اینکه چرا برای امروز این صدا تا این اندازه من را متاثر کرده خودش سوالهای دیگری را روانهی سرم میکند. تنها همین که بتوانم نقشی را ایفا کنم؟ بله من شنوندهای تمام عیار هستم. شنوندهای ناتوان برای اثبات همهی آنچه امروز شنیده. با اینحال امروز ۱۴ آوریل است. و برایش گوشهایم را خوب آماده کردهام.
میتوانم بگویم اگر انعکاسی هم میبود بی هیچ علاقه و یا تمایلی برای رسیدن به آن، میتوانستم از کنارش عبور کنم و در عوض در سایهای یا کنجی تاریک بنشینم. کمی بعد خودم را در همان فضا میدیدم. اغلب شناور. همراه با هر موجی که توان بیشتری از خود نشان میداد و میتوانست مرا اندکی هم که شده از آنجا تکان بدهد. زمانی که بی هیچ ترحمی میگذشت و من میتوانستم حرکت وضعی آفتاب و ماه را در ساعاتی گوناگون رصد کنم. هیچ چیز در من منتهی به تصمیمی قاطع نمیشد. آنچنان که میتوانستم روزها و هفتهها را به همین منوال طی کنم. بدون آنکه تغییری بزرگ در محیط پیرامونم ایجاد شده باشد. نامش را تطبیق گذاشته بودم. تطبیق با هرآنچه اطرافم میگذشت و یا ثابت بود. بیشتر زمان خود را در دشتها و مالرو ها میگذراندم و این موضوع به من کمک میکرد تا به مکانی مشخص فکر نکنم. اما هربار که گرفتار مصیبتی میشدم به راههای احتمالی دیگر فکر میکردم. اینها بخش بزرگی از روزها و شبها را تشکیل میدادند. رنجها. مصیبتها. تطبیق هم بود. بله. چیزی در من همواره تسلیم میشد. تا زمانی که مصیبت به پایان میرسید یا دستکم تا آن لحظه که به پایان رسیده بود، چیزی در من به حرکت در میآمد و فکرهایی که اغلب به ادامهی مسیر دامن میزدند راهشان را پس گرفته و دوباره آغاز میشدند. فاصلهای مابین این رنج تا رنج بعدی. فاصلهای کوتاه به نسبت آنچه برای استراحت و لمیدن مقرر شده بود. تنها آن انعکاس گاهی لطمهای جدی به خیالاتم وارد میکرد. خیالی که همواره قدمهایم را سنگین کرده و مرا سمت خود میکشاند. تا اینجا هربار توانستهام به تعویق بیاندازمش اما گاهی تصور میکنم در نهایت میتواند مرا بازگرداند. و این تصور، خود رنجی تازه برایم به ارمغان میآورد. چیزی که هربار هنگام شناور شدن، دستم را میگیرد و به زیر میبرد. و درست هنگام خفه شدن میبینمش. همان انعکاس. بعد چنان با شتاب به بالا برمیگردم که همه چیز از خاطرم میرود. اینها بخش بزرگی از روزها و شبها را تشکیل میدهند. و آن هم بود. تطبیق.
آنها بارها یکدیگر را یافتهاند. کمی پیش از ظهر هردویشان با قدمهایی بلند و مطمئن، مسیری که منتهی به محل قرار میشد را طی کردند و در اندک زمانی، دیوار مدنظر را یافته و با اختلاف زمانی کوتاه، ابتدا یکی و سپس دیگری در محل حاضر شدند. هربار به همین شکل. پس از ساعتها دیدار، هنوز چیزهای زیادی باقی مانده. ابتدا مسیری که آنها را به دشت میرساند و سپس نشستنی طولانی زیر درختی که نامی برای یادآوری آنچه هربار رخ میداد برای آن در نظر گرفته بودند. پس از پیاده روی که حدودا دو ساعت زمان میبرد حالا در ساعات پایانی روز، پیش از غروب، خودشان را در موقعیتی همیشگی میدیدند. زبان، حالا دیگر جای خودش را به دستها و بدنها داده بود. رفت و آمدهای پیاپی برای لذتی که انتظارش را میکشیدند. چشمهایی که بی توجه به وضعیت اطراف بسته میشدند، در تاریکی چیزهای بیشتری میدیدند. این آخرین دیدار پاییزی بود. بعدها چیزهای زیادی عوض شد. دیدارهایی که به تعویق میافتاد و یا از همزمانی رسیدن خبری نبود. زمستان اینگونه سپری شد. بدنهایی سراسیمه و بیتفاوت. و چشمها، باز برای دیدار هرآنچه میان تاریکی قابل رویت نبود. دیگر تلاشی در کار نبود. مگر خاطراتی. آن هم بود، یادآوری. چیزی که آنها را برای تدارک قراری مجدد آماده میکرد و بعد بلافاصله جای خودش را به فکری تازه میداد. هیچ کدام درکی از پیشآمدی که نصیبشان شده بود نداشتند. همینطور از چیزی که در آینده اتفاق میافتاد. زمانی که سپری میشد، برای فراموشی آنچه در گذشته اتفاق میافتاد مناسب بود. تصمیم همین بود. بازگشت به گذشته و رویت پاییزی که هنوز چیزی از آفتاب با خودش داشت.
شاید این متن بلند باشد. برای تو که بلند نوشتن یادم داده ای. بلند نگاه کردن. بلند فریاد زدن. بلند بلند قدم برداشتن. برای نوشتن این ها چند تایی یو - لا - تنگو چند تایی الیوت - اسمیت و چندتایی هم تام - ویتز انتخاب کرده ام. خودت می دانی. با چشم هایی سرخ. دود در سر. تا فلایینگ این دِ اسکای. تا پشت بام و کلاه شاپو و بهمن سوئیسی. اتوبوسی از اصفهان حرکت می کند و ناگهان میان چند عرب و سیاه پوست، در شلوغی و شرجیِ بندر می ایستد. نام تو را می آورند. باید پیاده شوی. تنها. تصاویری از دهانِ سرخت، موهای بلند و بسته ات. صورت استخوانی ات. تصاویری از خورشید گرفتگی. کاشان. اصفهان. گناوه. بعد به خلیج که می رسد انگار پارچه ای سفید روی تصویرش کشیدند. بی هیچ رنگی از آب. هیچ موجی. هیچ قایقی . بعد دلتنگی به سراغم می آید. بوی دریاست. نئشگی های کنار ساحل است. بی هیچ حرفی یا اشارهای بازخواهیم گشت. اما تا چشم کار میکند جاده است و شادمهر عقیلی. آن کاست باید هنوز جایی میان پرایدهای سفید و مسیرهای بازگشت پیدایش شود. یکی دیگر هم بود. بسطامی.
به تاریخ امروز که سراسیمهترین روزهاست میشود هزار سال. هزار سال است که خلیج نرفتهایم. هزار سال است که دارم به نقاشیهای ونگوک نگاه میکنم. بیشتر همان که خودت میدانی. هربار چنان بارانی میبارد که افسردهام میکند. خاصیت آمستردام است. هزار سال هزار سال تکرار میشود. و تو دوباره میان سیل جمعیت از اتوبوس پیاده میشوی و همان آفتابی که هزار سال پیش. همان شرجی.
ردیف میرزا عبدالله. تام ویتز حالا کمی خودش را جمع کرده. و به نوای سهتار گوش میکند. منقلب شده، با گوشهی آستین کتش، چشم و بینیاش را پاک کرده رو به جمعیت میکند و میخواهد که تنهایش بگذارند.
هر نوشته جایی تمام میشود. اما من پایانی برای این متن متصور نیستم. همانقدر بلند که شبهای تمپره.
حالا دیگر می توانم بگویم کار از این حرف ها گذشته. نوشتن از هر زاویه ای برای من ناممکن شده. نه اینکه تمرکزم را از دست داده باشم نه، حتی شاید ربطی هم به تداوم یک اثر متمرکز نداشته باشد.من اما مطمئن به چیزی هستم که سعی در پنهان کردن یک قصه ی طولانی دارد. حالا اگر دوباره پشت به نور خورشید ببینمت چه خواهم نوشت؟ سراسیمه تمام شعاع علفزار را میدویم. پیدایت نمی کنم مگر افتاده روی خاک. ساعتی دیگر اینطور خواهم نوشت: لُخت و عور، طراوت تازگی اش را زیر جامه ای زرد رنگ و میان عصارهی بابونه روی خاک پهن کرده بود. در ساعتی که هرگز نمی گذشت. فصل اما همان بود. حالا فاصلهای دیگر و دوباره هیجان کلمات. کلماتی برای مروری چندباره. مروری بر چه؟ حالا اینطور مینویسم: در کودکی سرودی آنچنان به وجدش آورده بود که تمام راه را دویده و آنرا با صدایی بلند تکرار میکرد. سال بعد پس از خوابی کوتاه سراغ مادرش رفت و خوابی که دیده بود را همانطور که به خاطر میآورد تعریف کرد. بیست سالگیاش در خواب شباهتی به مرگ داشت. و سرودی که در خواب تکرار میشد.
سو
سو میزند این تشزنه
که انباشت تمامی رنگها بود
ابتدا
شبی چنین
که از یادمان ستارهای مفقود
تنها رنگ سرخ را برگزید
سپس
گوزنی سالخورده
که اشارهای به ماه دارد
آن شاخ تازه برآمده
آخرین اتفاق امتدادی مبسوط دارد
خوابی و
گلی
بی آنکه نشانی برجای بگذارد
بر میز صبحانه نشسته و نگاهی پیوسته دارد
درست جایی در پشت سر
صدایی مواج و
تو میشنوی:
«آنها دو تن بودند
یکی که میشناسیاش
و دیگری سایهای مورب در میان موجها»
از رفتار گل اما پیداست
تنها هنگامی که دست از دانستن کشیدهای
در خوابی دیگر
تو که خواهی بود؟
بوی خوش صبحانهای که فراموش نخواهی کرد
او همواره به تولدی دوباره میاندیشید. پس از هر شکست و یا ناامیدی دوباره چیزی را عوض میکرد. با فهمی مختصر از آنچه رخ داده بود. هم انگار فرزندی تازه متولد شده از تاریکی و هم انگار شهوتی تمام ناشدنی از تجربهای که داشت شکل میگرفت، در او پدیدار بود. گاهی لبخندی از رضایت بر لبش شکل میگرفت و از او در ذهنم شبحی تقلیدگر میساخت. در حالتی شدیدتر، هنگامی که با عجلهای مجهول مشغول به سیگار کشیدن میشد. لحظاتی که اغلب تاب نمیآوردم و سعی میکردم ذهنم را از او دور کنم. گاهی شیطنتهایی که برای من از لذت چندانی برخوردار نبودند، برای او زایندهی تخیلی ژرف بود و تمام تلاش خود را برای دست رساندن به آن انجام میداد و چه بسا پیامدهایی که هیچگاه او را راضی به پذیرش اشتباه نمیکرد. در لحظاتی که باهم سپری میکردیم حرفی شکل نمیگرفت. این برای من بیشتر اهمیت داشت. مگر درخواستی یا بیان چیزی که در سر داشت او را به حرف وامیداشت. حرفهایی مبهم. بدون جملهبندی دقیق و حتی آنقدر آرام که تصور میکردم با خودش صحبت میکند و یا مخاطب شخص یا چیز دیگریست. جملاتی پراکنده و نامفهوم که گاهی تشخیص میدادم از فهم مختصرش در رابطه با موضوع ناشی میشود و سعی میکردم کمک کنم تا به آنها سر و شکل بدهد. اغلب دروغ میگفت و بعد ازمدتی حقیقت را بازگو میکرد. با لبخندی از رضایت و لحنی که خواستار بخشش اشتباهش بود. اما در واقع خودش اعتقادی به اشتباه نداشت. و صرفا میل باطنیاش در آن لحظه برای دروغ گفتن چیزی بود که او آن را اشتباه نمیدانست. با همهی اینها فکر میکرد به وجود من نیاز دارد. زمانی طولانی را صرف بیان این علاقه به اطرافیانش میکرد و مانند شبحی در اطراف من، مسیرهایی که تردد میکردم و مکانهایی که حضور داشتم پیدایش میشد. و باز همان لبخند روی صورتش میافتاد. لحنی مشابه همانکه همواره رخ میداد. بدون در نظر گرفتن خطاها. نوزادی تازه متولد شده از خطاها. خطاهایی که دیگر خطا نیستند. تنها تمایلی باطنی برای آنچه که از آن لذت میبرد. شهوتی تمام ناشدنی از تجربهای که داشت شکل میگرفت. خباثتی که پررنگتر میشد و خیالهایی که هنوز هم در آنها پرسه میزند. خیالهایی که دیگر از آنها چیزی نمیدانم.
یه نگاه کافیه تا دستت بیاد. می تونی تصور کنی همه ش خیال بافیه اما کی می دونه خیال کجاست و... بازی رو تموم کردیم. تازه داشت شروع می شد. هنوز کسی اون قدر که باید ندویده بود. وقتی فکرشو می کنم می بینم اصلا برای چی همه ی اونا دور هم جمع شده بودن؟ وقتی تمام شد کسی یادش نمی اومد که چند دقیقه یا چند ساعت یا چند وقت از شروع بازی گذشته. شاید هنوز بودند اون هایی که چیزی راجع به آخر بازی نشنیدن. یکی دویده وسط و دست همه رو به نشان تبریک فشار می ده. دوربین پشت سرش. من داد می زنم اینجا. یکی بیاد اینجا. بعد بدون اینکه منتظر کسی بمونم برمی گردم سر جام و با تمام سرعت دور می شم. نشون به اون نشون که هنوز دهنم از حرفی که زدم باز مونده و حالا کی می دونه چند وقت از اون بازی می گذره؟ می بینی؟ نمی شه تشخیص داد. حالا همه جا صحبت از بازیه. بازی ای که همه رو دور هم جمع کرد و آخرش هم کسی نفهمید چند دقیقه یا ساعت یا ... دوربین از بقیه جدا میشه. و تمام روز به اون گوشه زل میزنه که بازیکن حریف روی زمین افتاده و صدایی مدام داد می زنه که اینجا. یکی بیاد اینجا.
فکر میکنی لامصب باز صبح شده و انگار نه انگار که دوتا چشم همینطور سرگردان کل اتاق رو دور زده بلکه پیدا کنه. فکر میکنی که نه، امشب هم از اون شباست. به یه جغد فکر میکنی. هر جغدی. تا بیای فکر کنی رفته. یک لحظهی کوتاه بال زدن و ناپدید شدن. اوه پسر میدونی این فکرا چقدر زیاد هستن؟ از این به اون. همینطور بیهدف. از وقتی هنوز روز بوده این بارون میباریده. حالا صداش طوریه که میفهمی کلی آبه که جمع شده. اینور و اونور. هنوز کجاش و دیدی؟ یکی از همین روزها بود. زنگ ورزش و یکهو ابر و بارونه که داره میریزه تو حیاط. تیر دروازه حالا دیگه حسابی خیس شده. درختها از همه بیشتر. صداش طوریه که یعنی خراب شد. اون وقتها باید مینشستی سر جات و یه بازی احمقانه جور میکردی. اونی که خوشحالتر شده؛ پژمان حسینی. تا دبیر برسه میره سراغ کون امیر حسینی. همین که دبیر میاد فکر میکنی هنوز اگه بند بیاد شاید بشه. اوه پسر. چند روز از این روزها یادت مونده؟ فایدهای نداره. فکر میکنی بی فایدهست. امروز خاطره میگفت: باورم نمیشه خودکشی کرده! دلم میخواد دلیلش رو بدونم! حتما تا همین حالا داره بهش فکر میکنه. اینکه وقتی داشته میمرده خوشحال بوده یا نه! یه جایی وسط همین فکرها خوابش میبره. وقتی بیدار بشه هنوز بارون میباره. صداش؟ میتونم تصور کنم. بعدش چی؟ فکر میکنی اون موقع دیگه صبح شده و همهچی خراب شده. چه زندگیهایی!
بیگانه، با جسارتی ناشی از ارتکاب عملی غیرمنتظره، در حال سپری کردن اندک فرصت ممکن برای تجربهای خارج از چارچوب. انعکاسی ناگهانی در لحظهی خروج. او قابل رویت بود. همچون اجسامی دیگر. همگی پراکنده. همگی بیگانه. دستها، مترصد نوازشی کوتاه یا بلند. اندکی سرما و سپس خودداری از امر موجود. چه چیز ثابت مانده؟ این درنگ را خوب به خاطر دارد. آنی کوتاه در غروب. کسی ساعت میپرسد و بعد پژواکی از قهقهه. او چیزی شنیده است. چیزی پراکنده. بیگانه. این پسربچه ساعتهاست همانطور ایستاده. کسی ساعت میپرسد و دوباره. او را به خاطر میآورد. همهی آنها پیدایشان خواهد شد. اینها تا به اینجا ثابت ماندهاند. منظره؛ در گذر. پیدایش دوباره دستها و پاها. سایهها. بیگانه در حرکتی بی اختیار، در را رها میکند و صدای بسته شدنش را نشنیده میگیرد. منظره؛ تا چشم کارمیکند ابر. به خاطر میآورد. اولین قدم پس از ایستادنی طولانی. دردی آنی در زانوها. احتمال باران و سپس تند شدن پاها. حال به آنچه رخ داده بود فکر میکند. آیا آنهمه چیز تکرار میشد؟ تصمیمش برای آنچه در قبال پسربچه اعمال شده بود را تصور میکند. آنی کوتاه در غروب. حال اینکه ساعتها ایستادنش تصوری بغرنج بدست میداد. آن قهقهه و سپس بسته شدن در. آیا آنهمه چیز تکرار میشد؟