گفته بود می آید شعر ببرد خانه شان. شعر ببرد خانه شان؟! یعنی چه؟! آمده بود. در که باز شد رفت سراغ کتاب ها. کیف دستی اش را پرت کرد روی تخت و کتاب ها را یکی یکی خورد. ایستاده بودم و نگاهش می کردم که با انگشتانش چطور کتاب ها را کنار می زد. کتاب ها که تمام شدند خوابید روی تخت و پاهایش را باز کرد. همینطور ایستاده بودم و نگاهش می کردم. کتاب ها را خورده بود و انگار می خواست همه را قی کند توی صورتم. جای مشروب را خوب می دانست. کمد را باز کرد و یک بطری مشروب بیرون آورد و گرفت توی دستانش که همه را بکشد بالا. دوباره دراز کشید روی تخت و پاهایش را باز کرد. عادت داشت پاهایش را باز کند و دراز بکشد. لاغر بود. همیشه می آمد اینجا و کتاب ها را می خورد و بعدش مست می کرد و سیگارش را می کشید و می رفت. همینطور ایستاده بودم و نگاهش می کردم. جای سیگار ها را هم می دانست. از روی میز پاکت بهمن را برداشت و نخ به نخ روشن می کرد. اتاق تاریک شده بود. حالا دیگر شب از نیمه گذشته بود. لخت شده بود و عرق هم کرده بود. روی تخت دراز کشید و پاهایش را باز کرد. از لای کتاب هایی که خورده بود یکی شان را باز کرد و خواند: " من ماهی ام، نهنگم ". من همینطور ایستاده بودم و نگاهش می کردم. گفت باید با همه ی شعر هایش اتش بگیرد. جای شمع ها را نمی دانست. پرسید. نشانش دادم. از توی کمد برداشت و روی تخت دراز کشید. پاهایش را باز کرد. شمع را روشن کرد و خورد. با همه ی شعر هایش اتش گرفت. همینطور ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک نخ از بهمن ها را برایم کنار گذاشته بود.