهجا هست. زیادی از او تعریف میکنم. اما فکر میکنم شایستگی او بیشتر از اینهاست. همین حالا رد شد. پشت سرش صدای ترومپت. دارم صداها را ضبط میکنم. گمانم بتوانم بعدها چیزی روی آن پیاده کنم. با همین چیزها راضی میشوم. با همین اتفاقات. خب دیگر چه؟! چیزهای دیگری را که باید بنویسم چهکار کنم؟ حافظهام تعریفی ندارد. همین حالا که سیاوش لیوان را روی میز گذاشت نظرم جلب شد. به همان میز. قبلا هم شده بود. میزی که باراول آنجا نشستیم. یا که نه؟! بار اول کجا نشستیم؟!
حالا او هم آمده نشسته. همدیگر را قبلا هم دیده بودیم. با آرسام. آشنایی ایندو باهم موقعیت خاص خودش را دارد. قبلا هم دیده بودم. آمده نشسته روبهرو. موقعیت موبایل به دست و بازی. صدای تاس. تخته. اگر فقط اگر کمی زودتر تاس ریخته بودم. آتنا دوباره رد شد. پشت سرش صدای ترومپت. این دیگر خیلی عجیب است! نمیشود دقیقا هربار که از کنارم میگذرد موزیک قبلی تمام و موزیک تازهای با ترومپت شروع بشود. آه!
به به! چه شاپوری نابی! چه صدای خوبی. این را آرسام گفته بود. قبلا. به شاپوری که روبهرو نشسته. که قبلا یادم نیست در حال خوردن شاپوری دیده باشماش. این کوکیها و بربریها. یه لقمه بردار! به آرسام گفت. میدانستم کمی عجیب است! رابطهشان. اینکه چرا باید به آرسام میگفت یه لقمه بردار! ربطی هم ندارد. به اینکه چهقدر حواسم جمع باشد. یا وقتِ شلوغیْ پر استرس نباشم. گفت دستپختت یا دستپخت شما خوب بود و ربطی هم ندارد. خوب بود! نیست حالا.
فلسفه سیاسی غرب اسلام! این را همین حالا شنیدم. این جمله از کیست؟ زنگ زد به آرسام و گفت من زیاد غذا میخورم. نان خواست. عجیب! سیگارش بهمن است. بهمن بلو! چهقدر هم خوشگل. فکر میکرد وقتی پول هست چرا بهمن؟! بهمن بلو برای آخر ماه. علامه، بهشتی، خوارزمی. یکی از اینها قبول میشه. الان گفت. میز روبهرو. سر کچل و ریش بلند. کنار پنجره. شاید همانجا بود. وقتی برای اولین بار. میشد تصور کرد همانجا روبهروی هم نشستهایم و داریم تمام مدت به هم نگاه میکنیم. بعد عماد. بعد زهرا. بعد روزهای گرم. خوابهای گرم. اینها را نمیشود از یاد برد. هرچه هم که داد زده باشی. هرچه هم که...
این چند خط هم برای جَز. چیزی که من را به اینجا وصل میکند. همین امروز در اتاق وقتی جز پخش کردم ذهنم به پشت بار رفت. ساعات شلوغی. نگاه خیره به دیوار. تاری چشمها. خوابی گرم. خوابی گرم. اینها را به عماد نگفتهام. اما روح او را تصدیق میکنم. او در راه است و جز برای او چیزی مینوازد.
مثلا همین نور زرد و نارنجی. میتوانم بگویم هیچگاه درست ندیدمش. میتوانستم برایش جای بهتری در نظر بگیرم. یکشنبه چطور نوشته میشد؟ درست خط دوم کتاب جایی میان کلمهها پیدایش کردم. حرفی از دلتنگی و احساسات مرده و زنده نشد. فقط همین که دیگر حتی فکرش را هم نمیکنم. چیزی در من تعریفش را از او از دست داده. سعی میکند بخوابد. طوری که پوستش هیچ گرمایی را از من دریافت نکند. یکشنبهها اینطور نوشته میشوند. بعد ورق زدن و باقی کلمات. پدرم اگر نمیمرد شاید هنوز میتوانست چیزی را به خاطرم بیاورد. حالا که زنده است حرفهایش را توی دلش میگوید. چیزی در او تعریفش را از من از دست داده. آیا من تنها نجاتیافته بودم؟ از چه؟ آیا میتوانست نامش نجات یافتن باشد؟ حتی دیگر فکرش را هم نمیکنم که ممکن است تاثیر داروها باشد یا شیشه. دور میزنم. انگار عادت کردهام دور بزنم. برگردم. چیزهای بجا مانده را دوباره بررسی کنم و باز دور بزنم. حرفهایم را توی دلم نگویم. داد بزنم. قبل از مردن. حالا که زندهام میتوانم بگویم هیچگاه درست ندیدمش. پدرم را حالا دوباره بررسی میکنم. خط دوم کتاب، درست جایی که علامت زدهام. نزدهام. وقتی بمیرم فقط به نورها فکر میکنم. و اینکه چقدر دستکم گرفتمشان. شاید باید دور میزدم. بعد از مردن حرفی از دلتنگی و احساسات مرده و زنده نشد.
داری به چی فکر کنی؟ به این موزیکه؟ آره. خیلی عجیبه. اینکه چطور به ذهنش رسیده. کی؟ کدومشون به ذهنش رسیده؟ صداها. مگه میشه؟ اغلب فکر میکنم فلج شدهام. چرا نوشتم شدهام؟ اینطور حرف زدن چه فرقی میکند با اینطور حرف زدن. حرفزدن چه فرقی با حرف زدن دارد؟ « فرق داره فرق داره». چی؟ صداها دوباره تعیین کنندهن. داره به گوشم میرسه. همزمان هم میتونه مراسم عزاداری امام حسین باشه هم میتونه یه پُست دارک جز متال باشه. بورن یا بورهن؟ آلمانی بلد باشی گیر نمیکنی. این روزا ملت میرن آلمانی یاد بگیرن. میرن که یاد گرفته باشن. که یه چیزی بدونن. به درد میخوره. شرط میبندم به درد یکیشون خیلی می
خوره. الان اگه وسط خیابون بگی نیچه صدنفر سر بر می گر. کی چه؟ گیر نمیکنی. مثلا توی نوشتن گیر نمیکنی. توی صف گیر نمیکنی. ماشینت گیر نمیکنه. چرخت میچرخه. گرد میشی. میچرخی. شرط میبندم بچه اولت یه ماشینه، از اون خوباش. قرمزه رنگش. یه عقابم در کونش. صدا نمیده. نمیگوزه. فکر نمیکنه الان سال چنده فقط میزنه تو گوشش جوری که صداش در بیاد. مثل یه هایهت. یه هایهت که توی کل کار فقط یه بار صداش بیاد. یه تعلیق. یه دلهره. دلشوره. یه چیزی از این جنس احساسات. آره. دارم میشناسمشون. خوبم میشناسمشون. شبیه یه کلاغن. بورن؟ بورهن؟ چیه اسمش بالاخره؟ یکی هست که اسمش ارشک نژاده یا ارشک یا چی! معلم زبان آلمانیه. گی هستن. خیلی پول داره. پولداره. ماشین و دم و دستگاه. موهاش بلنده و چهرهش یه خرده عبوس میزنه. شبیه آلمانیا. نه خیلی ولی بهش میخوره معلم آلمانی باشه. تو کافه میاد. شهریهش ماهی چهل تومنه. خوبه میگن. میرن خیلیا. میخوان باهاش ادامه بدن. حتما چیزی هست دیگه. دو تا برج بلند هی ساعتشون میزنه. تو سرما انگار هیچی نمیشنوی. دقت میکنی. خودشه. صداها. بورن. بوهرن. بورهن. یه دسته دیوونه. میشناسمشون. خوبم میشناسمشون.
بعد زندگیام کند شد. مثل صحنه-آهسته. عقب افتادم. پشت همهچیز. امروز فردای دیروز خودش. فردا برایم امروزِ دیروزی هست که رفت. کند شدم. افتادم. پشت همهچیز. پر از نامههای مانده. از این جملهها که حالا قسمتی از خودم را برای تو میگذارم. تکهای از من روی ساعت چسبیده به سه. مثل همان وقتی که خیره شده بودم به چشمهاش. تاریک بود. فردا بود. دیروزِ فردا افتادم. پشت نامهها. نامههایی بدون عنوان بدون کلمه. دستهاش روی صورتش بود. رفته بودم توی خودم. توی خودش بودم. قسمتی از خودم بودم. سکوت بود. روز پنجشنبه. صدای ویولن در کافه. با هم بودیم. جدا بودیم. صورتش پایین بود. از خواب پریدم. داشتم فکر میکردم فقط. سیاهی در چشمم. ترک خورده بود. روحم. قسمتی از اون بود. افتاد. دستهام روی صورتمبود.
سرم را چرخاندم. مثل ساعت. جلوی ساعت ایستاده بودم. گیج رفت. سرم رفت روی سه. تاریک شد. چند سال هم که بگذرد ساعت همین سه میمانَد. سه و چهل و دو دقیقه. سه و سی و هفت دقیقه. سه و چهارده دقیقه. سه و خون. سه و گیجگاه و سری که نمیخواستم سر من باشد. داشتم برمیگشتم به سالهای تنهایی و غرور. شکنندگی و سرشکستگی.
سرم را به دیوار میچسبانم تا خنک شود. دیگ بخار شدهام. میسوزم. تلفن را برمیدارم میگوید فردا سرت شکست. پس فردا خودت را به دیوانگی زدهای. دیروز تو را ترک خواهد کرد. باید چیزی را میفهمیدم که نه؟ دوباره به چشمها اشاره میکند که خیس شدهاند. دوباره ترک شدهام. چیزی تازهتر میخواهد. میگویم بنویس. مینویسد. لای دفترش. که آذر اما دامنی زرد داشت. مینویسم برای زمستان کاغذها را بیرون آوردهام. آتش بازی در اتاق. کاغذ ها و نخها و چوبها و پارچهها و خودم را انداختهام وسط اتاق. چه اتاقی بود! خاطراتش را هم جمع کردهام توی خودم. همه باهم سوختیم. میگوید سال بعد سوختی. پارسال خواهی مرد. برای زمستان گرم میمانیم. من و او و زمان. مینویسم که فراموش نکنم. که به خاطر سپرده باشم.
زمان برای کلمات متوقف نمیشود. تنها اشارهای دارد به آنچه گذشت و میگذرد. من خیز برداشتهام تا برای باران بنویسم. چه بارانی! بی هیچ کلمهای. بی هیچ مقاومتی انسانی. حالا دیگر چندپاره شدهام. یاد او و او و او و او گرفتاری کوچکی برای من دست و پا کرده. عبور خواهم کرد. به حال خودش رها شده و احساس شکوفایی میکند. او که تردستیِ آخرش را به رُخ میکشید. و او که روح شدهبود و پرسه میزد. باید به خاطر بیاوریشان. چشمهایم را میبندم و تکتکشان را روبرویم ردیف میکنم. و از هر که میگذرم صدایی نامفهوم میشنوم و هرچه دقیقتر میشوم باقی کلمات از ذهنم بیرون میروند. دستهایم کجا غیبشان زده؟ آه. در حال نوشتن. نامش را فراموش کردهام. اما میدانم رنجی که میبرم دیگر به اشیا خانه هم نفوذ کرده. ترتیبی نیست. شاید بیماریِ جدیدی باشد. نمیدانم. هرچه میدانستم گفتهام. لابلای سکوتهایی که کردهام. وقت آن رسیده برای مردن خودم را آماده کنم. مردن! شاید نامش را درست به خاطر نیاورم. این کلمات! درست زمانی که چیزی از آن مینویسی در سرت چیزی جابجا میشود. صدایی کوتاه و بعد که دقیق میشوی ناپدید میشود. دیگر اینها را خوب میشناسم. باران. چه بارانی! بدون کلمات و تردستیشان.