خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد
خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

خرمگس خالتور بدون سیگار در هوا فالش می خوانَد

!!

رودریگز و صبح ابری. به عماد که جوک هایش همیشه قبل از خودش می رسیدند. دوست داشتم چیزهای بیشتری برای او بیاورم. وقتش نبود. وقتم را گرفتند. آمده دقیقا روبرو ایستاده به من می خندد. فکر می کنم کشتن آدم های این شکلی نباید زیاد طول بکشد. بعد دست خودم را می گیرم و از معرکه دور می کنم. بعد که قهوه ش را خورد رفت. می توانستم بگویم بهتره پای حرفت وایستی. رودریگز و ایستادن پای صبحی که هنوز  هیچ چیزش بوی آدمیزاد نگرفته. با خودم می گویم اصلا این جا چه غلطی می کنی؟ شماره تلفنش را گذاشته و تصویری کشیده که هنوز نتوانسته ام تشخیصش بدهم. 

I wonder 

I wonder

I wonder

در سفری نامطمئن. بلو ولوت و حافظه ای که یادگاری ها را به خاطر می آورد. دیدن او در نورهای روز. نزدیک تر شدن به پوست. تماس پوستی در ساعت چهارده. در رویاها دست به کار شدن و بوسیدن. راه را گرفتن و رفتن. میخواهد جنگل تاریک نوشهر باشد. می خواهد برایش سیگار روشن کنی. حرف زدن از گذشته قرار بود چیزی را درمان کند. می بینم که تحملم را در برابر این چیزها از دست داده ام. تعادلم چیز نیست که دو روز پیش بوده. شاید این فکر و خیال ها تاثیرات شربت سینه باشد. خواب دیدن و بعد دوباره نگاه کردن به کف. کف روی همه چیز. کف روی شیر. نگاه انداختنی کوتاه به آن چه گذشت. مربای توت فرنگیِ مادر ارشیا و اسموکینگ سریسلی هارمز یو اند آدرز اراوند یو

 چه اتفاقی می افتد وقتی پایت را روی نقشه روی این شهر می گذاری؟ دلیل ها را بررسی می کنی و این یعنی همه چیز را قبول کرده ای. تو اعتقاد داری هرکدام این ها انتخاب هایی کرده اند و نه انتخاب شده. تنها زمانی که این اعتقادات بالا بگیرند تو خواهی رفت و دست به هرزگی و پرسه زنی خواهی زد. حدقه ی چشم های خالی ات به تو این را می گوید که تنها فرار کردن کافی نیست و برای بدست آوردن آن شغل حرامی باید عینک مناسب تری بگذاری. می دانی! وقتی می بینم توی این شهر یکی دارد از فیلم آخر کراننبرگ حرف می زند، بدون اینکه حرفش را قطع کنم لبخند می زنم. به سرم می زند که  دستش را بگیرم ببرم دور میدان جانبازان. چای سیگار و بنگ آخر شب. وقتی می گویم شهر تو در نظر داشته باش اینجا همه چیز چوب حراج خورده و خریداری نیست.جریان ثابت کالاها. دنبال یه دختر خوب می گردین آقا؟ می خواین کیف کنین؟ من ترتیب همه چی رو می دم. پسر خوب؟ پسرای ما رو حتما امتحان کنید. یک دستش سلاح روسی گرفته یک دستش روی کیر بالا پایین می کند. این ها به خاطر آب و هوا هم هست. اینجا آب و هوایی نامطمئن دارد. هیچکس دقیقا آنی نیست که بنظر می رسد. فراری ها و خیابان نظامی. مفهوم کنترل. حدود کنترل.تریلوژی نوا. که هیچ چیز حقیقت ندارد، همه چیز مجاز است. دقیق تر شدن روی این چیزها هیچ فایده ای ندارد. اگر برای فهم بیشتر خودم نبود تا حالا این همه زمان صرف نمی کردم تا این آدم ها را بشناسم. اما حالا می گویم دقیق تر شدن! چه کسی به این حرف ها اهمیت می دهد؟ وقتی صحبت از نشریه شده بود من خودم را جمع کردم. اما سرم و گردنم و دهانم داشت قبول می کرد که وارد این بازی خواهد شد. این که این شهر اینهمه لوله باز کنی داشته باشد هنوز عجیب بنظر می رسد. مرتب کردن ستون ها و آمادگی برای چاپ اراجیفی تازه. شاید بفروشد. شاید چیزی عایدمان بشود. در حالیکه پس ذهن همه یک سلاح روسی با کیر بزرگ ایستاده و برای همه تصمیم می گیرد. دقیق تر شدن!  تضمین می کنم که همین قدر کافی است. 


دوباره گذشتن و دوباره ایستادن. طعم دکسترومتورفان و چراغ های زرد. دلم می  خواست چیزی بگویم. رد عابری را بگیرم که همین حالا از جلوی مغازه ی آقای کاظمی گذشت. یا داشت بر می گشت. هنوز دقیق نمی فهمم. نگاهش می کنم که ایستاده جلوی آینه می خندد. به خودش نه. به تلفن که نمی دانم چه چیز می گوید. هرگز نمی فهمم این چیزها چطور کار می کنند. احول شما می گوید. حالم را بیشتر که می پرسد احساس می کنم چیزی در من سنگینی می کند. حالا وقت حرف زدن از این نگرانی ها نیستو شاید باید ترتیب بهتری می دادم. نمی دانم. حول اصوات و مینیمال ویو/پست پانک. دوباره برگشتن و نگاه کردن. صدایی در میان جمعیت فریاد می زند اول خانم ها اول خانم ها. بعد همهمه و هل دادن. دوست دارم قدم بعدی را که بر می دارم نام ها توی سرم یک جایی حل بشوند. طوری که نشود تشخیص داد. نشود چیزی را از چیزی تفکیک کرد. یک جور سالاد کلمات. عود تعارف می کند. دارچین و عسل. فندک سیاه. سر جایش می نشیند و هنوز دارد می خندد. به خودش نه. 

Wiener Kronen-Zeitung

پس شعر هم دروغ است؟ امکانات عادی و قفسی که با خود حمل می کند. پوشش چرم و بدنی که هنوز دست نخورده باقی مانده. نیمی از بدن. تنها نیمی از آن چه که فکر می کردی شاید شعری کوتاه باشد. همین طور است. این روزها دیگر گناه وجود ندارد. هیچ اشتیاقی به خدا هم وجود ندارد. آدم ها از این طور چیزها گذشته اند. پس می توانم قیافه ی جدی به خودم بگیرم. یا پنهان بشوم. بعد حضور دیگران. صحبت راجع به موضوعاتی پیش پا افتاده. خیابان های شلوغ و ادبیات که چیزی برای گفتن پیدا نمی کند.چه وقاحتی! وزیر امور خارجه ی اتریش. اتاق مدیران بخش حقوقی. فرانتس کافکا و لحنی خشک. همه اش مبارزه است. تلاش های بی وقفه. زندگی انسانی دارد جای خودش را به تعاملات حیوانی می دهد. شاید این چیزها تاثیر خودش را گذاشته باشد. صداها، قلم مو ها، جدول ها و شیشه پاک کن بنفش. دارم توجه به خرج می دهم. وگرنه هنوز روشنی هوا این فرصت را از من می گیرد تا چیزی را بنویسم که انتظار می رفت. آیا چیز عجیبی در من می بینید؟ اینکه غریب بنظر می رسم؟ احساس عمیق آزادی. 


همین کوچک بودن شهر روابط را محدود می کند. مکان های بیشتر برای تفرج و صدای موسیقی. یک جور دیگر بودنِ چیزها. یک جور دیگر بودن روابط. دارم استدلال های یک دوست را می نویسم. سوال برای تینر و همسایه که هربار از جلوی کافه عبور می کند دست تکان می دهد. یک دست لباس ارزشی و قدیمی تنش می کند و با کلاهی که احتمالا از زمان خدمت سربازی نگه داشته من را یاد مسجد و کوپن روغن می اندازد. آقای کلیچ دست به ملاقه تا سر توی قوطی روغن بود و تو نایلون می گرفتی دستت تا به اندازه ای که توی کوپن اعلام شده برایت روغن بریزد. نایلون نمی گفتیم. می گفتیم آبچین. از این کلمه ها بود که مادرم خوشش نمی آمد ما بچه ها استفاده کنیم. در مجموع دوست نداشت شبیه بچه دهاتی ها حرف بزنیم. اما خودش می دانست در نهایت ما این ها را تکرار می کردیم و هربار بیشتر تا زمانی که خوب جا بیافتد. ساعت ده و شانزده دقیقه. می پرسد این ها چه کار می کنند؟ منظورش به نیما و نوید بود. رفته بودند تخمه و برگر بخرند بیاورند اینجا فوتبال تماشا کنند. بردن پنحاه تومان و کنار رفتن از میز بازی. موزیک ژاپنی و شانزده تومان نقد برای آقای مجتهدی. 

داشتم توضیح می‌دادم که نشریه باید چطور باشد و عملکردش چه‌قدر اهمیت دارد. مسائل اجتماعی. رفاه سازمان‌یافته. از این حرف‌ها و تجدید خاطره با چند نشریه‌ی دهه هشتادی. حاصل همه‌ی این‌ها شد چند جمله‌ی کم ارزش. می‌گویم کم‌ارزش چون خیال برم نداشته که این‌ها می‌تواند چیزی را تغییر بدهد. چنگ انداختن به کلمات و بازی‌های موذیانه. خواستم بگویم خسته شدم اما بعد که نگاه کردم دیدم دارم دروغ می‌گویم. هنوز هیچ نشده دست انداخته‌ام دور کمر. خوب نیست. همین که به دستم نگاه می‌کنم یادم می‌افتد دور لبم زخم شده. خشکی پوست و حال خراب برادرزاده‌ی سه ماهه. شش ماهه؟ هنوز تردید‌های زمانی. ترکیب کیک شکلاتی خانم اکبرزاده و گیتار الکتریک. اسم رمز: «کورتادو»

تولید کننده دوامی ندارد. اما کسی که دوام بیاورد تولید خوبی خواهد داشت. یک تولید بامزه. ایمان. قابلمه روی سرش می‌گذارد و شعری بامزه می‌خواند. تعریفی از یک گوگولی. از او می‌خواهد صحبتی از کافه نشود. بعد سکوت. صدای بلند نوشتن. از مورفین حرف می‌زند. از مشتقات مورفین. از اتحاد مورفینی‌ها. درد کشیدن به جای بفل‌دستی. دستی از دور چیزی تعارف می‌کند. شکر قرمز. تولید ریکنده. ‌می‌گوید دِله بَپیسّه. 

آخوندِ آل عبا/ گِرده کِنگ و بی قبا

آخوندِ آل رسول/ گِرده کِنگ و بی اصول

شعرهای قدیمی و دمِ درِ آکسفورد. 



کاکتوس‌های مشتری

شاید نباید خودم را بی تفاوت نشان می‌دادم. با این‌حال تجربه‌ای این‌چنینی می‌تواند چیز به‌درد‌بخوری باشد. کاش می‌توانستم دوباره صورتم را برگردانم. اما برای این کارها دیگر دیر شده و باید دوباره به قراری که گذاشته بودیم فکر کنم. کمد جادویی و آقای اولادی. اگر نیامده بود؟ می‌توانست دیوانه کننده باشد. می‌شد همه چیز را نادیده بگیرم و با سرعت تمام از روبرویش بگذرم و در آخرین لحظه وانمود کنم بهتر است پایش را از روی دمم بردارد. قرار آخر. ممکن بود چیز به‌درد‌بخوری برای پوشیدن پیدا کنم. از این کمدها که همه یکی داشتند. کمد جادویی. بعد شنیدم یکی از این‌ها را گذاشته بودند برای آزمایش فضایی. ترجیح می‌دادم صورتم را برگردانم تا بهتر ببینم. بهتر بود صدایش می‌کردم و می‌گفتم آقای اولادی شما در وضعیتی نیستید که بتوانید برای من توضیح بدهید که این‌جا چه‌کار می‌کنید و انتظار دارم پایتان را از روی دم من بردارید در غیر این صورت... شاید بهتر بود این آزمایش فضایی... حرفم را تمام نمی‌کنم تا شاید تاثیر بیشتری بگذارد. دستْ دستْ کردن و انقباض عضلات. هنوز از شنیدن چنین اعترافاتی خسته نشده‌ام. کمد جادویی و تمام سوال‌هایی که ذهنم را درگیر کرده. قرار آخر. زنِ پشتِ کانتر. 

دست از دویدن برمی‌دارم. حالا نشانه‌هایی برای دیدن. درست هنگامی که قرار بود روی نارنج فرود بیایم دچار لغزشی ناگهانی شدم. این خاطره‌ی خوش اصلا حالم را خوب نکرد. دوباره خیال کردم که گُه توش. حداقل جای چهارتا پنی سیلینِ دیگر دردم آمد. تیر کشیدم و وقتی روی آسفالت ولو بودم فکر کردم یک لحظه به پیتزا کاخ که دنج بود. بعد چرا جای به آن خوبی را عوض کردند رفتند آن طرف؟ فکرها همین‌طور پشت هم. شاید باید دقت می‌کردم  که وقتی دست‌هاش توی جیب‌هاش بود آدم خطرناک‌تری به نظر می‌آمد. اما همه‌چیز پشت به پشت. فقط یک ثانیه برای تیر کشیدن. یک ثانیه برای همه فکرها. یک ثانیه برای بلند شدن. یک ثانیه همهمه. یک ثانیه گوش کردن به حرف‌های مادرم که یک موقع این‌طور نشود یک موقع آن‌ طور نشود که توی این وضعیت درِ کاسبیِ تو را تخته نکنند، اتفاقی نیافتد که ما زیر سوال برویم یا خودت بهتر می‌دانی که من هزار سال دیگر هم قرار است این حرف‌ها را تحویل تو بدهم و تو هربار قرار است سعی کنی روی من بایستی که این چیزها حالا دیگر بخشی از من شده و من به این‌ها احتیاج دارم. یک ثانیه برای تا دیروقت توی کافه ماندن. یک ثانیه برای شوت زدن زیر نارنجی که جواد داده بود دستم. دستم بود تا شوت کنم تا هرکه برنده شد بخندد به حال کوفتیِ من که دلم می‌خواست یک شب یا بیشتر بمیرم. یک سرفه یا بیشتر می‌کنم. دست از دویدن برمی‌دارم. علامتی که روی دستم کشیده‌ام به من یادآوری می‌کند ویولن را فراموش نکن ببری. 

از آن شعرهای گمشده، چیزی باقی نمانده. رفته آن‌جا و افتاده توی این خط. چه دانایی‌ای! خدایِ خدایان می‌گویم و می‌شنوم «شیوا، شیوا». می‌شناختم. آن‌جا شناختمش. اما چه شناختنی وقتی هنوز او را جز توهمی کوتاه نیافتم؟  جز لذتی آنی. اما این‌ها روشنایی می‌دهند. ساعت‌ها نشستن و به افق نگاه کردن. آسودگیِ انجام ندادن هیچ چیز. روح همه‌چیز را دیدن. آسمان شب. ازدحام ستاره‌ها. کارت پستالی که بوی آمستردام می‌دهد. مزه‌ی حشیش هندی. جزوه‌ی شعری گمشده و گذر از کلمات. که سکوت باید حرف بزرگ‌تری باشد.

شکستن بازوی چپ و بعد انحلال یک خوشامدگوییِ بی حساب. او می‌توانست همین‌طور ادامه بدهد. این‌که من را یک روس به حساب آورده و این‌را چندبار دیگر هم تکرار کرده تعجبی ندارد. دستم برای سیلی زدن به صورت این جماعت خودکار عمل می‌کند. دستم دراز به دراز معلق مانده. می‌رسد به علی اسد. می‌رسد به کیوان. می‌رسد به مبینا. بعد الهام می‌گیرد و سیلی می‌زند توی صورت جماعتی که قدم به قدم برای انحلال خودش گام برمی‌دارد. دوست شاعرم هر شب پایش را توی کافه می‌گذارد و در آغوشم می‌گیرد. هربار تکرار می‌کند که شاید دیگر فرصت این را نداشته باشیم. بعد بازوها را محکم‌تر می‌فشریم. می‌دانی! شبیه این‌که پیش خودت بگویی نه! این دیگر قرار نیست تکرار بشود. اشک ریختن و انتظار برای دیدار دوباره دوست شاعرت که می‌خواست چیزهای بیشتری را از حافظه‌ی کثیف تاریخ پاک بکند.