-
[ بدون عنوان ]
1401/12/09 14:45
گفتم بیست دقیقه به سه. گفت یه ربع به سه شد بگو خانم اکبری برو. پنج دقیقه هم کافی است برای اینکه اینها را بنویسم. برایش بیروت گذاشته ام بخواند. حتما خوشش می آید. اصلا می آید اینجا که موزیک بشنود. حالا اگر شیرینی هم داشته باشم به او می دهم. دقت می کنم که امروز به او کمی سخت گرفتم. حرف هایی زدم که انتظارش را از من نداشت....
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/08 14:35
تکان دادن پاها روی صدای موزیک. عالی هستید شما. انتظار همین را داشتم. بیایید همه اش راجع به امروز حرف بزنیم. بعد شما را رها خواهم کرد. دویدن در بیست درجه ی سانتی گراد. هرچه سریعتر تصمیم گرفتن و خارج شدن از در.
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/07 17:06
دیوارها را بررسی کرده ام. سقف هم. راه های میانبر. داشتم در مورد طبقات حرف می زدم. می گفتم اینکه چنین سطحی را تجربه کرده باشی دیگر نمی توانی چیزی را تغییر بدهی. اینکه همواره خودت را در قامت همیان اندیشه قرار داده ای. می گفتم و لیوانم را بالا می آوردم. نگاهی سطحی به محتوای درون لیوان و سر کشیدن که زمان کمی می برد....
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/06 14:29
دوباره جان ماوس. دوباره انحلال یک تاریکی. وقوع یک پنجره. یک کتاب یا چیزی که بشود تماشا کرد. می بینی؟ دوباره وقت به آفتاب رسیده. سرت را که بالا می گیری می بینی هنوز ناتوانی در انجام چیزها آزارت می دهد و وقت نمی کنی آن را به وضعیتی تازه تر انتقال بدهی. آن هم بود. تحرکی خودخواسته. داشتم برای خودم عزا می گرفتم. حوصله ام...
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/03 23:47
برای اوهممتاسفم که ما اینگونه زندگی کردیم. دستی به فرش بکش و توی خیالت بعد از ظهری بهاری را به خاطر بیاور. خیال میکنی فراموش کردهام؟ در آغوش کشیدنت برای همان مدت کوتاه. خیال میکنی روز خوبی داشتهام؟ دوست خوب من که خوبتر بود چیزی برایت بنویسم. دست روی فرش بکش و خیال کن برای امروز دیگر کافیست.
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/03 12:54
فقط دوبار قیمت مولتی مترش را گفته. این طور که هی! دست نزن این شیشصد تومن قیمتشه! بعد نشست و تعریف کرد که صبح نبودی و رفتم کافه روبرو قهوه خوردم. گفتم هم تو هم اون روبروییه دیگه جنده شدین. فکرش را هم نمی کرد. قرار بود از امروز دهانم را آب بکشم و فحش های رکیک استفاده نکنم. همین حالا هم دیر نشده. وارسته باش آقای محترم!...
-
[ بدون عنوان ]
1401/12/01 13:12
آیا این تنهایی برایتان کافی نیست؟ نگاه کنید! هیچ چیز آن بیرون توجه شما را به خود جلب نخواهد کرد. ابرها هستند. ابرها رفته اند. آفتاب و بهترین روز هفته. شاید این شیشه جلوی دید شما را گرفته بود؟ حدس نمی زنید ممکن است این ها در شما رنگ و بوی بهتری بگیرد؟ همین را می خواستم بگویم. دارم مرور می کنم چه چیز باعث شده تصور کند...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/29 15:03
حواسم بود چه کار می کنم. وقتی می نوشتم تنها به او فکر می کردم. می خواهید شما هم چیزی بشنوید؟ دارم ادای ترومپت زدن در می آورم. در را که باز می کنم سرد می شود. وقتی می بندم دلم برای هوای بیرون تنگ می شود. دلم می خواهد هوا را یک جایی توی خودم نگه دارم و بعد فوت کنم. توی یک ترومپت توخالی. توی یک خالی بزرگ. حتما شما هم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/28 16:57
نگاه کن. هنوز اثری از ماه نیست. این میتواند من را افسرده کند. روی صدای کَت پاور. روی صدای جارو. دستم پاشیده. توی صورتم. نگاه کن. دوست داشتم چیزی بشنوم. دوست داشتم زمانی بوده باشم. زل نزده به خیابان. ندویده روی آسفالت. ساعتها را گذاشتهام یک جا. کتابها یک جا. یک خاطره تعریف کردم. یک گریه یک جا کرده بودم. با این حال...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/27 13:29
شت. اولین کلمهای که قصد دارم بنویسم. اما این تمام محتویات توی سرم نیست. آیا من به شما تذکر نداده بودم؟ هربار یک غافلگیری جدید. یک غافلگیری جدید هربار. جدید هربار یک غافلگیری. یک غافلگیری هربار جدید. صد هزار مدل این را نوشتن و چیزی تغییر نمیکند. اساسا در مورد او هیچ چیز تغییر نمیکند. هنوز دست گذاشتن روی چیزهای...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/26 11:58
میگوید اینطور اگر بشود آسودهتر پیک میریزی. شراب برای ساعات ابتداییِ روز. یادم میآید نوشته بود سرش را در یکی از آبجو فروشیهای دوبلین جای گذاشته. میگویم این کار را شنیدی؟ اشاره میکنم به صفحه لپتاپ. میگویم برایان انو. وقتش شده سرم را گرم کنم. تایید میکند و بعد سکوت میکنیم. قبول دارم که ما هیچوقت به سمت او...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/25 22:22
دعوت شدم که بروم. نرفتم. خودم را به دیوار چسباندم و حس کردم چیزی از سرم کم شده. شاید هم شده بود. نمی دانم. از کتابهای تازهای که بدستم رسیده کمی میترسم. بنظر میرسد همهشان را خوانده باشم. با اینحال تازهاند. بوی کتابهای تازه. بوی چسب میدهند. برای سومین بار سیگار توی دستم ته میگیرد. فقط دو بار تکاندم و خاموش. به...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/24 15:40
در را بازگذاشتهام و دارم از هوای تازهای که آمده تنفس میکنم. همین حالا خورشید را از دست دادم. ساختمان روبرو. همسایهی عزیز آقای کاظمی. خوب شد که حالم را پرسید. حالا میفهمم چقدر گاهی به این چیزها هم نیاز دارم. میگویم دست بردار پسر! تو مال این حرفها نیستی. وگرنه باید جواب بهتری پیدا میکردی. با این حال به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/18 11:51
همین امروز می بینم. مثل هر روز دیگر. آنها ایستاده اند رو به پنجره های شرقی و به طلوع آفتاب نگاه می کنند. درخشش آفتاب و پشت سر گذاشتن تاریکی. حتما چیزی را جا گذاشه اند. برایشان افسوس نمی خورم. با این حال کمی سخت گیری شاید بد نباشد. همین را می خواستم .که دست از سر خودم بر ندارم. تماما ایراد گرفتن و متلاشی شدن. گفتن...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/18 11:07
حالا راهم را باز کرده ام. بنظر می رسد دیشب چیزی را متوجه شده باشم. با وجود اینکه هنوز یقین ندارم اما تا حدی خیالم راحت شده. به آخر هفته فکر میکنم. جاده و صبحی که زود بیدار خواهم شد. دوباره کلاغ ها و زمین سفید. راستش دیشب خوابش را دیدم. همان قدر سفید که انتظارش را داشتم. ابرهای خاکستری حجیم. کوه های کوتاه. کوه های...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/16 11:35
می گوید دوست بیست و هفت ساله اش او را فروخته. می گوید نمی ارزد. هیچکس ارزش هیچ چیز را ندارد. با صدایی بلند و حنجره ای خراشیده تاکید می کند که هیچ چیز ارزش خلاف کردن ندارد. تک تیراندازِ روزهای قدیم. الکلیِ روزهای پیش رو. تلفنش را جواب می دهد و خارج می شود. می گوید شب بخیر و بعد اصلاح می کند. روز بخیر. این که این جا...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/15 10:54
حالا او تعریف بهتری پیدا کرده بود. باید اعتراف کنم. چه چیزی خواهد توانست جلوی من را بگیرد وقتی دستم را مشت کرده ام و هر لحظه ممکن است دیواری که به آن تکیه نداده ام فرو بپاشد. ویرانه ای که اسم آن را هرگز نشنیده ام. اما باید آهسته سخن بگویم. شاید انگشت های من برای نوشتن احساسات مرده ام کمی فرسوده باشند. شاید نزدیک به دو...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/14 23:53
ممکن است دیدار او از دلچسبترین و خوشترین دیدارهایم باشد. با اینکه هنوز مطمئن نیستم اما تصور میکنم چیزی رازآمیز وجود دارد. بی آنکه روحمان خبر داشته باشد. شاید مورد هدف لبخندی صمیمانه قرار گرفتن را بیشتر میپسندم. اگر بخواهم دقیقتر توصیف کنم باید آرام گوشهای بنشینم و به هر موضوع بی اهمیتی وجههای تصویری ببخشم. در...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/14 16:45
دوباره بهشان برخوردم. همان دو نفر که قبلا هم دیده بودم و فکر می کردم باید آدم هایی قلابی باشند. بودند. دست کم اینطور بنظر می رسید. درست زمانی که انگشت اشاره ام را به طرفشان می گیرم بهم برخورد می کنند و بعد ناپدید می شوند. این نقطه ی پایانی برای آنها خواهد بود. امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشد. نگاهی به آسمان خاکستری می...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/11 15:11
همینطور که نفس نفس می زدم داشتم به تعادل پاها فکر می کردم. آنقدر دویده بودم که داشتم بال در می آوردم. ضربه های پشت سر هم. ایستادن. فکر کردن و دوباره دویدن. تغییر مسیرهای در لحظه. سر بالا آوردن و دقیق تر نگاه کردن. شاید حالا که از این ها حرف می زنم درد مختصری را تجربه می کنم. قسمتی از کمر و ران پای چپ. اما آن طور هم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/08 10:51
حیرت زده مانده بود که آیا می تواند شعری را پیدا کند که منظور را برساند؟ یقین نداشت که به کدام معنی دارد فکر می کند. چنان در خیال خود غرق شده بود که از خاطر برده بود برای چه به اینجا آمده. به اطرافش نگاهی انداخت و با عجله قهوه اش را خورد. اندکی نشست و بعد سیگار روشن کرد. گریست. چشم ها را پاک کرد و خارج شد. سعی کردم...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/08 09:55
در حدود یک دقیقه ما سکوت کردیم و من به این فکر می کردم که او بالاخره صحبتش را از کجا آغاز خواهد کرد؟ در این لحظه سیگارش را روشن می کند. بعد از جمجمه ها حرف می زند. انتظارش را نداشتم. می گوید جمجمه ی خیلی از چیزها را نگه داشته. میخواهد برایشان جعبه ای درست کند. چیزی که بتواند از جمجمه ها محافظت کند. بعد می رقصد. نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/05 14:51
دوازده درجه. گفتن اینکه چرخش بچرخد چقدر زمان برده؟ چ چ چ چ. گیر کردن و دوازده درجه به غرب. ایستگاه مخابراتیِ شمال شرق. از اینجا به آنجا رفتن. مسافت. گفتن اینکه من یکی از این ها را قبلا دیده بودم. حساب کردن زمان گفتگو. چرخیدن به سمت راست. دویدن و بلافاصله ایستادن. شنیدن اینکه هنوز آدم نشدی. هنوز همه چیز مثل قبل. بطری...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/04 14:05
اسب ها را ببین. با دست نشانش می دهم. آن یکی که جلو افتاده. طلایی! گونه هاش سرخ شده. عمیق به اسب ها نگاه می کند. چشم ها را تیز کرده. لب ها چیزی زمزمه می کنند. چه تماشایی هستید شما! دوست داشتم شعری را که نوشته ام برایتان بخوانم. گمان می کنم دوستش داشته باشید. دوست داشتم شبی بارانی داشته باشیم. آیا برای امشب باران خواهد...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/03 12:15
این یک به دیگری بدل می شود.آنگاه همه چیز بار دیگر می آغازد. به تمامی فرو می میرد. سپس تاریکی و اگر این تصویر درست باشد بدیهی است که تنها بازماندگان چهره هاشان را می پوشانند. البته نه همه شان. آن های دیگر همواره با چشمانی بسته از راه می رسند. بی رمق از تصوراتشان در میانه راه صحبت می کنند و بعد بدون معطلی مسیر بعدی را...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/02 22:41
ایستادن و خیره شدن. این بود که گهگاه به او آرامش می داد. اینگونه بود که ذهنش توده ای بسیار فشرده از سوالات می ساخت و بعد در هم آمیختگی. اما از نظر او من موجودی نفرت انگیز بودم. واقعا دلیلش را نمی دانم. بعد سعی کردم فضایی بوجود بیاورم تا بتوانیم در این رابطه گفتگو کنیم. چیزهایی شبیه به ارتباط چشمی و بدن که می تواند...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/02 14:45
ابرهای درشت و خیالی جَز. شبیه خواب بعد از ظهر. چیزی در تو پهلو می گیرد و بعد دیگر رها نمی شوی. قصد ندارم قطعه ای ادبی بنویسم یا شباهتی به یک شاعر داشته باشم. چه بسا این شباهت بخواهد برای کسی هم گران تمام بشود. ترجیح می دهم دستم را کوتاه کنم و از بلندپروازی ها بگذرم. هی! گوش کنید.! تابحال چنین جَزی نشنیده بودم. چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/30 20:38
باید به او بگویم اینجا را ترک کند. کارهای این شکلی توجهم را جلب نمی کنند. برعکس می توانند حواسم را از تمام چیزی که متصور شده ام پرت کند. احساس می کنم حالا پرت شده ام میان فضایی خالی که هنوز نتوانسته ام عنصر تشکیل دهنده اش را حدس بزنم. با این حال فضایی نه آن قدر سیال که بشود به سادگی روی آن سُر خورد و نه آن قدر چسبنده...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/30 15:29
فکر می کنی چیزی عوض شده؟ هفت دایره و یک شش ضلعی سهم تو از همه ی تصویری است که اتفاق می افتد. درست محاسبه کن. هر دایره به شعاع 3.24. سپس اتصال هر مرکز. هر چیزی که درست در وسط قرار گرفته. بدون هیچ دخالتی تصورش شکل می گیرد. این را بیانداز روی دیوار و نگاه کن. دوست دارم برای قدم بعدی معطلش کنم. دیدنش تمامی ندارد. حالا...
-
[ بدون عنوان ]
1401/10/29 21:18
دراز کشیده روی تخت. از او خواسته بودم چشمهاش را ببندد. میخواهم راحت باشم. راحت حرفم را بزنم. اما دوباره چیزی در من تغییر میکرد. مرور کردن این جور چیزها باعث می شود در نظر بگیرم که تنها نیستم. هیچ وقت نبوده ام. در تمام عمرم فقط چیزی شبیه به تنهایی را برای مدت کوتاهی تجربه کرده ام. بگذارید حتی خیالش را هم به خودم راه...